eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
988 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
در جهان گناه و نفاق طاقت ما زغم شده طاق حق بده بی قرارِ فراق گریبان چاک و پاره کنیم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ من و خورشید نشستیم وتوافق ڪردیم صبح را با طپشِ اسمِ توآغازڪنیم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ‌ ‌ كُلُّ شَيْءٍ يَمَلُّ مَا خَلَا طَرَائِفَ الْحِكَمِ. هر چيزی و كننده است ، جز سخنان نو و جديد .‌ 📚 غررالحکم ، حکمت ۶۰۵ ‌ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۱ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۲ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘ نام ونام خانوادگی = شهید حجت الله رحیمی نام پدر = صفدر محل تولد = باغلمک خوزستان ولادت = 1368/12/24 تاریخ شهادت = 1390/12/18 محل شهادت= خوزستان محل مزار= شهرستان باغلمک شهید حجت الله رحیمی متولد 1368/12/24 در شهرستان باغملک دیده به جهان گشودند و در سن 9 سالگی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج سید الشهدا باغملک در امدند ایشان در سال 1380 در سطح مساجد وهیات های شهرستان مداحی می کردند و در سال 1385 هیات خانگی نور الائمه را با هدف گسترش فرهنگ ومعنوی اهل بیت عصمت وطهارت راه اندازی نمودند همزبان با راه اندازی این هیأت چند سالی بود که در منطقه جنوب فعالیت داشتند ایشان دانشجوی رشته کامپیوتر بودند ودر سال 1390 به عنوان فرمانده پایگاه بسیج دانشجویی دانشگاه ازاد اسلامی باغملک انتخاب شدند ایشان در حالی که تنها 6 روز تا تولد22 سالگیشان باقی مانده بود در ساعت 7:45 صبح مورخه 1390/12/18 در خرمشهر مقابل پادگان دژ که مشغول هدایت اتوبوس کاروان راهیان نور بسیج دانشجویی استان لرستان به سمت یادمان عملیات والفجر 8 در منطقه اروند کنار ابادان بودند براثر برخورد یکی از اتوبوس های راهیان نور با ایشان از ناحیه پهلو مانند مادرشان حضرت زهراسلام علیها وکبود شدن صورت دعوت حق را لبیک گفتند وبه فوز شهادت نائل گردیدند . شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی صلوات 🕊🕊🥀🖤 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 نامه شهید بزرگوار حجت الله رحیمی # خدایا !عاشق دربرابر معشوق ان حد عشق می ورزد تا که بمیرد من هم انقدر عاشق تو هستم که می خواهم در راه تو تکه تکه شوم پروردگارا تو خود گفتی هر که عاشق من باشد عاشقش خواهم بود وهر که را عاشق باشم شهیدش می کنم وخون بهای شهادتش را نیز خودخواهم پرداخت خدایا من عاشق توام پس خون بهایم را که شهادت است به من پرداخت کن . شهادا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات 🥀🥀🖤🖤 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت155 اُسوه زمزمه کرد: –اینا کی هستن؟ چه راح
🕰 –می‌ترسی؟ تاملی کرد و با احتیاط و آرام گفت: –تا وقتی شما پیشم باشید نه، به چشم‌هایش خیره شدم. چشم‌هایش مهربان بودند. نگاهش را از من دزدید. صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. جا کلیدی را که به کیفش آویزان کرده بود را در دستم گرفتم و پرسیدم: –دوستش داری؟ –سرش را به علامت مثبت تکان داد. ماشین ترمز کرد و هر دو به اطراف نگاه کردیم. یک خیابان خلوت که پرنده هم آنجا پر نمیزد. پری ناز ریموت را زد و در خانه‌ی بزرگی که آنجا بود باز شد. یک خانه‌ی ویلایی و شیک. سیا ماشین را به داخل حیاط راند. پری‌ناز گفت: –ماشین رو ببر پشت ساختمون،. سیا پرسید: –مگه کسی داخله ساختمونه؟ –آره، نباشن هم میان، اینارو فعلا می‌فرستیم زیر زمین. سیا به اُسوه اشاره کرد و پرسید: –دختره چی میشه؟ اونو که نمیخوای با خودت ببری. پری‌ناز بی‌تفاوت گفت: –حالا بزار کارمون درست بشه بریم، اونوقت یه کاریش می‌کنیم. سیا دقیقا جلوی در زیر زمین ماشین را پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم. حیاط بسیار بزرگی بود. اطرافش پر بود از درختهای کهن. معلوم بود خانه قدیمی است و بازسازی شده. چون ساختمانی که وسط حیاط بود شیک به نظر می‌رسید. اُسوه به محض این که پیاده شد به طرف من آمد و پشت من ایستاد. پری ناز از پله‌ها پایین رفت و در زیرزمین را باز کرد و گفت بیایید اینجا. من آرام راه افتادم ولی اُسوه همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود و با چشم‌های گرد شده به زیر زمین نگاه می‌کرد.من هم نگاهی به در و پنجره‌ی زیر زمین انداختم رنگشان سفید بود و داخلش روشن بود به نظرم جای تر و تمیزی بود. به اُسوه اشاره کردم که بیاید ولی اوخشکش زده بود. سیا از پشت کمرش هلش داد و گفت: –چته عین بز نگاه می‌کنی برو دیگه. با این کار سیا عصبانی شدم و فریاد زدم: –دست بهش نزن لعنتی، بعد به طرفش حمله کردم و مشتی حواله‌ی صورتش کردم. او هم بیکار نماند و مشتم را تلافی کرد. پری ناز فوری از پله‌ها بالا آمدوتشری به سیا زد و گفت: –دستت بشکنه، چیکار کردی روانی. بعد خواست صورتم را بررسی کند ببیند چیزی شده یا نه، دستش را پس زدم. گفت: –پایین آب هست بیا بریم دهنت رو بشور. بی‌تفاوت به حرفش به طرف اُسوه رفتم. هنوز هم حیران بود. گوشه‌ی آستینش را گرفتم و با خودم به پایین بردم. اصلا فکر نمی‌کردم زیر زمین همچین جایی باشد. مبله بود و سرویس بهداشتی تر و تمیزی داشت. اُسوه روی یکی از مبلها نشست و با همان حالت به در و دیوار نگاه می‌کرد.پری ناز به اُسوه اشاره کرد و گفت: –این چرا مثل برق گرفته‌ها شده؟ ترسیده؟ من حرفی نزدم و به سرویس رفتم تا صورتم را بشویم. پری‌ناز به اُسوه گفت: –نترس بابا کاریت نداریم. تو بد موقع اونجا بودی، وگرنه چیکار داشتیم تو رو هم با خودمون بیاریم. الان شدی وبال گردنمون. کارم که درست شد راستین روبرمیدارم میرم توام میتونی بری خونتون. سیا پایین نیامد و همانجا در حیاط ایستاده بود.از سرویس که بیرون آمدم پری‌ناز به طرفم آمد و جیبهایم را خالی کرد. کیف پولم را باز کرد و با خوشحالی گفت: –خوبه، کارت شناساییتم همراهته، باهاش خیلی کار داریم. همه چی تو این کیفت پیدا میشه. پوزخندی زدم و گفتم: –فکر کردی بچه بازیه؟ تو کی بزرگ میشی پری‌ناز؟اصلا فکر کن ما با هم موفق هم شدیم قاچاقی رفتیم همون خراب شده‌ایی که تو میگی. وقتی من نمیخوام حتی یک لحظه ببینمت، وقتی ازت متنفرم چطور میخوای با من زندگی کنی؟با چشم‌های وحشی نگاهم کرد. –ولی تو یه زمانی عاشقم بودی. –دیگه نیستم. بزرگترین اشتباهم بود. ازش توبه کردم. کسی که به ملتش به وطنش به جایی که اونجا به دنیا امده، به خاکش خیانت می‌کنه رو میشه اسمش رو انسان گذاشت؟ من روزی صدبارخودم رو سرزنش می‌کنم که چرامی‌خواستم با تو ازدواج کنم. واقعا کور بودم. با تمام قدرت جیغ زد: –بس کن. جیغش باعث شد اُسوه از هپروت بیرون بیاید و با التماس نگاهم کند. به طرفش رفتم و کنارش ایستادم و گفتم: –نترس، این از این دیوونه بازیا زیاد داره. سیا از پله ها سرازیر شد و پرسید: –چی شد؟ پری‌ناز که انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده گفت: –موبایلش نیست. سیا گفت: –من همون اول موبایلش رو ازش گرفتم. پری‌ناز دستش را به طرف سیا دراز کرد. –کو؟ بدش به من. –میخوای چیکار؟ پیش منه دیگه. پری‌ناز جوری نگاهش کرد که سیا با آن هیکل، فوری موبایل را از جیبش درآورد و تقدیم پری‌ناز کرد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت156 –می‌ترسی؟ تاملی کرد و با احتیاط و آرا
🕰 دزدیده شده، زیاد با کار آدمهایی مثل شما آشنایی نداره. –نه، اون از تنها موندن با تو می‌ترسه، قشنگ استرسش از چشم‌هاش معلومه. اُسوه گفت: –من نمی‌ترسم. منظورم این بود تو بری ممکنه...پری‌ناز حرفش را برید. –بالاخره شما نامزد هستید یا نه؟اُسوه سکوت کرد.من گفتم: –بهتره در رو قفل کنی و بری، این حرفها به تو نیومده.پری‌ناز که دیگر به حرف من شک کرده بود گفت: –یه دقیقه پاشو. اخم کردم. دستم را گرفت و کشید. –اگه نامزدید پاشو بغلش کن ببینم. اُسوه هاج و واج به دستهای ما نگاه می‌کرد. دستم را کشیدم و فریاد زدم: –برو بیرون. به طرف اُسوه رفت و گفت: –اون دروغ گفته درسته؟ با هم نامزد نیستید مگه نه؟ با لبخند موزیانه‌ایی منتظر جواب اُسوه به صورتش زل زده بود. اُسوه با عجز نگاهم کرد. از روی مبل بلند شدم و به اُسوه اشاره کردم که بنشیند. بعد به پری‌ناز تشر زدم. –گفتم برو بیرون و از جلوی چشمام دور شو. به طرف اُسوه رفت دستش را گرفت و به طرف من کشید و رو به من گفت: –مگه نامزدت نیست بیا دستش رو بگیر دیگه، ترسیده بیا آرومش کن. اُسوه با دهان باز به پری ناز نگاه می‌کرد. پری‌ناز دست اُسوه را نزدیک دستم اورد شاید چند سانت بیشتر نمانده بود که دستش به دستم بخورد که ناگهان اُسوه محکم پری‌ناز را هول داد و فریاد زد: –ولم کن، مگه من مثل تو هستم که هیچی برام مهم نباشه. اگه گفتم اینجا بمون برای این که اون هیولا یه وقت نیاد ما رو اذیت کنه. پری‌ناز تعادلش را از دست داد و به ستون وسط سالن برخورد کرد. این کار اُسوه باعث شد پری‌ناز عصبانی‌ شود. شاید هم به خاطر حرفی که شنیده بود کنترلش را از دست داد و مانتواش را که دگمه‌ایی نداشت را کنار زد و اسلحه‌اش را از پشتش خارج کرد. بعد همانطور که دندانهایش را روی هم فشار می‌داد به طرف اُسوه حمله کردولوله‌ی اسلحه را روی کمر اُسوه گذاشت و گفت: –میری دستش رو می‌گیری تا بهت ثابت بشه توام لنگه‌ی منی. آب نیست وگرنه شناگر ماهری هستی. داد زدم. –چیکار می‌کنی پری‌ناز راحتش بزار. دوباره جنی شدی؟ داد زد: –باید خودش بیاد دستت رو بگیره وگرنه می‌کشمش، شوخی هم ندارم. من می‌خوام بدونم با یه دست گرفتن مگه چی میشه، بعد با خشم نگاهم کرد وادامه داد: –بلعمی بهم گفته بود خبری نیستا، ولی من به حرف تو بیشتر اعتماد کردم. –باشه، ما نامزد نیستیم. تو بردی حالا اون ماسماسک رو بکش اونور. –نه، حالا که اینطور شد من باید به این دختره ثابت کنم با یه دست گرفتن هیچ اتفاقی نمیوفته. نه آسمون به زمین میاد،نه زمین به آسمون، دنیا هم همینجوری که هست خواهد بود.رنگ اُسوه مثل گچ سفید شده بود. یک قدم به طرفش برداشتم و گفتم: –نترس، من باهاش حرف می‌زنم کوتاه میاد.پری‌ناز سر اُسوه را گرفت کمی به خودش نزدیک کرد و گفت: –مگه دوسش نداری، خب برو دیگه ازفرصتت استفاده کن.اُسوه با صدای لرزانی گفت: –باور کن آسمون به زمین میاد، وِلوِله میشه، همه چیزایی که گفتی اتفاق میوفته....میشه، همش میشه، باور کن میشه، بعد گریه‌اش گرفت. من نزدیکتررفتم. همانطور که اشکهایش می‌ریخت سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد و خودش را کمی عقب کشید. انگار برایش مهم نبود که پشتش یک آدم دیوانه اسلح به دست ایستاده. پری‌نازوقتی دید از پس اُسوه برنمی‌آید، با یک جهش خودش را به پشت من رساند و رو به اُسوه گفت: –میای جلو یا عشقت رو بزنم؟ بلعمی می‌گفت کادو بهت داده، پس معلومه همچینم نیست که خبری نباشه. یه چیزهایی بینتون هست. حالا به قول شماها هنوز محرم نشدید، نه؟گفتم: –پری‌ناز تو چرا اراجیف میگی، خوبه چند ماه بیشتر اونور زندگی نکردی، بدتر از اونا شدی. با این کارا چی بهت میرسه؟ –میخوام به این دختره ثابت کنم موقعیت آدما فرق می‌کنه، اگه اون خودش رو مریم مقدس میدونه چون توشرایط من نبوده، میخوام یه کاری کنم دیگه تا آخر عمرش در مورد کسی قضاوت نکنه. میخوام تو هم یه چیزهایی بفهمی، یادته اون موقع‌ها تا حرف میزدم می‌گفتی، نه اول باید محرم بشیم. انگار من جزام داشتم.دستهایم را بالا بردم. –باشه، باشه، تو درست میگی، اُسوه اشتباه کرده، منم اشتباه کردم. بس کن دیگه. دیوونه بازیت رو بزار کنار. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا