⚘﷽⚘
#ڪـــــلام_شهـــــید
شهـید محســن حججی:
🌼همـه می گـویند: خــوش بحـال
فلانی #شـــــهید شد اما هیــچ
کس حواسش نیست که فلانی
برای شهید شدن شهیـد بــودن
را یاد ڱـــرفت.
#شهدایی
🌷| @dosteshahideman
YEKNET.IR - roze 3 - fatemie 2 - 98.11.02 - amir kermanshahi.mp3
4.9M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴برسانید خبر را به علمدار حرم
🌴چادر زینب تو زیر لگدها مانده
🎤 #امیر_کرمانشاهی
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
🌷| @dosteshahideman
گر همگان به سر کنند زندگی جهانشان...
بی تو به سر نمی شود زندگی من ای رفیق...
#محمود_رضا
#رفیق
🌷| @dosteshahideman
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#قراردمغروب
💚 بریم مشهدالرضا 💚
🌾بگیرپروبال و منو 😭😭
🎤 #حسنعطایی
#رزقمعنوی
🌾 @dosteshahideman🌾
🌷🌾
🌾🌷🌾
🌷🌾🌷🌾
⚘﷽⚘
رفقا..!
اگه شهید بشیم
بعد گمنام بمونیم
رو قبرمون مینویسن
#شهید_گمنام
فرزند #سیدعلی..
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
⚜اکثـر رزمنـدههـا در نمـاز جماعت ظهرو عصـرو مغرب وعشاء شرکت میکنند . ولی تعـداد شرکت کنندگان در نـمـاز جمـاعت صبح کم است
⚜شهیدصیـاد به من گفت: به همـه
اعلام کن فردا قـبل اذان صبح در
حسینیه حـاضر بـاشنـد . صبح همه درحسینیـه حـاضر شدند
شهیدصیـاد بلنـد شد وگفت: برادران،
شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم قبل اذان صبح? درحسینیه حاضرشدید.ولی به امر خـدا که هرروز صبح با صدای اذان شمارا به نمـازجماعت میخواند، توجه نمیکنید
#شهید_علی_صیادشیرازی🌷
🌹یادش با ذکر #صلوات
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🧡🌸هرگاه مایل به گناه بودی این
سه نکته را فراموش مکـن:
⇦ خـــــدا می بیند
⇦ مـــلائک می نویسد
⇦ در هر حال مـــرگ می آید.
#حواسمون_به_اعمالمون_هست؟!
👈 شهدا حواسشون به اعمالشون بود...
#حاجحسین_یکتا 💜
💌
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
اين روزها
نَفس زدنت
مُختصَر شده
يعنۍ ڪه ماندنِ تو
به اما و اگر شُده..
#لبیڪیازهرا...🥀
دلم هلاک یک نگاه مادرانته.....یازهرا(س)
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: پاک تر از خاک نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با
⚘﷽⚘
قسمت هشتاد و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...
همون جا وایسا ...
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ... اشک امانم نمی داد ...
صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...
از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...
🌷| @dosteshahideman