eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
990 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷🍃 وسط عملیات، زیر آتش فرقی براش نداشت . هرجا بود که میشد میگفت من میرم 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 هرگاه صدای به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد🍃 . این عادت همیشه ی حسین بود. 👌❤️ یک شب که همه خواب بودند از رختخواب برخواستم  تا یک لیوان آب بخورم .  نور ضعیفی را در آشپزخانه دیدم💡 . به سمت آشپزخانه رفتم . حسین را دیدم که با صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند😍 . گفتم: مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای ؟ گفت می خواستم شما بیدار نشوید.🌹 زمزمه های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد. 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
چو رو به ڪعبه صدق و صفا ڪند احرام خود زِ ڪسوتِ صبر و رضا ڪند آنگاه دست و روی بشوید ز خـون خویش برخیزد و نماز ادا ڪند 🌷 نمازشان را وقتی اول وقت می خواندند که صدای خمپاره ها و موشڪ ها، میگفت... 🍃 حی علی خیرالعمل 🌺 تو کہ آهستہ مےخوانے گریہ هایت را میان ربنای سبزِ دستانتــــ یم کن... 📎به یاد های خالصانه 🌷 ✒پ.ن:ابراهیم رضایی- @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و هـفتـم 🍁:تـقـدیـم به مـحمـودرضـا روزهای آخرسال۱۳۸۹بود چندروزمانده به قبل ازپایان سال ازپایان نامه دکترای تخصصی دفاع می کردم وقتی رسیدم تهران شب یک راست رفتم سراغ برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم ونگران آبرومندانه برگزارشدن جلسه بودم به رضا گفتم هیچ چیز آماده نیست، وفرداهم وقتش راندارم فردا می توانی بامن بیایی جلسه دفاع؟ گفت:چه چیز راباید آماده کنیم؟گفتم باید ،لیوان بلور کارد واین جور چیز ها بخرم گفت ظرف وظروف رادیگر میخواهی چه کار؟ گفتم بشقاب ها ولیوان ها اگریک بارمصرف باشند پایان نامه ام نمره نمی آورد. گفت اینها را ازخانه می بریم گفتم برو کت وشلوارت را هم بیاور بی چون وچرا رفت دو دست کت شلوار آورد امتحان کردم یک دستش راکه سورمه ای واتو کشیده بود. گذاشتم کنار صبح ماشین پرایدش رابرداشت وسایل را زدیم توی ماشین واز راه افتادیم سمت دانشگاه خودش هم برای حضوردرجلسه لباس مرتبی پوشیده بودبا ماشین رفتیم داخل دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطرآن باید قبل از دفاع،دوساعتی پله های دانشکده دامپزشکی را بالا و پایین می رفتن! در این فاصله رفت میوه و چندجعبه آبمیوه خرید.تنها چیزی که آنروز خودم رفتم خریدم،یک جعبه شیرینی بود ک باعجله زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم.غیر از این جعبه شیرینی،همه جلسه را ردیف کرده بود. حتی وسایل و میوه ها و جعبه های آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفتی تئاتر دانشکده آورد یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاییدسر جلسه و چند دقیقه قبل ازشروع جلسه برگشت. خاطره خوش آن روز را فراموش نمی کنم. که چقدر از اضطرابم کم کرد.دوست دارم اگر گذرم دباره به کتابخوانه دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صحفه تقدیم نامه، را کنارنام که نامه را به او کرده ام اضافه کنم. آن را از گرفتم. 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 وهـشـتم 🍁:بےخـواب و بے تـاب یک روز زنگ زد :فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان ما در پادگان هستند.اگر وقت داری بیا. بعدا نمی توانی این جور جاها بیایی.دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با های مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان. دو روزی که مهمان پادگان بودیم خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزارشود.من ندیدم توی آن دوروز . کسی اگر نمی دانست،فکر می کرد مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد. شبی که در پادگان ماندیم برنامه پیاده روی شبانه داشتیم.بعد از نصفه شب بود که از پیاده روی برگشتیم. مرا برد اتاق خودش.تختش را نشان داد و گفت:تو اینجا بخواب .قرار بود تا صبح استراحت کنیم.بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر.گفتم تو کجا می خوابی؟ من دارم تو بخواب. این را گفت و رفت.من تا اذان صبح تقریبا نخوابیدم.مرتب چک می کردم که ببینم برگشته یا نه.بالاخره هم نیامد ومن را بعد از صبحانه،وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر،جلوی ساختمان دیدم.چشم هایش کرده بود. آستین هایش را زده بود بالا. سرش را انداخته بودپایین و داشت با عجله به سمتی می رفت صدایش زدم. کنار درخت کاج کوچکی ایستاد دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون اوردم و گفتم بایست می خواهم بگیرم.دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد.دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش.نمی دانستم قرار است میدان را کند. با اینکه تا روز قبل نکرده بود،توی میدان آنقدر بود که انگار چندساعت خوابیده است. قبل از رفتن به میدان تیربه بچه ها گفت: تا تیر به هر نفر می دهیم.سعی کنید از این فرصت استفاده کنید.استفاده هم به این است که در این وضعیت و نیازی که به مجاهدت ما دارد،اینجا بدون نباشید، و کنید. خیلی با بود.شوخی میکرد.عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان رضا را نشان نمی دهد. تا عصر همینطور بود و میدان را می کرد. توی آن دو روز برای اینکه به هایی که مهمانش بودندخوش بگذرد همه کار کرد. 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃 🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘ 🌹🍃 اَللّهُ اَکبَرُ ... می‌گویند ... وَ اعْمُرْ قَلْبِی بِطَاعَتِکَ ... خدایا دلم را به وسیله‌ی اطاعتت، کن ... 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🌸چند وقتی توی مغازه پیشم کار می‌کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری." محلی نمی‌گذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم." می رفت من می ماندم و مشتری ها و… خم که رفته بودیم برای ، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. به‌ روایت‌ دایی‌ همسرشون •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ خاطرات شهید محسن حججی ❤️ دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره." لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!" . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم." فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد. گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی." بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا. همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️ می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ. پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟" سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 💙 🌷 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد." همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید. ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود. از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده‌ بودم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 💠اهمیت به نماز🌸 ☘روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای آمد گفت"کجا نگه می داری تا بخوانیم؟" گفتم "۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم وهمانجا نماز می خوانیم" 🥀از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت "من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که دارم دوست دارم نمازم با نماز (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در همان وقت به سوی خدا برود" 🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید) 🌷 📗ملاقات در ملکوت •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔸آقا مهدی به تبعیت از خیلی تأکید داشت و چون حضرت آقا♥️ به دفاع از مردم ، یمن و عراق توصیه داشتند، او هم دوست داشت جزو کسانی باشد که حرف رهبر را اطاعت کرده‌اند☝️ 🔹می‌گفت: دوست دارم با رفتن به جنگ، عصبانی شوند😁 شهید به نماز اول وقت📿 خیلی اهمیت می‌داد و هر جا به مسافرت می‌رفتیم تا صدای را می‌شنید توقف می‌کرد و در مسجد🕌 همان محله نماز می‌خواند و بعد ادامه مسیر می‌داد. به رعایت هم توجه و تأکید بسیاری داشت 🔸قبل از اعزامش با هم به رفتیم، به هر کدام از حرم‌های مطهر✨ که می‌رفتیم، گریه می‌کرد و می‌گفت من آمده‌ام تا امضای قبولی را از اهل بیت(ع) بگیرم😭 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 👈 در دوران دبیرستان، پنج‌شنبه‌ها زودترتعطیل می‌شد. به‌ خاطر همین اکثر مواقع خود را به نماز ظهر و عصر مسجدالزهرا(سلام الله علیها) که در نزدیکی خانه‌مان بود می‌رساند‌.🌱 یک روز پنج‌شنبه🗓که رفته بودم مسجد، متوجه شدم عباس نیامده.🤔 به خانه آمدم، دیدم عباس هنوز از مدرسه نیامده، دلواپس شدم‌. بعد از نیم ساعتی⏱ به خانه آمد‌.❗️ گفتم: «نگرانت شدم، کجا بودی؟» گفت: «تا رفتم ماشین بگیرم دیر شد. توی مسیر که بودم ماشین از کنار مسجد (ارواحنافداه) رد می‌شد. دیدم صدای از مناره مسجد میاد از راننده خواستم که نگه دارد تا من پیاده شم. به مسجد رفتم و نماز خوندم و از اونجا تا خونه پیاده اومدم‌.»😊 🔖پدر شهید عباس دانشگر •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
azan-Ebrahim.hadi_.mp3
5.58M
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•