eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
987 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 🥀به تاسی از فرموده رهبر عزیزم حضرت (ره)پشتیبان باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد . حال که زعامت این کشتی پر تلاطم به دستان با کفایت رهبر عزیزتر از جانم افتاده وایشان نیز به حق آن را سکانداری نموده ایشان را در این امر یاری کنید تا بار دیگر تنها نماند . ✨✨ عزیزتر از جانم، از این که رفیق نیمه راه بوده ام شرمنده ام .🍃 تو را به همان خدایی میسپارم که را روزی میدهد .☘ به پسرم بگو که چرا به این راه رفتم . 🌱 هدفم زندگی عزت مندانه و و مردم مسلمان بوده است . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دومدافع #قسمت_پنجاه_و_ششم حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون اسماء فقط بهم قول بده بعد
... تا فرودگاه ییام چند دقیقه سکوت کرد و گفت: باشه عزیزم _ کاسه رو دادم دستش ، به سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشین شدم زهرا هم با ما اومد به اصرار علی ما پشت نشستیم و زهرا و اردلان هم جلو احساس خوبی داشتم که یکم ییشتر میتونستم پیشش باشم از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم _ نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم: علی با این لباسا شبیه برادرا شدیا اخمی نمایشی کرد و گفت: مگه نبودم ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شییه علی من بودی به کاسه ی آب نگاه کردو گفت: این دیگه چرا آوردی خوب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم که زود برگردی _ سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علی دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟؟ یکمی فکر کردو گفت: به ماه نگاه کن سر ساعت ۱۰ دوتامون به ماه نگاه میکنیم لبخندی زدم و حرفشو تایید کردم علی تند تند زنگ بزنیا چشم چشمت بی بلا _ بقیه ی راه به سکوت گذشت باالخره وقت خداحافظی بود ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم به خاطر اردلان تونستیم بیایم اردلان و زهرا خداحافظی کردن و رفتن داخل ماشین تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علی برگردیا من منتظرم پلک هاشو بازو بسته کرد و سرشو انداخت پایین دلم ریخت دستشو گرفتم: علی ، جون اسماء مواظب خودت باش همونطور که سرش پایین بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش _ به ساعتش نگاه کرد دیر شده بود سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود اسماء جان برم ؟؟ قطره ای اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنی گل یاس یادت نره چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمه کرد:عاشقتم من هم زیر لب گفتم: من بیشتر برگشت و به سرعت ازم دور شد با چشمام مسیری که رفت رو دنبال کردم. در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود _ وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بسته شد احساس کردم سرم داره گیج میره جلوی چشمام سیاه شد سعی کردم خودمو کنترل کنم. کاسه ی آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم زمان ،،سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسه هم از دستم افتاد و شکست _ بغضم ترکید و اشکهام جاری شد. زهرا و اردلان به سرعت از ماشین پیاده شدن و اومدن سمتم اردلان دستمو گرفت و با نگرانی داد میزد خوبی نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کرد سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم _ اومدنی با علی اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم هرچی اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم. تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چی اردلان ... هیچی میگم میخوای بریم کهف ؟؟؟ سرمو به نشونه ی تایید نشون دادم... قبول کردم که برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد ممکن هم بود که داغون ترم کنه چون دفعه ی قبل با علی رفته بودم وارد کهف شدم. هیچ کسی نبود، رفتم وهمونجایی که دفعه ی قبل با علی نشسته بودیم ،نشستم. قلبم کمی آروم شد. اصلا مگه میشه به شهدا پناه ببری و کمکت نکنن ... _ دیگه اشک نمیریختم ، احساس خوبی داشتم چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چی صلاحه همون بشه به من کمک کن و صبر بده حرفهایی که میزدم دست خودم نبود من، اسماء ای که انقد علی رو دوست داشت خودش با دست های خودش راهیش کردو الان از خدا صبر و صلاحشو میخواد. _ روزها همینطوری پشت سر هم میگذشت حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اکثرا خونه بودم حتی پنج شنبه ها هم نمیرفتم بهشت زهرا هر چند روز یکبار علی زنگ میزد بهم اما خیلی کوتاه حرف میزد و قطع!!!!... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت82 آقای دکتر دستهایش را در جیبش کرد و خیلی
🕰 گنگ نگاهم کرد. دستم را روی دستگیره‌ی در گذاشتم و به جلو هولش دادم. –اگر به حرفم گوش می‌کنی بریم داخل. قبل از این که او جوابی بدهد نورا با چادر رنگی و لبخند بر لب جلوی در ظاهر شد و سلام کرد. من هم لبخند زدم و سلام بلند بالایی دادم و روبه پری‌ناز گفتم: –اینم نورا خانم، همسر برادر عزیزم. که اونور آب به دنیا امده و بزرگ شده ولی عاشق ایرانه. بعد رو به نورا کردم. –نورا خانم ایشونم پری‌نازه. نورا دستش را دراز کرد به طرف پری‌ناز و گفت: –خیلی خوش‌آمدید. پری‌ناز با تعجب به نورا خیره شده بود. بعد با تردید دستش را دراز کرد و پس از آشنایی وارد حیاط شدیم. با دیدن اُسوه که روی تخت نشسته بود تعجب کردم. او اینجا چه کار می‌کرد. اُسوه با دیدن ما بلند شد و سلام کرد. پری‌ناز جوابش را نداد و با خشم به من نگاه کرد. نورا رو به پری‌ناز گفت: –ایشون یکی از بهترین دوستامن. امروز مهمان من هستن. بعد رو به اُسوه ادامه داد: –اُسوه جان بیا بریم داخل خونه. اُسوه گفت: –نه ممنون، من دیگه باید برم. با لبخند گفتم: –اصلا حرفشم نزن اُسوه‌خانم، باید بیایی با ما شیرینی و چای بخوری. اُسوه از این طرز برخوردم تعجب کرده بود. بخصوص که اسم کوچکش را هم صدا زدم. لبخند زورکی زد و به طرف در خروجی پا کج کرد. –نه ممنون آقای چگینی، من خیلی وقته امدم، دیگه نزدیکه غروبه اگه اجازه بدید برم. اینجوری راحت‌ترم. جلوی راهش را سد کردم و گفتم: –محاله بزارم بدون خوردن شیرینی بری. اگه داخل نمیای، پس هممون همینجا روی تخت می‌شینیم. لپهایش گل انداخت. انگار از کارم خجالت کشید. جوری نگاهم کرد که یک آن قلبم به هیجان درآمد. معصومیت خاصی در چشم‌هایش بود. بلا‌تکلیف به نورا نگاه کرد. نورا جلو آمد و دستش را گرفت و گفت: –وقتی رئیست اینقدر اصرار می‌کنه روش رو زمین ننداز دیگه. معذب بودنش کاملا مشخص بود. نورا او را به طرف تخت برد. پری‌ناز جوری با اخم و عصبانیت اُسوه را نگاه می‌کرد که از این همه تلخی‌اش احساس بدی پیدا کردم. زیر گوشش گفتم: –عزیزم اخمات رو باز کن. رویش را از من برگرداند. بلندتر گفتم: –پری‌ناز توام پیششون بشین تا من بیام. داخل خانه که شدم جعبه شیرینی را به مادر دادم و گفتم: –مامان یه چایی آماده می‌کنی با این شیرینها بخوریم. مادر که معلوم بود از آمدن پری‌ناز خوشحال نیست گفت: –تو این گرما چایی؟ شربت درست کردم. –باشه همون خوبه. طولی نکشید که نورا هم آمد و گفت: –آقا راستین چیزی شده؟ پری‌ناز خانم انگار خیلی ناراحت هستن. خندیدم و گفتم: –چیز مهمی نیست. امروز یه کم همه‌چی با هم قاطی شده بود. کلا با اُسوه خانم آبشون تو یه جوی نمیره. وقتی دید اینجاست به هم ریخت. فقط نورا‌خانم شما برید پیششون، یهو دیدی دعواشون شدها. نورا لیوان آبی که برداشته بود تا بخورد در دستش ماند و گفت: –وا؟ مگه دختر بچن؟ –چی بگم؟ تو شرکت چندبار همچین به هم پریدن که به نظرم اگه من اونجا نبودم یه کتک کاری میشد. نورا لیوان آبش را سر کشید و رو به مادر گفت: –پس مامان جان یه ظرف بدید من اون شیرینی رو بچینم توش ببرم. چون اُسوه نمیمونه، میگه میخوام برم. منم گفتم یه شیرینی بخور بعد برو. من به اتاقم رفتم و لباسم را با یک ست ورزشی عوض کردم. وقتی برگشتم نورا شیرینی را آماده کرده بود می‌خواست همراه چند پیش‌دستی به حیاط ببرد. همه را داخل یک سینی گذاشته بود. با عجله به سمتش رفتم و گفتم: –نورا خانم من می‌برم. بعد سینی را از دستش گرفتم. دلم برایش می‌سوخت. با این حالش سعی می‌کرد فعال باشد و به همه روحیه بدهد. چون می‌دانست یک گوشه نشستنش ما را ناراحت می‌کند. گرچه، رنگ پریده و چشم‌های گود شده‌اش به اندازه‌ی کافی دل ما را می‌خراشید. آنقدر دختر خوب و مهربانی بود که به خاطر سلامتی‌اش این روزها بد‌جور دست به دامان خدا شده بودم. نورا جلوتر از من به سمت حیاط راه افتاد.همان موقع صدای یکی به دو کردن پری‌ناز و اُسوه به گوش رسید. با خنده به نورا گفتم: –بفرما، دیدی گفتم اینا خروس جنگی هستن. صدایشان بالا رفت. یکی پری‌ناز می‌گفت و یکی هم اُسوه. صدایشان واضح نبود ولی این بار از هر دفعه با خشونت بیشتری با هم دعوا می‌کردند. نورا جلوتر از من خودش را به حیاط رساند. همین که پایم را داخل حیاط گذاشتم دیدم که پری ناز روبروی اُسوه ایستاده و می‌گوید تو غلط می‌کنی. البته اُسوه هم جواب دندان شکنی تحویلش داد. چند قدم با تخت فاصله داشتند. نمی‌دانم چرا از روی تخت بلند شده بودند. شاید اُسوه می‌خواسته برود. با صدای بلندی گفتم: –عه، خانما... اُسوه سرش را به طرف من چرخاند و با خجالت نگاهم کرد و سکوت کرد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت83 گنگ نگاهم کرد. دستم را روی دستگیره‌ی در
🕰 گنگ نگاهم کرد. دستم را روی دستگیره‌ی در گذاشتم و به جلو هولش دادم. –اگر به حرفم گوش می‌کنی بریم داخل. قبل از این که او جوابی بدهد نورا با چادر رنگی و لبخند بر لب جلوی در ظاهر شد و سلام کرد. من هم لبخند زدم و سلام بلند بالایی دادم و روبه پری‌ناز گفتم: –اینم نورا خانم، همسر برادر عزیزم. که اونور آب به دنیا امده و بزرگ شده ولی عاشق ایرانه. بعد رو به نورا کردم. –نورا خانم ایشونم پری‌نازه. نورا دستش را دراز کرد به طرف پری‌ناز و گفت: –خیلی خوش‌آمدید. پری‌ناز با تعجب به نورا خیره شده بود. بعد با تردید دستش را دراز کرد و پس از آشنایی وارد حیاط شدیم. با دیدن اُسوه که روی تخت نشسته بود تعجب کردم. او اینجا چه کار می‌کرد. اُسوه با دیدن ما بلند شد و سلام کرد. پری‌ناز جوابش را نداد و با خشم به من نگاه کرد. نورا رو به پری‌ناز گفت: –ایشون یکی از بهترین دوستامن. امروز مهمان من هستن. بعد رو به اُسوه ادامه داد: –اُسوه جان بیا بریم داخل خونه. اُسوه گفت: –نه ممنون، من دیگه باید برم. با لبخند گفتم: –اصلا حرفشم نزن اُسوه‌خانم، باید بیایی با ما شیرینی و چای بخوری. اُسوه از این طرز برخوردم تعجب کرده بود. بخصوص که اسم کوچکش را هم صدا زدم. لبخند زورکی زد و به طرف در خروجی پا کج کرد. –نه ممنون آقای چگینی، من خیلی وقته امدم، دیگه نزدیکه غروبه اگه اجازه بدید برم. اینجوری راحت‌ترم. جلوی راهش را سد کردم و گفتم: –محاله بزارم بدون خوردن شیرینی بری. اگه داخل نمیای، پس هممون همینجا روی تخت می‌شینیم. لپهایش گل انداخت. انگار از کارم خجالت کشید. جوری نگاهم کرد که یک آن قلبم به هیجان درآمد. معصومیت خاصی در چشم‌هایش بود. بلا‌تکلیف به نورا نگاه کرد. نورا جلو آمد و دستش را گرفت و گفت: –وقتی رئیست اینقدر اصرار می‌کنه روش رو زمین ننداز دیگه. معذب بودنش کاملا مشخص بود. نورا او را به طرف تخت برد. پری‌ناز جوری با اخم و عصبانیت اُسوه را نگاه می‌کرد که از این همه تلخی‌اش احساس بدی پیدا کردم. زیر گوشش گفتم: –عزیزم اخمات رو باز کن. رویش را از من برگرداند. بلندتر گفتم: –پری‌ناز توام پیششون بشین تا من بیام. داخل خانه که شدم جعبه شیرینی را به مادر دادم و گفتم: –مامان یه چایی آماده می‌کنی با این شیرینها بخوریم. مادر که معلوم بود از آمدن پری‌ناز خوشحال نیست گفت: –تو این گرما چایی؟ شربت درست کردم. –باشه همون خوبه. طولی نکشید که نورا هم آمد و گفت: –آقا راستین چیزی شده؟ پری‌ناز خانم انگار خیلی ناراحت هستن. خندیدم و گفتم: –چیز مهمی نیست. امروز یه کم همه‌چی با هم قاطی شده بود. کلا با اُسوه خانم آبشون تو یه جوی نمیره. وقتی دید اینجاست به هم ریخت. فقط نورا‌خانم شما برید پیششون، یهو دیدی دعواشون شدها. نورا لیوان آبی که برداشته بود تا بخورد در دستش ماند و گفت: –وا؟ مگه دختر بچن؟ –چی بگم؟ تو شرکت چندبار همچین به هم پریدن که به نظرم اگه من اونجا نبودم یه کتک کاری میشد. نورا لیوان آبش را سر کشید و رو به مادر گفت: –پس مامان جان یه ظرف بدید من اون شیرینی رو بچینم توش ببرم. چون اُسوه نمیمونه، میگه میخوام برم. منم گفتم یه شیرینی بخور بعد برو. من به اتاقم رفتم و لباسم را با یک ست ورزشی عوض کردم. وقتی برگشتم نورا شیرینی را آماده کرده بود می‌خواست همراه چند پیش‌دستی به حیاط ببرد. همه را داخل یک سینی گذاشته بود. با عجله به سمتش رفتم و گفتم: –نورا خانم من می‌برم. بعد سینی را از دستش گرفتم. دلم برایش می‌سوخت. با این حالش سعی می‌کرد فعال باشد و به همه روحیه بدهد. چون می‌دانست یک گوشه نشستنش ما را ناراحت می‌کند. گرچه، رنگ پریده و چشم‌های گود شده‌اش به اندازه‌ی کافی دل ما را می‌خراشید. آنقدر دختر خوب و مهربانی بود که به خاطر سلامتی‌اش این روزها بد‌جور دست به دامان خدا شده بودم. نورا جلوتر از من به سمت حیاط راه افتاد.همان موقع صدای یکی به دو کردن پری‌ناز و اُسوه به گوش رسید. با خنده به نورا گفتم: –بفرما، دیدی گفتم اینا خروس جنگی هستن. صدایشان بالا رفت. یکی پری‌ناز می‌گفت و یکی هم اُسوه. صدایشان واضح نبود ولی این بار از هر دفعه با خشونت بیشتری با هم دعوا می‌کردند. نورا جلوتر از من خودش را به حیاط رساند. همین که پایم را داخل حیاط گذاشتم دیدم که پری ناز روبروی اُسوه ایستاده و می‌گوید تو غلط می‌کنی. البته اُسوه هم جواب دندان شکنی تحویلش داد. چند قدم با تخت فاصله داشتند. نمی‌دانم چرا از روی تخت بلند شده بودند. شاید اُسوه می‌خواسته برود. با صدای بلندی گفتم: –عه، خانما... اُسوه سرش را به طرف من چرخاند و با خجالت نگاهم کرد و سکوت کرد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۹ آذر ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 30 November 2021 قمری: الثلاثاء، 24 ربيع ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️18 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️38 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️48 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️55 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ♥️ و‌‌من‌هـرروز‌ در‌انتـظار‌آمدنت‌هستـم هرلحظه‌بیشتر‌حس‌می‌ڪنـم‌ ڪه‌آمدنت نزدیڪ‌است‌ ڪه‌بی‌قـراری‌دلها، خـود‌گواه‌این‌مدعاست..! ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ هر طرف که می‌نگری شهیدی را می‌بینی که با چشمان نافذ و عمیقش نگران توست که تو چه می‌کنی؟ سنگین است و طاقت فرسا زیر بار نگاهشان حس می‌کنی که در وجودت چیزی در هم می‌ریزد شهدا توانستند، آمده‌ایم تا ما هم بتوانیم! ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ما الُْمجاهِدُ الشَّهیدُ فی سَبیلِ اللّهِ بِاَعْظَمَ اَجْرًا مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ، لَکادَ الْعَفیفُ اَنْ یَکُونَ مَلَکًا مِنَ الْمَلائِکَهِ. اجر مجاهدی که در راه خدا شهید شود بیشتر از کسی نیست که قدرت گناه دارد اما عفت می ورزد ، انسان عفیف نزدیک است یکی از فرشته ها بشود . 📚 نهج البلاغه، حکمت 474 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه... #قسمت_پنجاه_و_هفتم تا فرودگاه ییام چند دقیقه سکوت کرد و گفت: باشه عزیزم _ کاسه رو داد
... میکرد روز هایی که باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره یی و حوصله بودم _ هرشب راس ساعت ۱۰ روبروی پنجره میشستم و به ماه نگاه میکردم. مطمئن بودم که علی هم داره نگاه میکنه و دلش برام تنگ شده _ با صدای گوشیم از خواب ییدار شدم دستم رو از پتو آوردم بیرون و دنبال گوشیم میگشتم زنگ گوشی قطع شد از ترس اینکه نکنه علی بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم با چشمای نیمه بازم قفل گوشی رو باز کردم مریم بود _ پوووفی کردم و دوباره روی تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم. گوشیم دوباره زنگ خورد با یی حوصلگی برش داشتم و جواب دادم - الو الو سلام دختر کجایی تو؟چرا دانشگاه نمیای ؟ - علیک سلام. حال و حوصله ندارم مریم وا یعنی چی مثل این افسرده ها نشستی تو خونه - خوب حالا کارم داشتی آره اسماء میخوام بیینمت، باهات حرف بزنم - راجب چی ؟ راجب محسنی ، ازم خواستگاری کرده - خندیدم و گفتم:محسنی ؟خوب تو چی گفتی ؟ هیچی ،چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقعا که، بعدشم سریع ازش دور شدم. - علی قبلا یه چیزهایی بهم گفته بود ولی فکر نمیکردم جدی باشه _ خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰سال یه خواستگار برات اومده اونم پروندیش خندیدو گفت: واقعا که،حالا کی بیینمت ؟؟ - دیگه واسه چی میخوای بیینیم، تو که پروندیش یه کار دیگه ای دارم. حالا اگه مزاحمم بگو - من که دارم میگم تو به خودت نمیگیری إ اسماء - شوخی کردم بابا ، بعد از ظهر ییا خونمون دیگه هم زنگ نزن میخوام بخوابم پروووو. باشه، پس فعلا - فعلا گوشی رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد که گوشیم دوباره زنگ خورد. فکرکردم مریم ، کلی فوشش دادم ... بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم جواب دادم بله، مگه نگفتم دیگه زنگ نزن صدای یه مرد بود، رو صفحه ی گوشی نگاه کردم محسنی بود سریع گوشی قطع کردم خدا بگم چیکارت نکنه مریم _ دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم. بله بفرمایید ... سلام خوب هستید آبجی بعد از ازدواجم با علی بهم میگفت آبجی، از لحن آبجی گفتنش خندم گرفت - ممنون شما خوب هستید ؟ الحمدالله ببخشید میخواستم راجب یه موضوعی باهاتون حرف بزنم - خواهش بفرمایید نه اینطور ی که نمیشه. شما کی وقت دارید بیینمتون ؟ - آخه ... _ حرفمو قطع کردو گفت: علی بهم گفت ییام و ازتون کمک بگیرم اسم علی رو که آورد لبخند رو لبم نشست -بهتون اطلاع میدم. فعلا خدافظ خدافظ _ چند دقیقه بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعه با دقت به صفحه ی گوشی نگاه کردم. با دیدن صفر های زیادی که تو شماره بود فهمیدم علی سریع جواب دادم - الو سلام الو سلام اسماء جان خواب بودی ؟ - عزیزم بیدار بودم چه خبر - سلامتی. تو چه خبر کی میای ؟؟ إ اسماء تو باز اینو گفتی دوهفته هم نیست که اومدم _ إ خوب دلم تنگ شده منم دلم تنگ شده، حالاـبذار چیزیو که میخوام بگم باید زود قطع کنم - با ناراحتی گفتم: خب بگو محسنی بهت زنگ زد دیگه... - آره ازت کمک میخواد اسماء هرکاری از دستت بر میاد براش بکن.... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت83 گنگ نگاهم کرد. دستم را روی دستگیره‌ی در
🕰 همان لحظه پری‌ناز با هر دو دست محکم روی سینه‌ی اُسوه کوبید. چون اُسوه حواسش به من بود، یک قدم به عقب پرت شد و نتوانست تعادلش را حفظ کند و به طرف زمین سقوط کرد. قبل از این که روی زمین بیفتد سرش محکم به نوک تخت خورد و گردنش به شکل بدی تاب خورد. به چشم بر هم زدنی دیدم که اُسوه روی زمین اُفتاده و نورا جیغ میزند. من از ترس، سینی حاوی شیرینی و بشقابها از دستم رها شد. با خشم به پری‌ناز نگاه کردم و فریاد زدم: –چیکار کردی تو؟ کشتیش دیوونه. بعد به طرف اُسوه قدم برداشتم. نورا می‌خواست سر اُسوه را بلند کند گفتم: –نه، دست نزن. نباید تکونش بدی. اُسوه بیهوش بود و تکان نمیخورد. مادر هراسان به حیاط آمد و با دیدن صحنه‌ی مقابلش بر صورتش کوبید و گفت: –وای خدا، چه بلایی سر دختر مردم امد؟ نتوانستم بگویم که پری‌ناز هولش داده. گفتم: –سرش خورد به تخت. نورا با چشم اشکی سرزنش وار نگاهم کرد. سر پری‌ناز که هنوز همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود داد زدم. –زود باش زنگ بزن آمبولانس دیگه چرا ماتت برده. با فریاد من پری‌ناز به خودش آمد و گوشی را از کیفش درآورد و زنگ زد. مادر با نگرانی رو به نورا گفت: –نفس که می‌کشه مادر نه؟ نورا اشکهایش را پاک کرد و فقط اُسوه را با حسرت نگاه کرد. پری‌ناز که تلفنش تمام شد گفت: –الان آمبولانس میاد گفت نباید بهش دست بزنیم. بعد جلوتر آمد و رو به مادر ادامه داد: –من تو موسسه دوره کمکهای اولیه رو گذروندم، می‌تونم ببینم تو چه شرایطی هستش. مادر گفت: –تو رو خدا یه کاری کن. پری‌ناز به طرف اُسوه خم شد. نورا همانطور که بالای سر اُسوه نشسته بود و اشک می‌ریخت داد زد: –جلو نیا، بهش دست نزن. توی اون موسسه‌ی خراب شده‌ی شما فقط دوره‌ی آدم‌کشی میزارن نه چیز دیگه. پری‌ناز با شنیدن این حرف عقب رفت و دورتر از همه ایستاد. من و مادر با چشم‌های از حدقه درآمده به نورا نگاه کردیم. آنقدر با عجز گریه می‌کرد که اعصابم خرد شد. تا به حال در این حد عصبانی ندیده بودمش. مادر سردرگم از شنیدن حرفهای نورا بلند شد و گفت: –هیچی نیست عزیزم، سرش یه ضربه خورده بیهوش شده، نترس. حالش خوب میشه. بعد با خودش زمزمه کرد. –باید به عمش زنگ بزنم. من بی هدف جلوی در حیاط راه می‌رفتم. نورا آنقدر گریه کرده بود که بی حال شده بود و رنگش بیشتراز همیشه به زردی میزد. با آمدن صدای آمبولانس حنیف را هم دیدم که به داخل کوچه پیچید و به سمت خانه دوید. وقتی حنیف به من رسید در‌حالی که مدارک پزشکی و مقداری اوراق دستش بود با نگرانی به من و آمبولانس بهت زده نگاه کرد. مدارک از دستش روی زمین افتادند. فکرش به سمت نورا رفته بود. فوری در چند کلمه گفتم که آمبولانس برای نورا نیامده. حنیف با عجله وارد حیاط شد و با دیدن همسرش نفس راحتی کشید. من همان حرفی که به مادر گفته بودم را به او هم گفتم و برایش توضیح مختصری از اوضاع دادم. اولین کاری که کرد داخل ساختمان رفت و ملافه‌ایی آورد و نورا را صدا کرد و دلداری‌اش داد. بعد گفت: –این ملافه رو ببر روی‌دوستت بکش. نورا گفت: –برای چی؟ اون که چیزیش نیست. حنیف گفت: –نگفتم که روی سرش بکشی. نورا کاری را که شوهرش گفته بود را انجام داد و دوباره بالای سر اُسوه نشست. حنیف کمی آب برای همسرش آورد و سعی کرد ارامش کند. بعد رو به من گفت: –پس چی شد این آمبولانس، گیر کرده تو کوچه؟ به طرف کوچه دویدم. با تلفن مادر، طولی نکشید که همسایه‌ی روبروییمان که عمه‌ی اُسوه بود هم آمد. ورود او به حیاط با داخل شدن و پرستارهای آمبولانس هم زمان شد. حال او هم وقتی اُسوه را دید بدتر از نورا شد. با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد و من در یک آن احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. انگار این اوضاع را از چشم من می‌دید. با خودم فکر کردم اگر بمیرد چه؟ وای چه بلایی سر پری‌ناز می‌آید؟ برای همین گفتم: –خانم کسی مقصر نیست. خودش پاش سُر خورد و سرش به لبه‌ی تخت برخورد کرد و بیهوش شد. عمه‌ی اُسوه ناباورانه نگاهم کرد. بعد از معاینه‌ی اُسوه، پرستارها گفتند که باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل شود. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•