دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت89 –معرفت به چی داشت؟ به خودش یا... ریشش ر
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت90
آقای دانیال که اصلا تیپش به اسمش نمیخورد با آن سیبیلهای از بناگوش دررفتهاش، بعد از دیدن ماشین ما را به مغازهاش دعوت کرد تا سر قیمت به تفاهم برسیم. همین که وارد مغازه شدیم رضا با دیدن تابلوی روی دیوار پقی زیر خنده زد. سقلمهایی به پهلویش زدم وزیر گوشش نجوا کردم.
–ببینم میتونی مشتری ما رو بپرونی.
خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه این چیه؟ اونم توی بنگاه که...
دانیال برگشت و نگاهی به رضا انداخت. همین باعث شد رضا حرفش را بخورد.دانیال گفت:
–خوشتون امده آقا رضا، قابل شما رو نداره، اکثر کسایی که میان اینجا عاشق این تابلو میشن.رضا با چشمهای گرد شده پرسید:
–واقعا؟
دانیال سرش را تکان داد و با خنده گفت:
–آره، ولی چون خودم بیشتر دوستش داشتم به کسی ندادمش.رضا پرسید:
–میتونم یه سوال ازتون بپرسم آقادانیال؟دانیال به چشمهای رضا زل زد.
–میشه بگید وقتی ما تابلویی به دیوارمیزنیم به چه معنیه؟دانیال گفت:
–خب از اون تابلو خوشمون میاد. من دنبالهی حرفش را گرفتم و گفتم:
–البته برای زیبایی دیوار هم هست.رضا پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–الان این تابلو دیوار رو زیبا کرده یا به گند کشونده؟چون نمیخواستم بحثشان بالا بگیرد،زیرلب به رضا گفتم:
–هیس، نمیشه بیخیال شی، خب تونگاه نکن. رضا بیتفاوت به حرف من ازدانیال پرسید:
–آقا دانیال میدونستی هر تابلویی که روی دیوار باشه خواسته یا ناخواسته باعث میشه ما بهش توجه کنیم؟ توجه کردن هر روز شما به این تابلومیدونیدچه عواقبی داره؟دانیال پشت میزش نشست و گفت:
–بیخیال آقا رضا، الان چند ساله این تابلو اینجاست هیچ عواقبی هم نداشته.رضا گفت:
–تو دقت نکردی، شک نکن توجه تو به این تابلو حتما روی همه کارات و اعمالت تاثیر میزاره.بعد زیر گوش من گفت:
–پاشو بریم با این معامله نکن. پولی که از این بگیری واست نمیمونه.
–آخه رضا یه تابلوی نیمه برهنهی یه زن که یارو زده بالای سرش به ما چه مربوطه؟ اصلا به معامله چه ربطی داره؟اما مرغ رضا یک پاداشت.درآخربااصرارهای من بالاخره معامله جوش خورد. ولی رضا اصلا راضی نبود. فقط به خاطر من دیگر حرفی نزد. البته چشمهایش آنقدر حرف میزد که مجالی برای زبانش نمیماند.ناگهان احساس سبکی کردم. آزادی. کمکم از تنگنایی که داخلش بودم نجات پیداکردم. تازه وقتی آزاد شدم متوجه شدم چقدر قبلا در جای تنگ و غیر قابل تحملی بودم. با خودم فکر کردم چطوراین همه مدت توانستم آن زندان را تحمل کنم. همان لحظه برای لحظهایی بیرون آمدن پروانه از پیله را به یادآوردم،بارهااین صحنه را دیده بودم و حالا خوب میفهمیدم چه حس خوبیست پروانه شدن.من در بیمارستان بودم. روی تخت را که نگاه کردم خودم را دیدم. با دیدن جسمم فهمیدم این همان قفسی بود که این همه سال مرا در خودش نگه داشته بود. برای همین حس خوبی نسبت به آن پیدانکردم.دکتر مدام به پرستارها دستور میداد و خودش هم جسمم را چک میکرد.درک میکردم که اتفاقی افتاده که خوشایند دکتر و پرستارها نیست ولی برای من خوب بود. برای همین از تلاش آنها احساس رضایت نداشتم. جلوتر رفتم ودکترراصدا کردم و گفتم خودت روخسته نکن همینجوری خوبه، من راحتم.ولی او توجهی به من نمیکرد.اصلاانگارنه مرا میدید و نه صدایم رامیشنید.آنقدر در کارش پشتکار داشت که خیلی زود از کارم منصرف شدم.به اطراف نگاهی انداختم. وقتی به آن تنگی و تاریکی چند لحظه پیش فکرکردم از خدا از صمیم قلب طلب بخشش کردم. دوباره به جسمم نگاه کردم. کمکم متوجه شدم که مُردهام. ولی اصلا ازدرک این موضوع نترسیدم.آنقدررهاوسبکبال بودم و حس خوشایندی داشتم که به چیز بدی نمیتوانستم فکر کنم. دکتر به یکی از پرستارها گفت که دکتردیگری را صدا بزند. دکتر خیلی پریشان وآشفته بود.در یک لحظه تصویرامیرمحسن از جلوی چشمم گذشت. از همانجا میتوانستم سالن بیرون اتاق را ببینم. در حقیقت باید اول اراده میکردم و بعد اتفاق میافتاد.به بیرون از اتاق توجه کردم. امیرمحسن وپدر و مادرم را دیدم. مادر گریه میکرد.پریشان و آشفته به نظر میرسید.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت90 آقای دانیال که اصلا تیپش به اسمش نمیخور
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت91
یعنی مادر به خاطر من گریه میکرد؟ دلم میخواست به او بگویم من الان دربهترین حالت هستم و راحتم گریه برای چه. اتاقی که من در آنجا قرار داشتم،اتاق عمل بود. ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر دیگری که به اتاق من آمد، دستگاه شوک را برداشت وبادستورهایی که به پرستارها میدادشروع به شوک زدن کرد. دلم نمیخواست به جسمم برگردم. دوباره به سالن توجه کردم. امینه با دو لیوان آب ازانتهای سالن میآمد. یکی از لیوانها را به مادر داد. امیر محسن عصای سفیدش رابرداشت و آرام آرام از آنجا دور شد.امینه لیوان بعدی را به طرف دیگربرد.آنجا نورا و همسرش در طرف دیگر سالن نشستهبودند. لیوان آب را مقابل نوراگرفت، ولی نورا قبول نکرد. امینه اصرار کرد. همسر نورا لیوان آب را گرفت وتشکر کرد. از دیدن نورا خوشحال شدم. چهرهی پر از غمش باعث شد جلوتر بروم. مدتی روبرویش ماندم و نگاهش کردم.ولی او توجهی به من نکرد. به همسرش نگاه کردم. با اصرار جرعهایی آب به نورا خوراند و گفت:
–توکلت به خدا باشه، راضی باش و بهش اعتماد کن. نورا سرش را تکان داد و دست همسرش را گرفت و سرش را روی شانهی شوهرش گذاشت. حنیف آهی کشید و به روبرو خیره شد. ناگهان چشمش به من افتاد. جوری نگاهم کرد که احساس کردم مرامیبیند. نظری به خودم انداختم سفید ودرخشان بودم. چشمهای آقا حنیف گردشد. من زود از آنجا دور شدم. اما نه به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد.نوری از قسمت بیرونی سالن به بالا میرفت، نوری بسیار زیبا. احساس کردم اگر میخواستم با چشم مادی این نوررانگاه کنم تواناییاش رانداشتم.شایدچشمم آسیب میدید. ولی حالا از دیدن این نور دل نشین لذت میبردم. اراده کردم که به طرف نور بروم.البته میتوانستم توجه هم کنم و منشا آن نوررا ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم. انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من میداد و مرا راهنمایی میکرد. نمیدانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمیدیدم ولی صدایش رامیشنیدم. دقیقا نمیدانم چه کسی بودیا چطور ولی او بود. از بودنش احساس فوقالعاده خوبی داشتم. او بسیار مهربان بود و همراهیام میکرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف نوربروم.من هم فورا قبول کردم.امیرمحسن روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و همراه صدای قرآنی که از گوشیاش میآمد قرآن میخواند و هم زمان اشک از چشمهایش جاری بود. یادم آمد که اوتقریبا نیمی از قرآن را از حفظ است.نوراز دهان امیر محسن و از قلبش به طرف بالا میرفت. باد درختهایی که در باغچهی پشت سر امیر محسن در یک ردیف قرارداشتند را تکان میداد ولی من باد راحس نمیکردم. رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیاردرخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشمهایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار میدیدم. نه فقط رنگ درختها، همهی رنگها زیباتر شده بودند.میخواستم دست امیر محسن را بگیرم و او را متوجهی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم میتوانست انجام دهد.ولی در آن حال حس خوبی داشتم. قبلا از امیرمحسن شنیده بودم که مرحلهی ابتدایی مرگ سرشار از لذت و خوشی است. انگار تا به حال در یک خواب عمیقی بودم و همین چند دقیقه پیش بیدار شده بودم. نتوانستم امیرمحسن رامتوجهی خودم کنم.دو زن از کنار ما رد شدند و با دیدن حال امیر محسن یکی از آنها که جوانتربودوباتعجب و دلسوزی به امیرمحسن نگاه میکرد. در کنار گوش دیگری گفت:« این بیچارهام با این وضعش دردش کمه لابدخدا هم یه مصیبت دیگه گذاشته توکاسش» آن یکی سرش را تکان دادوگفت:«اینجور که این اشک میریزه احتمالا خبر مرگ کس و کارش رو بهش دادن. هر چی سنگه مال پای لنگه.» از حرفهایشان بسیار ناراحت شدم. نه به خاطر این که در مورد امیرمحسن اینجورفکر کردهاند، به خاطر نسبتی که به خدادادند. شناختم از خدا جور دیگری شده بود. به خاطر تمام حرفهایی که قبلا به خدا نسبت داده بودم، به خاطر تمام غرولندهای از روی عصبانیتم و به خاطرروزهایی که ناشکری کردم احساس شرمندگی داشتم. چقدر کارهایم بچگانه بود. مثل شخصی بودم که فیلم بچگیهایش را میبیند و بعضی کارهای از روی نادانیاش او را مبهوت میکند. ولی من مبهوت نبودم، از این همه غفلت غمگین بودم. حالا احساس میکردم خیلی بزرگ شده ام.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
▫️طریقهی خواندن نمازشب
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
برآردستدعـایـے؛کـہدستمهرخدا
حجابغیبازآنروۍماهبردارد!(:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۳ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 04 December 2021
قمری: السبت، 28 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️14 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️34 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️44 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️51 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
#السلامعلیکیابقیةالله
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِح
سلام ای تنها سرپرست خیرخواه...
ای مهربانترین که یک لحظه
ما را فراموش نمیکنی
و دستان مهربانت
همیشه پناه ماست...
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
چشمے به رهت دوختہ ام
باز کہ شاید
بازآئی و برهانیم از
چشم به راهے
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
🍀پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :
شهید درد کشته شدن را احساس نمی کند، مگر در حدّی که یکی از شما پوست دست خود را بین دو انگشت فشار دهد.
کنز المعال، ج4، ص398، حدیث11103
#پیامبر_اکرم_صلیاللهعلیهوآله
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•