🌺🌺
🌺
🌺🌺
" میخواستم #بزرگ بشم
#درس بخونم #مهندس بشم☺️🍃
#خاکمو #آباد کنم زن بگیرم
#مادر #پدرمو ببرم #کربلا
#دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک، تو راه #مدرسه باهم حرف بزنیم☺️
خیلی کارا #دوست داشتم انجام بدم
خب نشد...😔😔
باید میرفتم از
#مادرم،
#پدرم،
#خاکم،
#ناموسم،
#دخترم،
#دفاع کنم❤️❤️
#رفتم که
#دروغ نباشه
#احترام کم نشه
همدیگرو
#درک کنیم
#ریا از بین بره
دیگه
#توهین نباشه
#محتاج کسی نباشیم❤️🌺
الان اوضاع #چطوره...؟ "
😔😔
قسمتی از
#وصیت_نامه
#نوجوان
#شهید_کاظم_مهدی_زاده
🌺🌺
🌺 @dosteshahideman
🌺🌺
دوست شــ❤ـهـید من
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_شـصت ویـکم
🍁#عـنـوان:کـوثـر محـمودرضـا
وقتی تماس می گرفت،بعد از دوسه کلمه احوالپرسی،معمولا اولین #حرفش_دخترش بود.
با آب و تاب تعریف می کرد که #کوثر چقدر #بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام می دهد.به دوستان خودش هم که زنگ می زداگر #دختر داشتند با آنها درباره اینکه دختر من #بهتر است یا دختر تو،بحث می کرد.#عشق_محمودرضا به #دخترش مثل همه #پدرها به $دخترشان بود.اما #محمودرضا_پز_دخترش را #زیاد می داد.
یک بار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم .آمد دنبالم و راه افتادیم به سمت اسلامشهر.توی راه گفت #کوثر را برده #آتلیه و ازش عکس گرفته.مرتب درباره ی #ماجرای آن روز و #عکاسی رفتنشان گفت.
وقتی رسیدیم اسلامشهر جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت.پیاده شد رفت #پول گرفت و آمد.تا نشست توی ماشین گفت:اصلا بگذار #عکس ها را نشانت بدهم..ماشین را خاموش کرد.لپ تابش را از کیفش بیرون آورد و عکس های #کوثر را یکی یکی نشانم داد.درباره ی بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم می زد #زیر_خنده.
شبی که برای استقبال از پیکر #محمودرضا رفتیم اسلامشهر در منزل پدر خانمش جلسه ای بود.
چند نفر از مسئولان یگانی که #محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند.یکی از همان برادران به من گفت #محمودرضا رفتتش این دفعه با دفعات قبل فرق دارد.خیلی عارفانه است.فضای جلسه سنگین بود.برای همین ادامه ندارم.بعد از جلسه با چند نفر و آن بزرگوار مسئول رفتیم #محل کار #محمودرضا .
توی ماشین قضیه #عارفانه رفتن #محمودرضا را از ایشان پرسیدم.گفت:وقتی داشت می رفت پیش من هم آمد و#گفت_فلانی این دفعه از #کوثر_دل_بریده ام و می روم.دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمی کرد و #حالش متفاوت بود.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂#فـصـل_شـصـت و دوم
🍁#عـنـوان:قـراری کـه داشـتنـد
شب #عملیات، به دو نفر از هم سنگرهایش
گفته بود:وقتی تهران در دانشکده بودیم #خواب_دیده بودم در منطقه #سرسبز خیلی #قشنگی با #هم هستیم.
یک #اتفاق خیلی خوب در آنجا برای #هر_سه_مان افتاد.
بعد هم به آن #دوبرادر گفته بود #مواظب خودتان باشید!
از آن #شبی که خواب را دیده بود تا #شب_عملیات در #غوطه شرقی #دمشق #ده_سال می گذشت.
#یکی از هم #سنگرهایش می گفت وقتی #محمودرضا داشت این حرف ها را می زد ما گوشمان با #محمودرضا نبود و مشغول کار خودمان بودیم.
اما #محمودرضا یکی دو دقیقه همین حرف را داشت #تکرار می کرد.
فردای آن شب #یکی از آن #دو_برادر در حین #عملیات و #درگیری با #تکفیری ها از ناحیه #ران پا تیر می خورد و #مجروح می شود.
#محمودرضا_ساعاتی بعد به #شهادت می رسد و نفر #سوم هم که #شهیداکبر_شهریاری بود ک #روز_بعد در همان منطقه به #شهادت می رسد.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات #اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷 🍃 🌷 🍃 🌷
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهل و دوم ✨ دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت:
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و چهل و سوم ✨
بچه ها خواب بودن.😴😴😴نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟😊
-قابل توصیف نیست.😍
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.☺️
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😌
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..😇تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..☺️یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت✉️ بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁
منم لبخند زدم.☺️اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.✉️👀بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟😳😍
خنده م گرفت.
-بله عزیزم.☺️
-بازهم دوقلو؟😧😳👶🏻👶🏻
-بله.☺️🙈
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.😍☺️
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... 🕌🛫
وحید گفت:
_کجایی؟😉
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.😌
خندید.😁
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن😴😴 و فاطمه سادات با کتابش📕 مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا😊
نگاهش کردم.
-جانم؟😍
جدی گفت:
_خیلی خانومی.😇
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.😉☺️
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.☺️
-یعنی چی؟!😅
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، ☝️امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.☺️😆
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.😅
وحید هم خندید.😁جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.😇
-یعنی چی؟!🤔
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌏 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...👌همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
👈اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
👈اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
👈اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
👈اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
👈اینکه پیکرش کی برگرده،
👈اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.😅
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.😁😍
-این کارو که الانم دارم میکنم..😌من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.😉
باهم خندیدیم.😁😃وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.😍
-ما بیشتر.☺️
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز✨ بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.😊
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
💖خدایا *هر چی تو بخوای*.👉تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...💖
🌷پایان🌷
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•