6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
🕊 آخریننفسهـاۍشهیدحمیدسیاهکالـے
#شهداشـرمندهایـم💔
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۲۴ #عاشقانه دومدافع دوتا فال و بین دستام نگه داشتم به سمتش گرفتم یکی از فال ها رو برداشت و ب
#قسمت ۲۵
#عاشقانه دومدافع
از آینده میترسم. علی پسره خوبیه اما....
دوباره از پرویی خودم خندم گرفت ،علی،
در اتاق به صدا در اومد یه نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانه
- تو همون حالت گفتم:سلام مامان
سلام دختر بی معرفتم
صدای مامان نبود
سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
- إ سلاااااام زهرا تویی اینجا چیکار میکنی ؟
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحن لوس و بچگانه ای گفت:میخوای برم
- دستشو گرفتم و گفتم:دیوونه این چه حرفیه بیا اینجا بشین
- چه خبر
راستش ظهر بعد از اذان رو بروي مسجد داداشت آقا اردلان رو دیدم..
- خب خب
گفت یکم مریض احوالی اومدم بهت سر بزنم....
اردلان گفت؟
- آره دیگه مگه مریض نیستی؟
دستمو گذاشتم جلوی دهنمو چند تا سرفه ای نمایشی کردم.
دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ...
- آره معلومه اسماء رنگتم پریده هااا چیکار میکنی با خودت
هیچی بابا یکم کارای دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر همون
- آها. خوب دیگه چه خبردرس و دانشگاه خوب پیش میره
آره عزیزم درس و دانشگاه تو چی؟
- اره خدا روشکر
خوب زهرا بشین اینجا برم دوتا چایی بیارم
- نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم
بابا چه زحمتی دو دقیقه ای اومدم....
گوشیمو از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونه
مامان داشت میرفت بیرون
- سلام مامان
سلام دختر تو میای نباید بیای سلامی چیزی بدی
- ببخشید مامان سرم درد میکرد
چرا چیزی شده؟
- حالا تو میخوای بری بیرون برو.
آره دارم با خانمای همسایه میرم خرید واسه زهرا میوه اینا ببر
- چشم مامان
سریع شماره ی اردالان رو گرفتم
- الو اردالان کجایی توواسه چی الکی به زهرا گفتی من مریضم
سلام علیکم چه خبرته خواهر جان نفس بگیر
- آخه این مسخره بازیا چیه در میاری اردلان
إ چه مسخره بازی گفتم شاید دلت برای دوستت تنگ شده
_ نخیر شما نگران چیز دیگه ای هستی. ببین اردلان من کاری نمیتونم
بکنم گفته باشم، مامان باید با مادرش حرف بزنه بعد
إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار اینا نداشته باشه
- خیلی خب فقط تو بیا خونه به حسابت میرسم خدافظ
چای رو ریختم و میوه و پیش دستی رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم.
- زهراااااا بیا حال کسی نیست خونه
به به اسماء خانم چه چایی خوش رنگی دیگه وقتشه هاااا
- خندیدم و گفتم آره دیگه ...برو بشین رو مبل الان میام
- چادرتم در بیار کسی نیست
باشه
_ خوب. چه خبر زهرا
سالامتی
- چقدر از درست مونده؟
یه ترم دیگه لیسانسمو میگیرم
_ إ بسالمتی ایشالا ، نمیخوای ازدواج کنی دیر میشه هاااا.میمونی خونتون
دیگه از دست مام کاری بر نمیاد
چرا دیگه بخاطر تو از امروز بهش فکر میکنم
- إ زهراااا مسخره بازی در نیار جدی نمیخوای ازدواج کنی؟
چرا خوب، ولی هنوز موردی که میخوام نیومده
- مگه تو چی میخوای
خوب اسماء جان برای من اعتقادات طرف مقابلم خیلی مهمه،تو خانواده
ما ،فقط ماییم که مذهبی و مقیدیم خواستگارای منم اکثرا زیاد پایبند این
اصول نیستند، سر همین قضیه هم ما با خالم اینا قطع رابطه کردیم
_ إ چرا
خالم خیلی دوست داشت من عروسش بشم ولی خوب منو پسر خالم اصلا
بهم نمیخوریم.
- آهان خب یادمه چندتا خواستگار مذهبی هم داشتی از همین مسجد
خودمون....
اره ولی خوب اوناهم همچین خوب نبودن
- واااا زهرا سخت گیریا بعد مامان به من میگه.
- حتما منتظری از این برادرانی که شبیه شهیدان زنده اند بیان!!!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت15 –چرا ساکتید؟ مایوسانه گفتم: –منتظرم بگید.
🧚♀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت 17
از حرفم خوشش نیامد.
گرهایی به ابروهایش انداخت و به روبرو خیره شد. بعد آرام گفت:
–منظورتون اینه باید عیب من بزرگتر باشه؟
از آینه نگاهش کردم.
–خیلی بزرگتر و وحشتناک تر.
با دهان باز نگاهم کرد.
–اونوقت برای چی؟دوباره حرفی زده بودم که نیاز به توضیح داشت و من نمیتوانستم دلیلم را بگویم.
باید یک جوری جمع و جورش میکردم.
کمی مِن و مِن کردم.
–آخه چون، من مدام از خواستگارام ایراد گرفتم و ردشون کردم. دیگه به خانوادم قول دادم که ایرادای الکی نگیرم.
–خب معتاد بودن چطوره؟ فکر نکنم دیگه این الکی باشه."وای خدایا چطوری بهش بگم که برای من معتاد بودن هم دیگه عیب نیست. ولی اینم دیگه آتیش زده به مالشها، نه به خودش زده . "
عمیق نگاهش کردم.
–اصلا شبیهه معتادا نیستید. خیلی سرحالید.لبخند زد.
–الان دیگه معتادا مثل قدیما موفنگی نیستن. همینجوری مثل منن."خدا نکنه که تو معتاد باشی."
–خب آخه بهشون بگم از کجا فهمیدم که شما معتاد هستید. یه چیز دیگه این که ما همسایهایم و بعدا ممکنه خبر بپیچه که معتادید و برای خودتون بد بشه.
تازه اول از همه هم مادرتون ممکنه از طریق بیتا خانم بفهمن و ناراحت بشن.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
نزدیک مقصد شدیم. سر خیابان ترمز کرد.
–ما رو با هم نبینن بهتره. وگرنه ممکنه لو بریم که در حال نقشه کشیدن هستیم. برای اون قضیه هم بالاخره یه کاریش میکنیم.
پیاده شدم و همین که خواستم خداحافظی کنم دختر همسایهی طبقهی بالاییمان را دیدم که با نگاه متعجبی به طرف ما میآمد.
سرم را از شیشهی ماشین داخل بردم و لبم را به دندان گرفتم.
–آقا راستین لو رفتیم.
او هم با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–چطوری؟ چی شده؟
با چشمهایم به دختر همسایه اشاره کردم.
–دختر همسایمونه.
خیلی خونسرد جواب داد؛
–منم فکر کردم پدر و مادرت ما رو دیدن. به اون که مربوط نمیشه.
پوفی کردم و صاف ایستادم.
ستاره لبخندی که هزاران حرف را داخلش بغچه کرده بود تحویلم داد و همانطور که دست پسر کوچکش را گرفته بود و چادرش را محکمتر دور خودش میپیچید با خوشرویی سلامی کرد و از کنارم گذشت. من هم با سر جوابش را دادم.
"خدایا چی میشد حالا این من رو نمیدید."
–اُسوه خانم.
با شنیدن صدایش یک لحظه قلبم ایستاد. خم شدم. دو گوی سیاهش را به من دوخت.
–شماره من رو داشته باشید اگر خبری چیزی شد من رو در جریان قرار بدید. یه تک زنگ هم به شمارم بزنید که شمارتون بیفته. راستی در اولین فرصت زنگ میزنم بیایید شرکت تا در مورد وعدهایی که دادم با هم حرف بزنیم. ما یه حسابدار میخواهیم. اگه کمک کنید خوشحال میشم. صندوق داری برازنده شما نیست. از حرفش ذوق کردم.
بعد از ذخیره کردن شمارهاش گفتم:
–حتما در موردش فکر میکنم.
بعد از تمام شدن کارم در فروشگاه به طرف خانه راه افتادم. در دلم دعا میکردم که ستاره به مادرش حرفی نزنده باشد
البته دختر خوبی بود. در پارک توی پیاده رویها همدیگر را میدیدیم. دوستی مختصری با هم داشتیم.
من گاهی اوقات مرخصی میگیرم و یک روز را برای خودم اختصاص میدهم و به پیاده روی میروم.
چون اگر این کار را نکنم. مرخصیام خود به خود سوخت میشود. با دیدن پسر تپل و سرحال ستاره یاد پسر همسایهی طبقهی پایینمان افتادم. مادر میگفت با پسر ستاره هم سن هستند ولی خیلی زار و نحیف بود. همه میگن گوشت قرمز مضراست، ولی من تا حالا نشنیده بودم که یکی سلامتیاش وابسته به گوشت باشد.
راهم را کج کردم و به طرف قصابی رفتم. بهنیت این که راستین از حرفش برگردد و ازدواج ما سر بگیرد، سه کیلو گوشت خریدم.
وقتی کارت کشیدم با دیدن قیمت دود، از سرم بلند شد. "خدا بگم چیکارت کنه دولت تدبیر، آخه این چه وضعه."
به سوپر مارکتی رفتم و کارتن کوچکی گرفتم و گوشت را داخلش گذاشتم. بعد کمی پیاده روی کردم تا به آژانس سر چهار راه رسیدم. آدرس همسایهی طبقهی پایینمان را روی کاغذی نوشتم و سپردم که حرفی از فرستنده نزنند. وقتی میخواستم کارتن را تحویل دهم دیدم درش کمی باز است. "سه کیلو گوشتهها شوخی نیست."
چسب نواری از مسئول آژانس گرفتم و تا میتوانستم با چسب استتارش کردم.
جلوی در خانه که رسیدم پری خانم در حال گرفتن بسته بود و در مورد نشانی فرستنده بیچاره راننده را سوال پیچ میکرد. سلامی کردم و وارد شدم.
امینه در آپارتمان را باز کرد.
–مبارکه، مبارکه، بالاخره توام عروس شدی.
بی تفاوت وارد شدم.
– چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟
لبخند زورکی زدم.
–هیچی بابا. من هنوز مطمئن نیستم. باید بازم با پسره صحبت کنم.
مبهوت نگاهش را بین من و مادر چرخاند.
–مامان این چی میگه؟
مادر پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–دیونه شده.
–من رو باش که تا مامان خبر داد از خوشحالی کارم رو ول کردم امدم اینجا.
–از کنارش رد شدم و با سنگدلی گفتم:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈
دوست شــ❤ـهـید من
🧚♀ #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت 17 از حرفم خوشش نیامد. گرهایی به ابر
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت18
–تو مگه تازه آشتی نکردی؟ باز اون شوهر و بچت رو ول کردی امدی اینجا؟
–ول نکردم. اونام میان. من امده بودم این نزدیگی خرید کنم. وقتی مامان زنگ زد خریدم رو ول کردم امدم ، به اونام گفتم خودشون بیان. شامم در خدمت شماییم.
وارد اتاقم شدم. حوصله هیچ کس را نداشتم. ولی مگر میشد به امینه بگویم برود، میخواهم با درد جدیدم تنها باشم.
با خودم فکر کردم موضوع را با خواهرم در میان بگذارم. چون ممکن بود ستاره دختر همسایه مان دیر یا زود مرا لو بدهد.
ولی به راز داری امینه اعتماد نداشتم. شاید با خود ستاره در میان بگذارم بهتر باشد.
میتوانم از او بخواهم که به کسی چیزی نگوید.
ستاره متاهل بود و در هفته سه روز پسرش را پیش مادرش میگذاشت و به باشگاه میرفت. مربی بود. مدام هم هر کسی را میدید توصیه به ورزش و به خصوص پیاده روی میکرد.
خودش هم روزهایی که کلاس نداشت مادرش را به زور به پیاده روی میبرد. گاهی هم در همان باشگاه ماساژ انجام میداد.
امینه وارد اتاق شد و مشکوک نگاهم کرد.
روی تخت نشست.
–چی شده؟ من فکر کردم وقتی ببینمت از خوشحالی بال درآوردی. مامان یه چیزایی میگفت.
–چیزی نشده. فقط میخوام دوباره باهاش حرف بزنم. آخه اون دفعه درست حرف نزدیم. اصلا بد حرف زد. میخوام بیشتر بشناسمش. نکنه از این مردای زور گو و بد اخلاق باشه.
امینه پوزخند زد.
–تو که گفتی هر جور باشه جواب من مثبته.
از روی تخت بلند شدم.
–حالا من یه چیزی گفتم.
–اگه بد حرف زد پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟
–خب اون موقع هول شده بودم. تو این چند روز بیشتر فکر کردم. دیدم زندگی با دعوا و بی اخلاقی فایدهایی نداره.
از نگاه امینه معلوم بود که حرفهایم برایش قابل باور نیست.
–یعنی میخوای بگی یهو اینقدر عاقل شدی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–ولی اُسوه یه چیزی بگم؟
–مثلا اگه من بگم نگو نمیگی؟
–چرا میگم.
–خب پس چرا میپرسی؟
–حالا ما یه بار خواستیم به خواهر بزرگترمون احترام بزاریما، ببین خودت نمیخوای...
–خیلی خب بگو دیگه.
لبخند کجی زد.
–به نظر من جوابت مثبته. تو ازش خوشت امده، از چشات معلومه.
از حرفش دلم ریخت ولی سعی کردم هیجان درونم را استتار کنم. خیلی ناشیانه خندیدم.
–زیاد اون آرایشگاهه میری؟
کنجکاو پرسید؟
–آرایشگاه؟
–آره، همون که فال مال میگیره، آخه پیشگویی میکنی. بلند شد و آرام ضربهایی بر سرم زد.
–نگاه کن، منم فکر کردم چی میخواد بگه. آخه یعنی من تو رو بعد از این همه سال نمیشناسم. تابلویی. سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم. دستش را گرفتم و سمت در اتاق کشیدمش.
–بیا بریم آشپزخونه ببینیم مامان چیکار میکنه.
–مامان خوشحاله. هم به خاطر تو. هم به خاطر این که مشکل همسایه تا حدودی فعلا تا یه مدتی حل شده.
–چطوری؟ یعنی گوشت و چیزای دیگه قراره ارزون بشه؟
–نه بابا، مثل این که توی این جلسهی پیاده روی تو پارک، یه خانمی جایی رو به مامان معرفی کرده که گوشت رو ارزونتر میشه خرید. مامان هم به همسایه گفته که بره بخره.همسایهام رفته خریده. البته میگفت خیلی سخت و وقت گیر بوده، ولی بالاخره تونسته بخره.حالا روزای دیگه هم قراره بره.
الان ناراحتی مامان فقط شوهر دادن توئه.در دلم گفتم: "خدایا دستت درد نکنه، باز ما امدیم یه جا یه کار خیر کنیم تو ضد حال زدی؟ شده تو یه کاری میکنی که این دولت از فردا طرح گوشت رایگان بزاره، تا گوشتهایی که من واسه پریخانم خریدم رو بریزه واسه گربههای محل. ولی دیگه نمیشه چون به خاطر خودت گوشت خریدم نه پریخانم. گربهها هم بخورن همونه."
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۳۰ مهر ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 22 October 2021
قمری: الجمعة، 15 ربيع أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️19 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️23 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️25 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️28 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
تا کی دل من ...
چشم به در داشته باشد
ای کاش کسی ...
از تـ❤️ـو خبر داشته باشد
آن باد که ...
آغشته به بوی نفس تـ❤️ـوست
از کوچه ما ...
کاش گذر داشته باشد
سلام موعـ❤️ـود مهربانم ....
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
تمام صبح هایم ⛅️
با تو بخیر میشود ..♡..
تو آنی که با هر تبسمت 😍
خورشید طلوع میکند..☀️..
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۶۷
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸نبی مکرم اسلام (ص):
🔹خداوند، چون خیر بندهای را بخواهد، به او فهم دین میدهد و او را به دنیا، بی رغبت میگرداند و به عیوبش، آگاهش میسازد. (کنز العمّال، ح ۲۸۶۸۹)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•