⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۸ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 09 November 2021
قمری: الثلاثاء، 3 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹سفر امام حسن عسکری به گرگان
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️5 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️7 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️31 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️39 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💚سلام امام زمانم💚
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘😍
سلامی از#چشمانی منتظر به زهرایی ترین یوسف 😔
سلامی از من که تنهاترینم به تو که #مولای منی
دردم را میدانی😇
#اندوهم را میبینی
دلواپسی ام را شاهدی
صدایم را میشنوی😭
و
دعایم میکنی...🤲
در افق آرزوهایم
تنها«أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج»را میبینم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#صبـح می خندد و
باغ از نفس بارش ابر🌧
می گشاید مژه😍 و
می شکند مستی #خواب ...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#گذری_بر_نهج_البلاغه
💠 امام علی علیه السلام:
🍃🌸يَقُولُونَ فَيُشَبِّهُونَ، وَ يَصِفُونَ فَيُمَوِّهُونَ
آنان سخنانى مى گويند و مردم را به اشتباه مى افکنند، توصيف مى کنند تا مردم را بفريبند»
آرى! آنها پيوسته کفر و نفاق و گمراهى و ضلال را در لباس حق جلوه مى دهند تا توده هاى مردم که به طور فطرى و طبيعى خواهان حق اند، باطل آنها را بپذيرند و در طريق گمراهى گام بردارند."
📚 نهج البلاغه،خطبه_194
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۹ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۸۰
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💌نامه زیبای دختر شهید مدافعحرم
ابوالفضل سرلک به حاجقاسم سلیمانی🌷
بابا حاجقاسم عزیزم!
شما نیستی تا انتقام پدر من را بگیری،
ولی مطمئن باش من انتقام شما و پدرم
را با هم از دشمن خواهم گرفت.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
شهید ماه تولدت کیه ؟ 😍❣
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💠شهیدی که وصیت کرد برایش سنگ مزار نگذارند
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﻢ، ﻓﻘﻂ ﯾﻚ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭد؛ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ!»
ﺗﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻛﻨﻢ، ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽﻛﻨﻢ ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻮ.»
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﺰﺍﺭ ﺳﯿﻤﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﻛﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﻢ ﺗﺎ ﺩﺭﺩﺩﻝ ﻛﻨﻢ، ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ.
#فرازی_از_وصیت_نامہ
چندی است که اشق اشقیا و بدترین دشمنان اسلام و قرآن و ولایت آمده اند که ریشه دین را بزنند و این بار نقطه عزت مندی ما را یعنی حریم و حرم آل الله در سوریه و عراق را هدف قرار داده اند.
احمق ها فکر کرده اند چون شیطان بزرگ و استکبار جهانی و ظالمان عالم در کنارشان است قدرت دارند ولی کور خوانده اند مگر بچه شیعه مرده باشد که بگذارد این خزان زدگان و نوکران استکبار جهانی و این کافران و حرام زادگان به اهداف شوم خود برسند.
#شهید_میثم_مدواری
#سالروز_شهادت🌷
شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱۶ - حلب سوریه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
گلزار شهدا کرمان مرقد حاج قاسم به یاد همه ی خادمین شهدا بودم....🌹🌹
ارسالی یکی از ادمینهای کانال
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌹#با_شهدا|شهید روح الله قربانی
✍️ کف پای مادر
▫️روح الله فارغالتحصیل دبیرستان مؤتلفه بود. یک بار به یک مناسبتی از روح الله خواستند که برای بچهها چند کلامی صحبت کند. تک تک جملاتش را به خاطر دارم. او میگفت: رفقا یک چیز از من داشته باشید. با پای مادرتون دوست باشید. مدام پایش را ببوسید، به خصوص کف پای مادرتون رو... این حرفها رو وقتی میگفت که مادرش را از دست داده بود. وقتی خبر شهادتت رو شنیدم مادرم اومد تو اتاق تـا علت گریههـام رو بپرسه همونجا بـه حرفت عمل کردم و بـه پاهاش افتادم و قول میدهم که بازهم این کار را انجام بدم.
مطمئـن هسـتم هرکسی ایـن خاطـره تو را بشنود حتما به حرفت عمل میکند. روح الله جان آغوش گرم مادرت مبارک
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه... #قسمت_چهلم خدایا خودت بهش صبر بده... _ دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال
#عاشقانه....
#قسمت_چهل_و_یکم
نگاهم کردو گفت :کجا داشتی میرفتی
اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالی
مگه میدونستی من کجام
ولی نمیتونستم خونه بمونم نگران بودم
ببخشید عزیزم که نگرانت کردم، خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم رفتم
خونه لباسامو عوض کردم و رفتم خونه مصطفی اینا ببینم چیزی نمیخوان
مشکلی ندارن.
- خب چیشد
خدارو شکر حالشون بهتر بود
- علی کاش منو هم میبردی میرفتم پیش خانم رفیقت
بعد از ظهر میبرمت
- دستم رو گذاشتم رو سرش. مثل این که خوبی خدارو شکر تبت قطع
شده بریم خونه ما برات سوپ درست کنم
إ مگه بلدی
- ای یه چیزایی
باشه پس بریم
بعد از ظهر آماده شدم که بریم پیش خانم مصطفی
روسری مشکیمو سر کردم که علی گفت:
اسماء مشکی سر نکن ناراحت میشن خودشون هم مشکی نپوشیدن
روسری مشکیمو در آوردمو و سرمه ای سر کردم که هم مشکی نباشه هم
اینکه رنگ روشن نباشه..
جلوی درشون بودیم علی صدام کردو گفت...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چراااا!؟
سرشو انداخت پایین و گفت نمیخوام مارو باهم ببینه...
حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونه
باورم نمیشد یه خونه ۸۰ متری و کوچیک باساده ترین وسایل
_ خانم ها داخل اتاق بودن، رفتم سمت اتاق ،خانم مصطفی به پام بلند شد.
بهش میخورد ۲۳سالش باشه صورت سبزه و جذابی داشت آدمو جذب
خودش میکرد
کنارش نشستم و خودمو معرفی کردم
دستمو گرفت ، لبخند کمرنگی زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده
بودم اما قسمت نشده بود ببینمتون
چهره ی آرومی داشت اما غمو تو نگاهش احساس میکردم
_ از مصطفی برام میگفت از این که از بچگی دوسش داشته و منتظر مونده
که اون بیاد خواستگاریش
از این که چقد خوش اخلاق ومهربون بوده ،از ۶ماهی که باهم بودن
خاطراتشون
بغضم گرفت و یه قطره اشک از چشمام جاری شد سریع پاکش کردم و
لبخند زدم
حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جای اون
_ موقع برگشت تو ماشین سکوت کرده بودم چیزی نمیگفتم
علی روز به روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود
زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندن واسه امتحاناش بود
اخه دیگه ترم آخر بود
تا اربعین یه هفته مونده بود و دنبال کارهامون بودیم...
دل تو دلم نبود خوشحال بودم که اولین زیارتمو دارم با علی میرم. اونم چه
زیارتی...
یه هفته ای بود اردلان زنگ نزده بود زهرا خونه ی ما بود، رو مبل نشسته
بود و کلافه کانال تلوزیونو عوض میکرد
مامان هم کلافه و نگران تسبیح بدست در حال ذکر گفتن بود
بابا هم داشت روزنامه میخوند
اردلان به ما سپرده بود که به هیچ عنوان نذاریم مامان و زهرا اخبار نگاه
کنن
زهرا همینطور که داشت کانال رو عوض میکرد رسید به شبکه شیش
گوینده اخبار در حال خوندن خبر بود که به کلمه ی"تکفیری هادر مرز
سوریه"رسید
یکدفعه همه ی حواس ها رفت سمت تلوزیون
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجان گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الان اون سریال
شروع میشه
کنترل رو از دستش گرفتم و کانال رو عوض کردم
_ بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما مامان صداش در اومد:
- اسماء بزن اخبار ببینم چی میگفت
بیخیال مامان بزار فیلمو ببینیم
دوباره باصدای بلند که حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم
بزن اونجا
بعد هم اومد سمتم، کنترل رو از دستم کشید و زد شبکه شیش
بدشانسی هنوز اون خبر تموم نشده بود
تلویزیون عکسهای شهدای سوریه و منطقه ای که توسط تکفیری ها اشغال
شده بود رو نشون میداد
مامان چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلو تر یکدفعه از جاش بلند شد
و با دودست محکم زد تو صورتش:
یا ابوالفضل اردلان!!!؟؟...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•