eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
990 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۲۴ #عاشقانه دومدافع دوتا فال و بین دستام نگه داشتم به سمتش گرفتم یکی از فال ها رو برداشت و ب
۲۵ دومدافع از آینده میترسم. علی پسره خوبیه اما.... دوباره از پرویی خودم خندم گرفت ،علی، در اتاق به صدا در اومد یه نفر اومد تو اول فکر کردم مامانه - تو همون حالت گفتم:سلام مامان سلام دختر بی معرفتم صدای مامان نبود سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد - إ سلاااااام زهرا تویی اینجا چیکار میکنی ؟ دستشو گذاشت رو کمرشو با لحن لوس و بچگانه ای گفت:میخوای برم - دستشو گرفتم و گفتم:دیوونه این چه حرفیه بیا اینجا بشین - چه خبر راستش ظهر بعد از اذان رو بروي مسجد داداشت آقا اردلان رو دیدم.. - خب خب گفت یکم مریض احوالی اومدم بهت سر بزنم.... اردلان گفت؟ - آره دیگه مگه مریض نیستی؟ دستمو گذاشتم جلوی دهنمو چند تا سرفه ای نمایشی کردم. دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ... - آره معلومه اسماء رنگتم پریده هااا چیکار میکنی با خودت هیچی بابا یکم کارای دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر همون - آها. خوب دیگه چه خبردرس و دانشگاه خوب پیش میره آره عزیزم درس و دانشگاه تو چی؟ - اره خدا روشکر خوب زهرا بشین اینجا برم دوتا چایی بیارم - نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم بابا چه زحمتی دو دقیقه ای اومدم.... گوشیمو از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونه مامان داشت میرفت بیرون - سلام مامان سلام دختر تو میای نباید بیای سلامی چیزی بدی - ببخشید مامان سرم درد میکرد چرا چیزی شده؟ - حالا تو میخوای بری بیرون برو. آره دارم با خانمای همسایه میرم خرید واسه زهرا میوه اینا ببر - چشم مامان سریع شماره ی اردالان رو گرفتم - الو اردالان کجایی توواسه چی الکی به زهرا گفتی من مریضم سلام علیکم چه خبرته خواهر جان نفس بگیر - آخه این مسخره بازیا چیه در میاری اردلان إ چه مسخره بازی گفتم شاید دلت برای دوستت تنگ شده _ نخیر شما نگران چیز دیگه ای هستی. ببین اردلان من کاری نمیتونم بکنم گفته باشم، مامان باید با مادرش حرف بزنه بعد إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار اینا نداشته باشه - خیلی خب فقط تو بیا خونه به حسابت میرسم خدافظ چای رو ریختم و میوه و پیش دستی رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم. - زهراااااا بیا حال کسی نیست خونه به به اسماء خانم چه چایی خوش رنگی دیگه وقتشه هاااا - خندیدم و گفتم آره دیگه ...برو بشین رو مبل الان میام - چادرتم در بیار کسی نیست باشه _ خوب. چه خبر زهرا سالامتی - چقدر از درست مونده؟ یه ترم دیگه لیسانسمو میگیرم _ إ بسالمتی ایشالا ، نمیخوای ازدواج کنی دیر میشه هاااا.میمونی خونتون دیگه از دست مام کاری بر نمیاد چرا دیگه بخاطر تو از امروز بهش فکر میکنم - إ زهراااا مسخره بازی در نیار جدی نمیخوای ازدواج کنی؟ چرا خوب، ولی هنوز موردی که میخوام نیومده - مگه تو چی میخوای خوب اسماء جان برای من اعتقادات طرف مقابلم خیلی مهمه،تو خانواده ما ،فقط ماییم که مذهبی و مقیدیم خواستگارای منم اکثرا زیاد پایبند این اصول نیستند، سر همین قضیه هم ما با خالم اینا قطع رابطه کردیم _ إ چرا خالم خیلی دوست داشت من عروسش بشم ولی خوب منو پسر خالم اصلا بهم نمیخوریم. - آهان خب یادمه چندتا خواستگار مذهبی هم داشتی از همین مسجد خودمون.... اره ولی خوب اوناهم همچین خوب نبودن - واااا زهرا سخت گیریا بعد مامان به من میگه. - حتما منتظری از این برادرانی که شبیه شهیدان زنده اند بیان!!! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
# قسمت ۲۶ #عاشقانه دو مدافع .....خواستگاریت با دست زد پشتمو گفت: اسماء قسمت هر چی باشه همون میشه،
۲۷ ... سرشو آورد باالا و با هیجان گفت جدی میگید خانم محمدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - بله کاملا پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خانواده؟ - اینو دیگه باید از خانوادم بپرسید با اجازتون وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادی نیومد مریم زد به شونم و گفت:إ اسماء سجادی کو پس نمیدونم واالا پشت سرم بود چی بهش گفتی مگه هیچی جواب خواستگاریشو دادم. _ حتما جواب منفی دادی به جوون مردم رفته یه بلایی سر خودش بیاره بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس إ خرشدی باالخره پس فکر کنم ذوق مرگ شده. اسماء شیرینی یادت نره ها باشه بابا کشتی تو منو بعدشم هنوز خبری نیست که وارد خونه شدم که مامان صدام کرد اسماااااء سلام جانم بیا کارت دارم باشه مامان بزار لباسامو... نذاشت حرفم تموم بشه _ همین الان بیا.. بله مامان مادر سجادی زنگ زده بود. تو ازجوابی که به سجادی دادی مطمئنی مگه برای شما مهمه مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت این حرفت یعنی چی _ خب راست میگم دیگه مامان همش فکرت پیش اردلانه تو این یه هفته ۴ بار رفتی با مادر زهرا حرف زدی تا باالخره راضیشون کنی اما یه بار از من پرسیدی میخوای چیکار کنی نظرت چیه _ اسماء من منتظر بودم خودت بیای باهام حرف بزنی و ازم کمک بخوای ترسیدم اگه چیزی بگم مثل دفعه ی قبل... حرفشو قطع کردم و گفتم مامان خواهش میکنم از گذشته چیزی نگو _ باشه دخترم. مگه میشه تو برام مهم نباشی - مگه میشه حاالا که قراره مهم ترین تصمیم زندگیتو بگیری به فکرت نباشم بعدشم تو عاقل تر از این حرفایی مطمئن بودم تصمیم درستی میگیری باشه مامان من خستم میرم بخوابم وایسااا. من بهشون گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشون خبر میدم الان هم بابا و اردالان رفتن واسه تحقیق تو دلم گفتم چه عجب و رفتم تو اتاقم اردلان و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضی بودن و قرار شده بود سجادی خانوادش آخر هفته بیان برای گذاشتن قرار مدار عقد. یک شب قبل از بله برون اردلان اومد تو اتاقمو گفت... - اسماء پاشو بریم بیرون با بی حوصلگی گفتم کار دارم نمیتونم بیام روسریمو با زور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیرون _ صداشو کلفت کردو گفت وقتی داداش بزرگترت یه چیزی میگه باید بگی چشم با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم خوب حداقل وایسا آماده شم - باشه تو ماشین منتظرم زودباش سرمو تکیه داده بودم به پنجره و با چشم ماشین هایی رو که با سرعت ازمون رد میشدن رو دنبال میکردم با صدای اردالان به خودم اومدم. - اسماء تو چته مثلا فردا بله برونته باید خوشحال باشی چرا انقد پکری؟ نکنه از تصمیمت پشیمونی هنوز دیر نشده ها آهی کشیدم و گفتم: چیزی نیست نمیخوای حرف بزنی کجا داری میری اردلان برگرد خونه حوصله ندارم. _ داشتم میرفتم کهف الشهدا باشه حالا که دوست نداری برمیگردم الان صاف نشستم و گفتم: نه نه برو کهف و دوست داشتم آرامش خاصی داشت. نیم ساعت داخل کهف بودم خیلی آروم شدم تو این یه هفته همش استرس و نگرانی داشتم هم بخاطر جوابی که به سجادی دادم هم بی خیالی مامان - اردالان اومد کنارم نشست: اسماء میدونم استرس داری واسه فردا آهی کشیدم و گفتم. نمیدونی اردلان من تو وضعیت بدیم یکم میترسم به کمک مامان احتیاج دارم اما... - اینطوری نگو اسماء باور کن مامان به فکرته.. بیخیال به هر حال ممنون بابت امشب واقعا احتیاج داشتم.. یک ساعت به اومدن سجادی مونده بود... _ خونه شلوغ بود مامان بزرگترهای فامیلو دعوت کرده بود همه مشغول حرف زدن باهم بودن... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه... مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم و کسر نباشه از شلوغی خونه به سکوت اتاقم پن
۲۸ دومدافع با ورود ما به داخل محضر، همه صلوات فرستادند فاطمه خواهر علی اومد و دستم از دست اردالان کشید و برد سمت سفره ی عقد دختره با مزه ای بود صورت گرد و سفید با چشمای مشکی،درست مثل چشمای علی داشت. مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریری که به گفته ی خودش برای زن علی از مکه آورده بود و سرم کرد و روصندلی نشوند. هیچ کسي حواسش به علی که جلوی در سر به زیر وایساده بود نبود عاقد علی رو صدا کرد آقا داماد بفرمایید بشینید همه حواسشون به عروس خانومه. یکی هم هوای دامادو داشته باشه با خجالت رو صندلی کناری من نشست باورم نمیشد همه چی خیلی زود گذشت و من الان کنار علی نشسته بودم و تا چند دقیقه ی دیگه شرعا همسرش میشدم استرس تموم جونمو گرفته بود. دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت که خطبه عقدرو جاری کنه علی قرآن رو گرفت سمتم و در گوشم گفت: بخونید استرستون کمتر میشه قرآن رو باز کردم _ ِ "بسم الله الرحمن الرحیم" یس_والقرآن الکریم... آیه های قرآن تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم تو حال و هوای خودم بودم که با صدای حاج اقا به خودم اومدم _ برای بار آخر میپرسم خانم اسماء محمدی فرزند حسین آیا وکیلم شما را به عقد آقای علی سجادی فرزند محمد با مهریه معلوم در بیاورم آیا وکیلم ؟؟؟؟؟ همه سکوت کرده بودند و چشمشون به دهن من بود چشمامو بستم خدایا به امید تو سعی کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم - با اجازه ی آقا امام زمان ، پدر مادرم و بقیه ی بزرگتر ها "بله" _ صدای صلوات و دست باهم قاطی شد و همه خوشحال بودن علی اومد نزدیک و در گوشم گفت: مبارکه خانوم از زیر چادر حریر نگاهش کردم خوشحالی رو تو چهرش میدیدم. حالا نوبت علی بود که باید بله میگفت. با توکل به خدا و اجازه ی پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر های جمع "بله" فاطمه انگشتر نشونو داد به علی و اشاره کرد به من دستای علی میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد سرشو آورد باالا و چادرمو کشید عقب و خیره به صورتم نگاه کرد حواسش به جمع نبود همه شروع کردن به دست زدن و خندید. دستشو فشار دادم و آروم گفتم: زشته همه دارن نگاهمون میکن. متوجه حالت خودش شد و سرشو انداخت پایین مامان اینا یکی یکی اومدن با ما روبوسی کردن و برامون آرزوی خوشبختی میکردن اردالان دستمو گرفت و در گوشم گفت دیدی ترس نداشت خواهر کوچولو دیگه نوبتی هم باشه نوبت داداشه خندیدم و گفتم: انشا الله علی رو در آغوش کشید و چند ضربه به شونش زدو گفت خوشبخت باشید بعد از محضر رفتم سمت مامان اینا که برگردیم خونه مادر علی دستم رو گرفت و رو به مامان اینا گفت: - خوب دیگه با اجازتون ما عروسمون رو میبریم... علی هم کنار من وایساده بود و سرش رو انداخته بود پایین مامان هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونه از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم پدر مادر علی و خواهرش با ماشین خودشون رفتن ماهم با ماشین علی در ماشین رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم و نشستم خودش هم نشست و همینطوری چند دقیقه بهم زل زده بود دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم: به چی نگاه میکنید؟ لبخند زدو گفت:به همسرم. ایرادی داره؟ دستمو گرفتم جلوی دهنم و گفتم: نه چه ایرادی ولی یجوری نگاه میکنید که انگار تا حالا منو ندیدید خوب ندیدم دیگه...
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۲۸ #عاشقانه دومدافع با ورود ما به داخل محضر، همه صلوات فرستادند فاطمه خواهر علی اومد و دستم
۲۹ دومدافع چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدید؟؟؟ خندید و گفت دروغ چرا ولی نه انقدر دقیق خوب حاالا میخواید حرکت کنیم مامان اینا رفتن ها... _ خوب برن ما که خونه نمیریم. پس کجا میریم - امروز پنجشنبست ها فراموش کردی؟ زدم رو دستم و گفتم: واااای آره فراموش کرده بودم - به خودش اشاره کردو گفت: معلوم نیست کی باعث شده فراموش کنی حتما خیلی هم برات مهم بوده... خندیدم و گفتم بله بله خیلی جلوی گل فروشی وایسادو دوتا دسته گل یاس گرفت. _ إ علی آقا چرا دوتا دسته گل گرفتید دستشو گذاشت رو قلبش و گفت آخ... - إ وااا چیشد اسممو اینطوری صدا میکنی نمیگی قلبم وایمیسه - إ خوبه بگم آقای سجادی؟ همون علی خوبه این دسته گلم گرفتم برای عروسم رسیدیم بهشت زهرا رفتیم به سمت قطعه سرداران بی پلاک مثل همیشه دوتا قبرو شستیم و گلهارو گذاشتیم روش - اسماء بله - میدونی از شهیدت خواستم که تو رو بهم بده خوب چرا از شهید خودتون نخواستید - از اونم خواستم ولی میخواستم شهیدت پارتی بازی کنه برام خندیدم و گفت ایشالا که خیره. یه ماه از محرم شدنمون میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم علی خوابیده بود. کنارش نشسته بودم و نگاهش میکردم به این فکر میکردم چطور تونستم به همین سرعت عاشقش بشم. _ وای که تو چقد خوبی علی دستم گذاشته بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم یکم سر جاش تکون خورد و چشماشو باز کرد و با لبخند و صدای خش دار گفت:سلام خانم کی اومدی؟ - سلام نیم ساعته إ پس چرا بیدارم نکردی آخه دلم نیومد... آخ علی به فدای دلت حاالا دستمو بگیر بلندم کن ببینم دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم - علی نمیتونم خیلی سنگینی إ پس منم بیدار نمیشم - باشه بیدار نشو منم الان میرم خونم و خدافظ دستمو گرفت و گفت کجادلت میاد بری؟ - سرمو به نشونهی تایید تکون دادم باشه باشه بلند میشم تو فقط حرف از رفتن نزن بخدا قلبم میگیره دوتامون زدیم زیر خنده در اتاق علی به صدا در اومد فاطمه بود داداش زنداداش، مامان معصومه میگه بیاید پایین شام. _ علی دستشو گذاشت رو شکمشو گفت آخ که چقد گشنمه بریم دستشو گرفتمو گفتم بدو پس از پله ها اومدیم پایین بابای علی که بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونه رفتم سمتش سلام بابا رضا خسته نباشی پیشونیمو بوسید و گفت سلامت باشی دختر گلم با اجازتون من برم کمک مامان معصومه فاطمه دستم رو گرفت و گفت:کجااااا من خودم همه چیو آماده کردم شما بشین آقاتون فردا نگه از خانومم کار کشیدید دوتامون زدیم زیر خنده علی انگشتش و به نشونه ی تحدید به سمت فاطمه تکون دادو گفت:باشه عیب نداره نوبت توهم میرسه فاطمه از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونه بابا رضا و علی زدن زیر خنده آروم زدم به پهلوی علی و گفتم خبریه - خانومم همینطوری گفتم چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگه ما غریبه شدیم باشه علی آقا باشه... - إ اسماء بخدا شوخی کردم باشه حاالا قسم نخور - آخه آدمو مجبور میکنی... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت ۳۱ #عاشقانه دومدافع خب ببخشید - نمیبخشم إ علی - إ اسماء فاطمه اومد پیشمو دستشو گذاشت رو
۳۲ دومدافع خوب حالا از من میخواد به مامان اینا بگم؟ - هم بگی هم راضیشون کنی چون بدون رضایت اونا نمیره آهی کشیدم و گفتم باشه - خوش بحالش خوش بحال کی علی - اردلان چیزی نگفتم، میدونستم اگه ادامه بدم به رفتن خودش میرسیم بارها دیده بودم با شنیدن مداحی درمورد مدافعان حرم اشک توچشماش جمع میشه همیشه تو مراسم تشییع شهدای مدافع شرکت میکرد و... برای شام برگشتیم هتل تو رستوران هتل نشستیم چند دقیقه بعد زهرا و اردلان هم اومدن - به به عروس دوماد روتونو ببینیم بابا کجایید شما چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:علیک السلام آقا اردلان - إ وا ببخشید سلام علی با ایما اشاره به اردالان گفت که به من گفته اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جان ببینم چیکار میکنی دیگه زدم به بازوش وگفتم و چرا همه ی کارهای تورو من باید انجام بدم خندید و گفت:چون بلدی برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضی اردلان بره سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دستم گرفتم جلوی دهنمو گفتم:جل الخالق باشه من به مامان اینا میگم ولی عمرا قبول نمیکنن مامان اینا وارد سالن شدن اردلان تکونم داد و گفت:هیس مامان اینا اومدن فعلا چیزی نگیا... خیله خوب.. موقع برگشتن به تهران شده بودنمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلی سخت بود اما چاره ای نبود... بعد از یک هفته قضیه ی رفتن اردالان رو به مامان اینا گفتم مامان از حرفم شوکه شده بود زهرا روصدا کردزهرا تو قبول کردی اردلان بره؟زهرا سرشو انداخت پایین و گفت بله مامان جان یعنی چی که بله وای خدایا این جا چه خبره حتما تنها کسی که مخالفه منم در هر صورت من راضی نیستم به اردلان بگو اگه رضایت من براش مهم نیست میتونه بره بعدشم شروع کرد به گریه کردن دستشو گرفتم وگفتم:مامان جان چرا خودتو اذیت میکنی حالا فعلا که نمیخواد بره اووووو کو تا دوماه دیگه. _ چه فرقی میکنه بره ی بلایی سرش بیاد من چه خاکی بریزم تو سرم.الان وضعیت این پسر فرق میکنه زن داره ،اول زندگیشه. مادر من اولا که کی گفته قراره بالایی سرش بیاد دوما هم خودش راضی هم زنش جای بدی هم که نمیخواد بره... خالصه یه چیزی من میگفتم یه چیزی زهرا بابا هم همینطوری نشسته بود و به یه گوشه خیره شده بود و حرف نمیزد _ اما مامان راضی نمیشد که نمیشد یه هفته هم بابت این موضوع باهیچکدوممون حرف نمیزد.هر چقدر اردالان و بابا باهاش حرف میزدن کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم به بد شدن حال مامان ختم میشد. _ اون روزا اردلان خیلی داغون بودهمش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد هممون هم میدونستیم که بدون رضایت مامان نمیره.دوهفته گذشت ما هر کاری میتونستیم برای راضی کردن مامان کردیم حتی علی هم با مامان حرف زد. _ یه روز بعد از نماز صبح مامان صدامون کرد که بریم پیشش.نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور که رو سجاده نشسته بود وتسبیحش دستش بود.آهی کشید و با بغض به اردلان نگاه کرد و گفت: برو مادر خدا پشت وپناهت.... و قطره ای اشک از چشماش روگونه هاش افتادهممون شوکه شدیم. _ اردلان دست مامانو بوسید، بغلش کرد و زد زیر گریه از گریه اونها ماهم گریمون گرفته بود.همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم:خوب دیگه بسته فیلم هندیش نکنید. _ اون دوماه به سرعت گذشت و اردلان دو هفته بعد از عروسیش رفت سوریه هیج وقت اون روزی که داشت میرفت و یادم نمیره مامان محکم اردلان رو بغل کرده بود گریه میکرد من هم دست کمی از مامان نداشتم باورم نمیشد اردلان داره میره.میترسیدم براش اتفاقی بیوفته. اما زهرا خیلی قوی بود و با یه لبخند همسرشو راهی کرد به قول خودش علاوه بر این که همسر اردلان بود همسفرش هم بود خیلی محکم و قوی بود وقتی ازش پرسیدم چطوری تونستی راضی به رفتن اردلان بشی؟ لبخندی زد و گفت همه چیزم فدای حضرت زینب... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۲ #عاشقانه دومدافع خوب حالا از من میخواد به مامان اینا بگم؟ - هم بگی هم راضیشون کنی چون بدون
۳۳ دومدافع نیومد تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود دستمو گذاشتم رو سینمو زیر لب زمزمه کردم السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا« بغضم گرفت. موبه تنم سیخ شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هام چکید علی دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضی که داشت شروع کرد به خوندن.وای که چه صدایی.دل آدمو به آتیش میکشوند. "آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده " خدایا صدای مرد من، حرم آقا مگه میشه بهتر از این دیگه چی میخوام از این دنیا بغض هممون ترکید و اشکامون جاری شد قطار از حرکت وایساد بابا رضا اومد داخل کوپه ما - إ چیشده چرا گریه کردید؟؟ به احترامش بلند شدیم هیچی بابا رضا پسرتون دلامونو هوایی کرد که اینطور. فقط برای خانومش از این کارا میکنه ها... خجالت کشیدم و سرمو انداختم .. _ نزدیک دارالعجابه نشسته بودم و منتظر حاج آقایی که قرار بود عقدمونو بخونه بودیم. کلی عروس داماد مثل ما اونجا بود. همشون دوست داشتن عقدشونو تو حرم اونم تو همچین روزی بخونن نسیم خنکی درون محوطه میوزید و بوی خوشی رو تو فضا پخش کرده بود. همه جای حرم رو واسه تولد آقا چراغونی کرده بودند علی دستمو محکم گرفته بود. حاج آقا اومدن خطبه رو خوندن این خطبه کجا،خطبه ای که تو محضر خوندیم کجا. حالا دستم تو دست علی،تو حرم آقا باید بله رو میدادم. این بله کجا و اون کجا آقا مهمونمون بودن یعنی بر عکس ما مهمون آقا بودیم. بعد از خطبه چون حاج آقا آشنا بودن رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم حالا دیگه هم رسما هم شرعا همسر علی شده بودم. من وعلی دوتایی برگشتیم حرم و بقیه برای استراحت رفتن هتل. همه جا شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود بخاطر همین نتونستیم بریم داخل برای زیارت ته حیاط روبروی گنبد نشته بودیم سرمو گذاشتم رو شونه ی علی - علی جان علی - یه چیزی بخون چشم. "خادما گریه کنون صحنتو جارو میزنن همه نقاره ی یا ضامن آهو میزن... یکی بین ازدحام میگه کربال میخوام یکی میبنده دخیل بچم مریضه بخدا برام عزیزه بخدا دلامون همه آباد رسیده شام میالد بازم خیلی شلوغه پای پنجره فوالد" باز دلمو برد با صداش .یه قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رو دستش سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد. - چرا داری گریه میکنی آخه صدات خیلی غم داره. صدات خیلی خوبه علی مثل خودت بهم آرامش میده!!!!!😭 حاالا که اینطوره همیشه برات میخونم - اسماء چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم - بنظرم االان بهترین فرصته سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم با تسبیحش بازی میکرد و سرشو انداخته بودپایین - چطوری بگم..إم..إم علی چطوری نداره بگو دیگه داری نگرانم میکنی ها - چند وقت پیش اردالان راجب یه موضوعی باهام صحبت کرد و ازم خواست به تو بگم که با پدر مادرت صحبت کنی. چه موضوعی؟ - اردلان در حال حاضر تو سپاه برای اعزام به سوریه داره دوره میبینه و چند ماه دیگه یعنی بعد از عروسی میخواد بره باتعجب پرسیدم چی سوریه زهرا میدونه؟ - آره قبول کرده؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد علی یعنی چی اول زندگیشون کجا میخواد بره اگه خدایی نکرده یه اتفاقی...ادامه ی حرفمو خوردم!!!!!... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۳ #عاشقانه دومدافع نیومد تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود د
۳۴ ... بابا اما یه قطره اشک هم نریخت. اما من میدونستم چه خبره تو دلش علی هم اصلا حال خوبی نداشت. _ اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو به جای اینکه اون منو دلداری بده من باید دلداریش میدادم.البته حال خرابش بخاطر خودش بود. روز خوبی نبود اما باالخره تموم شد. _ تازه بعد از رفتنش شروع شد غصه ی مامان هرروز یا درحال خوندن دعای طول عمرو آیه الکرسی برای اردلان بود یا بی حوصله یه گوشه مینشست و با کسی حرف نمیزد ولی وقتی اردلان زنگ میزد چند روزی حالش خوب بود _ دوهفته از رفتن اردلان میگذشت یکی دوروزی بود از علی خبر نداشتم. دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشون. وارد کوچشون شدم ماشین جلوی در بود زنگ رو زدم. _ کیه منم فاطمه باز کن - إ زن داداش تویی بیا تو پله هارو تند تند رفتم باالا وارد خونه شدم و بلند گفتم سلااااااام - سلام زنداداش خوش اومدی ازاینورا اومدم یه سری بزنم بهتون کسی خونه نیست - اومدی به ما سر بزنی یا آقاتون چه فرقی میکنه فرقی نداره دیگه خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشه علی خونست؟ - آره بالا تو اتاقشه از پله ها رفتم بالا و در زدم جواب نداد دوباره در زدم بازم جواب نداد نگران شدم درو باز کردم علی روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد دستشو گرفت جلوی چشمش و از جاش بلند شد سلام علیک السلام علی آقا ساعت خواب - دانشگاه چرا نمیای گوشیتم که خاموشه نمیگی نگران میشم؟؟ ببخشید - همین فقط ببخشید؟ آهی کشید و کلافه به موهاش دستی کشید نگران شدم دستمو گذاشتم رو شونش - چیشده علی ؟ چیزی نیست _ چیزی نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگران میشما هیچی اسماء رفیقم... - رفیقت چی؟ رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش نگه داشت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن هق هق میزد دلم کباب شد تا حالا گریه ی علی رو به این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود مامان همیشه میگفت: مردها هیچ وقت گریه نمیکنن ، ولی اگر گریه کنن یعنی دیگه چاره ای ندارند. حالا مرده من داشت گریه میکرد یعنی راه دیگه ای براش نمونده یعنی شکسته علی قوی تر از این حرفهاست خوب باالخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزی به من نگفته بود تاحالا گریه هاش شدت گرفت دیگه طاقت نیوردم، بغضم ترکید و اشکام جاری شد. - نا خودآگاه یاد اردلان افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعی میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوی باش،خودتو کنترل کن ، تو الان باید تکیه گاه علی باشی نذار اشکاتو ببینه... صدای گریه های علی تا پایین رفته بود فاطمه بانگرانی اومد بالا و سراسیمه در اتاق رو زد _ داداش زن داداش چیزی شده؟؟ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پایین بهت میگم. دستشو گرفتم و رفتم آشپز خونه فاطمه رنگش پریده بود و هاج و واج به من نگاه میکرد. _ زن داداش چرا گریه کردی؟ داداش چرا داشت اونطوری گریه!!!!! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۴ #عاشقانه... بابا اما یه قطره اشک هم نریخت. اما من میدونستم چه خبره تو دلش علی هم اصلا حا
۳۵ دومدافع میکرد دعواتون شده؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب رو داخل لیوان میریختم گفتم: فاطمه جان دوست علی شهید شده. - با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک به سرم مصطفی با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفی مصطفی کیه؟؟ ِ روصندلی نشست و بی حوصله گفت دوست داداش علی بیشتر از این چیزی نپرسیدم لیوان آب رو برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم: فاطمه جان به مامان اینا چیزی نگیا بعد هم رفتم به سمت اتاق علی یکم آروم شده بود. پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش لیوان رو ازم گرفت و یکمی آب خورد از داخل کیفم دستمال کاغذی رو درآوردم و گرفتم سمتش دستمالو گرفتو بو کرد لبخند زد و گفت: بوی تورو میده اسماء تو اون شرایط هم داشت دلبری میکرد و دلمو میبرد. دستش رو گرفتم و باچهره ی ناراحت گفتم خوبی علی جان؟؟ تو پیشمی بهترم عزیزم - إ اگه پیش من بهتری چرا بهم خبر ندادی بیام پیشت؟؟ سرشو انداخت پایین و گفت: تو حال و هوای خودم نبودم ببخشید - به شرطی میبخشم که پاشی بریم بیرون دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگی رو ندارم _ دستشو گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم دستمو گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم: خب من رانندگی میکنم بعدش یادت رفته امروز ... حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا - با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی سابقه نداشت علی عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزی نگم _ چادرم رو از زمین برداشتم و گفتم:باشه پس من میرم بلند شد جلوم وایساد کجا - برم دیگه فکر نکنم کاری با من داشته باشی یعنی داری قهر میکنی اسماء - مگه بچم خب باشه برو ماشینو روشن کن تا من بیام - کجا هرجا که خانم دستور بده. مگه نمیخواستی حالمو خوب کنی - لبخندی زدم و گفتم: عاشقتم علی لبخندی تلخ زدو گفت من بیشتر حضرت دلبر _ ماشین رو روشن کردم ساعت۵ بعدازظهر بود داشتم آینه رو تنظیم میکردم که متوجه جای خالیه پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهای فاطمه افتادم _ اسم مصطفی رو تو ذهنم تکرار میکردم اما به چیزی نمیرسیدم مطمئن بودم علی چیزی نگفته درموردش. از طرفی فعلا هم تو این شرایط نمیشد ازش چیزی پرسید. چند دقیقه بعد علی اومد - خوب کجا بریم آقا هرجا دوست داری _ ماشین رو روشن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم بین راه علی ضبط رو روشن کرد مداحی نریمانی: "میخوام امشب با دوستای قدیمم هم سخن باشم شاید من هم بتونم" عاقبت مثل شهیدان شم میرم و تک تک قبراشونو با گریه میبوسم بخدا من با یاد این رفیقام غرق افسوسم" فقط همینو کم داشتیم. _ تکیه داده بود به صندلی ماشین به رو برو خیره شده بود بعد از چند دقیقه پرسید: اسماء کجا میری چند دقیقه مکث کردم. یکدفعه یاد کهف الشهدا افتادم لبخند زدم و گفتم کهف الشهدا. احساس کردم کمی بهش آرامش میده _ آهی کشید و گفت کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکند هیییی یادش بخیر... _ چی یادش بخیر هیچی با رفقا زیاد میومدیم اینجا إ تا حالا چیزی نگفته بودی... - پیش نیومده بود آها باشه تو ذهنم پر از سوال های بی جواب بود اما نباید میپرسیدم نزدیک ساعت ۶ بود که رسیدیم کهف... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۵ #عاشقانه دومدافع میکرد دعواتون شده؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب رو داخل لیوان
۳۶ دومدافع خلوت بود _ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم همین که وارد شدیم آرامش خاصی پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همین بود وقتی اونجایی انگار از تعلقات دنیایی آزاد میشی هیچ چیزی نیست که ذهنت رو درگیر و مشغول کنه کنار قبر ها نشستیم فاتحه خوندیم چند دیقه بینمون سکوت بود _ علی سکوتو شکست و بدون هیچ مقدمه ای گفت... _ پیکر مصطفی رو نتونستن بیارن عقب افتاد دست داعش چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد دستی به موهاش کشید و با یک آه بلند ادامه داد _ من و مصطفی از بچگی تو یه محله بزرگ شده بودیم خنده هامو گریه هامو دعوا هامو،آشتی هامو هیئت رفتنامون همش باهم بود _ من داداش نداشتم و مصطفی شده بود داداش من هم سن بودیم اما همیشه مثل داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و به حرفش گوش میدادم کل محل میدونستن که رفاقت منو مصطفی چیز دیگه ایه تا پیش دانشگاهی باهم تو یه مدرسه درس خوندیم همیشه هوای همدیگرو داشتیم _ کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم بعد از کنکور تصمیم گرفتیم که بریم سربازی سه ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدوممون افتادیم یه جا اون خدمتش افتاد تو سپاه کرج منم دادگستری تهران برامون یکم سخت بود چون خیلی کم همدیگرو میدیدیم _ بعد از تموم شدن سربازی مصطفی همون جا تو سپاه موند هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامه بدیم قبول نکرد میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامه میدم _ همیشه با خنده و شوخی میگفت: داداش علی الان بخوای زن بگیری اول ازت میپرسن حقوقت چقدره خونه داری ماشین داری کسی به تحصیلاتت نگاه نمیکنه که بنظرم تو هم یه کاری برای خودت جور کن ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد که نشد _ از طرفی بابا هم اصرار داشت که من درسم و ادامه بدم اون سال درس خوندم و کنکور دادم و رشته ی برق قبول شدم من رفتم دانشگاه و مصطفی همچنان تو سپاه مشغول بود _ ازش خواستم حالا که تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشه اما قبول نکرد میگفت چون تازه مشغول شدم وقت نمیکنم که درس هم بخونم یک سال گذشت. من توسط آشنایی که داشتیم تو همین شرکتی که الان کار میکنم استخدام شدم. _ ما هر پنج شنبه میومدیم کهف هیئت. مصطفی عاشق کهف و شهدای اینجا بود اصلا ارادت خاصی بهشون داشت هیچ وقت بدون وضو وارد کهف نشد _ یه بار بعد از هیئت حالش خیلی خراب بود مثل همیشه نبود اولش فکر کردم بخاطر روضه ی امشبه آخه اون شب روزه ی به شهادت رسوندن ابی عبدالله رو خونده بودن. مصطفی هم ارادت خاصی به امام حسین داشت. همیشه وقتی تو قضیه ای گیر میکرد به حضرت توسل میکرد _ یک ساعتی گذشت اما حال مصطفی تغییری نکرد گران شده بودم اما چیزی ازش نپرسیدم تا اینکه خودش گفت که میخواد در مورد مسئله ی مهمی باهام حرف بزنه دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علی برام خیلی دعا کن، چند وقته دنبال کارامم برم سوریه _ دارم دوره هم میبینم اما این آخریا هرکاری میکنم کارام جور نمیشه شوکه شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع به این مهمی رو تا حالا نگفته بود اخمام رفت تو هم لبخند تلخی زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت گرم داداش حالا دیگه ما غریبه شدیم _ حالا میگی بهمون اینو گفتم و از کنارش گذشتم دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد کجا میری علی این چه حرفیه میزنی به ما دستور داده بودن که به هیچ کس حتی خانواده هامون تا قطعی شدن رفتنمون چیزی نگیم _ الان تو اولین نفری هستی که دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر به من کی هست!!!!! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۶ #عاشقانه دومدافع خلوت بود _ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم همین که وارد شدیم آرام
۳۷ دومدافع برگشتم سمتش و با بغض گفتم: حالا اون هیچی تنها میخوای بری بی معرفت پس من چی تنها تنها میخوای بری اون بالا مالا ها داشتیم آقا مصطفی اینه رسم رفاقت و برادری علی جان به ولله دنبال کارای تو هم بودم اما به هر دری زدم نشد که نشد رفتن خودم هم رو هواست. هرکسی رو نمیبرن ماهم جزو ماموریتمونه خلاصه اون شب کلی باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم یک هفته بعد خبر داد که کاراشه جور شده تا چند روز دیگه راهیه خیلی دلم گرفت اما نمیخواستم دم رفتن ناراحتش کنم وقتی داشت میرفت خیلی خوشحال بود چشماش از خوشحالی برق میزد - رو کرد به من و گفت حالا که من نیستم پنج شنبه ها کهف یادت نره ها از طرف من هم فاتحه بخون و به یادم باش از شهدای کهف بخواه هوای منو داشته باشن و ببرنم پیش خودشون اخمهام رفت تو هم وگفتم این چه حرفیه خیلی تک خوریا مصطفی خندیدو گفت تو دعا کن من اونور هوای تورو هم دارم بعد از رفتنش چند هفته اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدون مصطفی تحمل کنم از طرفی احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم برای همین بجای کهف پنج شنبه ها میرفتم بهشت زهرا _ اولین دورش ۴۵ روزه بود وقتی برگشت خیلی تغییر کرده بود مصطفی خیلی خوش اخلاق بود طوری که هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدن مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پخته تر شده _ تصمیم گرفت بود قبل از این که دوباره بره ازدواج کنه خیلی زود رفت خواستگاری و با دختر خالش که از بچگی دوسش داشت اما چیزی بهش نگفته بود ازدواج کرد دوهفته بعد از عقدش دوباره رفت دلم خیلی هوایی شده بود اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهدای مدافع حرم شرکت میکردم. حالم خیلی خراب میشد یاد مصطفي می افتادم مطمئن بودم که شهید میشه خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم _ اما بخودم میگفتم مصطفی بدون من نمیپره بهم قول داده هوای منو هم داشته باشه این سری ۷۵ روز اونجا موند. _ وقتی که برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم که باید هر جوری شده سری بعد من رو هم باخودش ببره اما اون برام توضیح میداد که ایران خیلی سخت نیروهاشو میفرسته اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم که میگذشت مشتاق تر میشدم که برم _ همش از اونجا ، اتفاقاتی که میوفتاد کاراهایی که میکردن و ... میپرسیدم خیلی مقاومت میکرد که نگه اما اونقد پاپیچش میشدم که باالخره یه چیزایی میگفت اسماء نمیدونی که اونجا چه مظلومانه بچه ها به شهادت میرسن ... علی آهی کشید و ادامه داد... _ مصطفی میگفت بچه ها که شهید میشدن تا درگیری تموم شه دشمن پیشروی میکرد و توی شرایطی قرار میگرفتیم که دسترسی به جنازه ها امکان پذیر نبود بدن بچه ها چند روز زیر آفتاب میموند بچه ها هر طور شده میخواستن جنازه ها رو برگردونن عقب. خیلی ها هم تو این قضیه شهید میشدن _ بعد از کلی درگیری و عملیات که به جنازه میرسیدیم بدناشون تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفی که میخواستیم برشون داریم اعضا بدنشون جدا میشد _ بعضی موقع ها هم که جنازه شهدا میوفتاد دست دشمن چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفی و جنازش که بر نگشته افتاده من هم حال خوبی نداشتم اصلا تاحالا این چیزایی رو که میگفت و نشنیده بودم چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جاری شد _ دیدن علی تو اون شرایط چیزایی که میگفت، نبود اردالن و میلش برای رفتن نگران و داغونم کرده بود _ ادامه داد چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کردم. صورتش خیس خیس بود با چادرم اشکاشو پاک کردم نگاهم نمیکرد تو حال هوای خودش بود و به رو برو خیره شده بود دلم گرفت از نگاه نکردنش ولی باید درکش میکردم. دستش رو گرفتم و به بقیه ی حرفاش گوش دادم... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۷ #عاشقانه دومدافع برگشتم سمتش و با بغض گفتم: حالا اون هیچی تنها میخوای بری بی معرفت پس م
۳۸ دومدافع ۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای عروسیش بود یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت دیگه طاقت نیوردم دم رفتن،، رو کردم بهش و گفتم: مصطفی دفعه ی بعد اگه منو بردی که هیچی نوکرتم هستم اما اگه نبردی رفاقتمون تعطیل _ دوتا دستشو گذاشت رو شونه هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طوری که همسرش نشنوه گفت: علی دیر گفتی ایشالا ایندفعه دیگه میپرم بعد هم خیلی آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم این پلاک هم باشه دستت به عنوان یادگاری آخرین باری بود که دیدمش _ آخرین باری بود داداشمو بغل کردم اسماء آخرم مثل امام حسین روز عاشورا شهید شد بچه ها میگفتن سرش از بدنش جدا شد و جنازش سه روز رو زمین موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش که هیچ جوره بر نمیگرده _ حالا من بودم که اشکام ناخودآگاه رو گونه هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود علی دیگه اشک نمیریخت میبینی اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت از جاش بلند شد رفت بیرون بعد از چند دقیقه من هم رفتم کهف شلوغ شده بود علی رو پیدا نمیکردم _ گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم. چند تا بوق خورد با صدای گرفته جواب داد الو - الو کجایی تو علی اومدم بالای کوه اونجا شلوغ بود - باشه من هم الان میام پیشت اسماء جان برو تو ماشین الان میام - إ علی میخوام بیام پیشت خوب پس وایسا بیام دنبالت - باشه پس بدو. گوشی رو قطع کرد. ۵ دقیقه بعد اومد دستمو گرفت از کوه رفتیم بالا خیلی تاریک بود چراغ قوه ی گوشیو روشن کرد یکمی ترسیدم ، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم ترگرفتم یکمی رفتیم بالا روی صخره نشستیم هیپچکسی اونجا نبود تمام تهران از اونجا معلوم بود سرموبه شونه ی علی تکیه دادم هوا سرد بود دستش رو انداخت رو شونم _ آهی کشیدو این بیتو خوند "مانند شهر تهران شده ام... باران زده ای که همچنان الودست.. به هوای حرمت محتاجم..." _ بعد هم آهی کشید و گفت انشاالله اربعین باهم میریم کربلا... تاحالا کربلا نرفته بودم....چیزی نمونده بود تا اربعین تقریبا یک ماه... با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگی؟؟ _ لبخندی زد و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد - دوستم یه کاروانی داره اسم دوتامونو بهش دادم البته برات سخت نیست پیاده اسماء پریدم وسط حرفشو گفتم:من از خدامه اولین دفعه پیاده اونم با همسر جان برم زیارت آقا. آهی کشیدو گفت: انشاالله ما که لیاقت خدمت به خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشون از جاش بلند شد و دو سه قدم رفت جلو،دستشو گذاشت تو جیبشو و همونطور که با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهی کشید. هوا سرد شده بود و نفسهامون تو هوا به بخار تبدیل میشد کت علی دستم بود. احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودن کت رو انداختم رو شونشو گفتم بریم علی هوا سرده.... سوار ماشین شدیم. ایندفعه خودش نشست پشت ماشین حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود... - علی جانم - به خانواده ی مصطفی سر زدی؟ آره صبح خونشون بودم - خوب چطوره اوضاعشون؟ اسماء پدر مصطفی خودش زمان جنگ رزمنده بوده. امروز میگفت خیلی خوشحاله که مصطفی باالخره به آرزوش رسیده اصلا یه قطره اشک هم... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۸ #عاشقانه دومدافع ۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای عروسیش بود
۳۹ دومدافع نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم اما مادرش خیلی به مصطفی وابسته بود. خیلی گریه میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد. میگفت علی تو برادر مصطفی بودی دیدی داداشت رفت دیدی جنازشو نیوردن حالا من چیکار کنم؟؟ آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم بعدشم انقد گریه کرد از حال رفت... _ علی طوری تعریف میکرد که انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد آهی کشیدم و گفتم؛زنش چی علی زنش مثل خودش بود از بچگی میشناسمش خیلی آرومه _ آروم بی سروصدا اشک میریخت اسماء مصطفی عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگه نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتی نداره اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و رفتم تو فکر _ اگه علی هم بخواد بره من چیکار کنم من مثل زهرا قوی نیستم نمیتونم شوهرمو با لبخند راهی کنم. اصلا بدون علی نمیتونم... قطره های اشک رو صورتم جاری شد و سعی میکردم از علی پنهانشون کنم عجب شبی بود ... _ به علی نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلی داغ بود... - علی خوبی؟بزن کنار خوبم اسماء - میگم بزن کنار - داری میسوزی از تب با اصرار های من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلی رو براش خوابوندم و سریع حرکت کردم _ لرزش علی بیشتر شده بود و اسم مصطفی رو زیر لب تکرار میکردو هزیون میگفت ترسیده بودم. اولین بیمارستان نگه داشتم هر چقدر علی رو صدا میکردم جواب نمیداد سریع رفتم داخل وگفتم یه تخت بیارن علی رو گذاشتن رو تخت و بردن داخل حالم خیلی بد بود دست و پام میلرزید و گریه میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم. علی خوب بود چرا یکدفعه اینطوری شد _ برای دکتر وضعیت علی و توضیح دادم دکتر گفت:سرما خوردگی شدید همراه با شوک عصبی خفیفه فشار علی رو گرفتن خیلی پایین بود برای همین از حال رفته بود بهش سرم وصل کردن ساعت۱۱بود. گوشی علی زنگ خورد فاطمه بود جواب دادم - الو داداش سالم فاطمه جان - إ زنداداش شمایی داداش خوبه؟ آره عزیزم - واسه شام نمیاید؟ به مامان اینا بگو بیرون بودیم. علی هم شب میاد خونه ما نگران نباشن نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزی بهشون نگفتم سرم علی تموم شد _ با درآوردن سوزن چشماشو باز کرد میخواست بلند شه که مانعش شدم لباش خشک شده بود و آب میخواست براش یکمی آب ریختم و دادم بهش تبش اومده پایین لبخندی بهش زدم و گفتم خوبی بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم من اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟ هیچی سرما خوردی آوردمت بیمارستان خوب چرا بیمارستان میبردیم درمانگاه ترسیده بودم علی _ خوب باشه من خوبم بریم کجا - خونه دیگه ساعت ۳نصف شبه استراحت کن صبح میریم - خوبم بریم هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونه و رفتیم خونه ما.... جاشو تو اتاق انداختم. هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد بالا سرش نشسته بودم وبه حرفایی که زده بود راجب مصطفی فکر میکردم بیچاره زنش چی میکشه هییییی خیلی سخته خدایا خودت بهش صبر!!!!!... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•