آرامش را زمانى تجربه خواهیم
كرد ؛ كه ترسها و نگرانيها ، کینه ها
رنجش ها ، و توقعات بی جا از
دیگران را كنار بگذاریم..(:
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
『﷽』
مـٰادَرۅنِعِینۅشینۅقـٰافِخۅدرادیدِهایم
داخِلَشجُزحـٰاءۅسینۅیـٰاءۅنۅنچیزۍنَبۅد:)
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
تنها ڪافیست قلمت را بردارے و با جوهرِ عشق و امید بنویسے...
"زندگی رود قشنگیست ڪہ جریان دارد"
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
رفیقِ من!
تصمیم بگیر با خوشیهایِ ساده، معادله
پیچیدهیِ زندگی رو دور بزنی.
خودتو دوست داشته باش و مثلِ صبحِ
بعد از بارون، خنک و دلپذیر باش💛
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_36
محمد:
پتو را روی رسول مرتب کردم و بوسهای به جای بخیهی سرش زدم.
بعد موهایم را شانه زدم.
آرام در اتاق را باز کردم و از پله ها پایین آمدم.
با دیدن عطیه لبخندی زدم و به سمتش قدم برداشتم.
_بریم؟
_بریم فقط ماهورا رو گذاشتم پیش عزیز
_دو نفره بریم بهتره
_هنوز دو ماه نیس سه نفر شدیم بعد هوسِ خوشگذرونیه دو نفره کردی؟
_دیگه دیگه
در کوچه را باز کردم و به سمت ماشین رفتیم.
.......
_محمد؟
سرم را مایل کردم. و بیاختیار لب زدم
_جانم...
_جانت بیبلا... کی پروندهی جدیدت تموم میشه؟
_شرمنده عطیه جان؛ انشاءالله به زودی...
قول میدم زیارت بریم، پابوس حضرت معصومه(س) و امام رضا(ع)
نگرانِ ماهورا خانم هم نباش...
حضرت زهرا(س) داده خودش مراقبش هست.
با صدایی که غمِ وجودش را نشان میداد گفت
_ولی هزینهی عملش خیلی بالاست؛ اونهمه پول از کجا میاری؟
لبخند زدم.
سخت بود دروغ گفتن ولی نمیشد یک مادر را ناامید کرد.
_نگران نباش، تا ماهِ دیگه پولش آماده میشه.
با ذوق به سمتم برگشت.
_جدی میگی؟؟؟
ماشین را مقابل کلهپزی نگه داشتم.
_بله... حالا پیاده شو بریم که بدجور ضعف کردم.
..............
دست از خوردن کشیدم و درحالی که داشتم از خوشی میترکیدم گفتم
_خدا این قلیل توسلاتو به کرمش ازمون قبول کنه انشاءالله...
عطیه خندید و گفت
_انشاءالله
بعد از اینکه حساب کردم همراهِ عطیه بیرون آمدیم.
_بعد مدتها حس دلتنگی نمیکنم محمد...
_خب پس برا تکمیلِ این دلخوشی بریم پارکِ بغلی که بستنی زعفرونی بزنیم به بدن...زیاد شلوغ نیست خوبه
با شیطنت قدم تند کرد.
_از کی تا حالا مدل حرف زدنت تغییر کرده آقا؟
_عه چرا میدویی عطیه...با این پا نمیتونم برسم بهت.
_تقصیر خودته تنبل شدیییی یه تکونی بده به خودت.
سعید:
هدفون را از گوش علی برداشتم و کاغذ را روی میزش گذاشتم.
برگشت سمتم.
_عه تویی؟
_اوهوم؛خسته نباشی.
_سلامت باشی. جانم؟
_ علی این ایمیل دست تو باشه...من سرم شلوغه میترسم سهلانگاری کنم.
نگاه گذرایی به کاغذ انداخت و گفت
_خیالت تخت سعید؛ حواسم هست.
با صدای خانم شکوری، از میزِ علی فاصله گرفتم.
_آقا سعید بچهها پیام دادن.
با سرعت به سمت مانیتور رفتم.
_چه پیامی؟
_انگار اقا محمدو ردیابی کردن...
دستی به صورتم کشیدم.
چه باید میکردم؟
داوود:
یک نگاه به ساعت کردم و یک نگاه به درِ مخفی.
بالاخره آمدند.
_آخ آخ دیر که نشد؟
پوکر فیس نگاهش کردم.
_نه؛ فقط سه ساعت آقا سیاوش
_خب خداروشکر...برو یه چای دم کن که از خستگی مردیم.
هر پنج نفر درحالی که جعبه و دم دستگاهِ زیادی دست داشتتد از پلهها بالا رفتند.
سمت آشپزخانه رفتم و کتری را پرآب کردم، بعد روی گاز گذاشتم.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/680940
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_37
محمد:
با صدای زنگ گوشی، لیوانِ بستنی را روی تختهی چوبیِ صندلی گذاشتم.
_الو جانم سعید؟
_آقا محمد ردیابیتون کردن چه کنیم؟
_بچه های خودمون در جریانن؟
_بله...
آرام گفتم
_به یکیشون بسپر که بیاد تعقیب من!
با تعجب گفت:
_ اونا شمارو میخوانها
لبخندی زدم و گفتم
_دستشون به سایهام نمیرسه تو فقط بهش بگو تعقیب کنه و هر اتفاقی که افتاد، کاملا به فلورا گزارش بده
_چشم...مراقب خودتون باشید.
_به سلامت.
تماس را قطع کردم و تکیه دادم.
_محمد؟؟؟ امروز خیلی عوض شدیاااا؛ مشکوکی.
_از بس که حواسم نیست بهتون...
فاتح:
پیامک را باز کردم.
_فاتح اگه فلورا بهت پیام داد، آقا محمدو تعقیب میکنی و هراتفاقی افتاد به فلورا گزارش میدی.
این دستور به خاطرِ ردیابی شدنِ اقا محمد بود و بالاخره باید یکی از ما سه نفر انجام این کار را به عهده میگرفتیم.
گوشی را برگرداندم سرجای اولش
چند دقیقه بعد گوشی زنگ خورد.
شمارهی فلورا بود.
_بله؟
_مسیح سریعتر برو به موقعیتی که میفرستم.
باید یه نفرو تعقیب کنی؛ هرجا توقف طولانی داشت بهم پیام میدی که چند نفرو بفرستم برا گیراوردنش.
_باشه
داوود:
_سیاوشششش؟؟؟
درحالی که داشت پیراهنش را به تن میکرد از پلهها پایین آمد.
_بله؟
_بیا چای
چند استکان و قوری را روی سینی گذاشتم و کنارش چند تکه کیک.
_ببر واسه بچهها.
سینی را از دستم گرفت.
_دمت گرم.
_میگم میتونی اجازهی خروج بگیری واسم؟
_پس برا همین اینقدر دست و دلباز شدی
جدی گفتم
_حالا که اینطوریه نهار تخم مرغ میخورید
با لحن خندهدار و ملتمسی گفت
_نه تورو جون عمهات...خب باشه برات اجازهشو میگیرم
_اولا با عمهی من چیکار داری؛ دوما همین الان پیام بده نتیجهاشو بگو
سینی را روی اپن گذاشت و گوشی را از جیبش درآورد.
بعد چند دقیقه گفت
_انجام شد...
خندیدم و گفتم
_نهار تغییری نکرد ولی ایول بهت
پوکر فیس نگاهم کرد و دیوانه ای نثارم کرد
درحالی که از پلهها بالا میرفت گفت
_حداقلللل املت درست کنننن
نشستم روی مبل
_گوجه نداریم حاجییییی
محمد:
به سمت خانه میراندم.
هرگاه زن و بچهای میدیدم یاد آن روز میافتم.
یاد میلاد
یاد حرفهایش
حس یک مجسمه داشتم که نمیتواند تکان بخورد.
_محمد کجایی؟؟؟
_ها؟ بله؟
_میگم انجامش بدم؟
_چیو؟؟
نفس عمیقی کشید و گفت
_دو ساعته دارم حرف میزنمها
دستی به گردنم کشیدم
_شرمنده حواسم نبود، میگی دوباره؟
_کل حرفم این بود که از داداشم پول قرض کنم؟
_دوست ندارم از کسی پول قرض کنم؛ بعدشم داداشت تازه داره تو مشهد جاگیر میشه، درست نیست.
شاید نتونم سر وقت بهش برگردونم.
_محمد من فقط دلم نمیخواد به خاطر پول تو فشار باشی.
_نگران نباش بانو؛ خدا هر دردی رو برحسب توانِ هرکس میده
از آینه به ماشینی که تعقیبم میکرد نگاه کردم.
فاتح بود.
پایم را روی گاز گذاشتم.
فرشید:
_فرشید مامانم زنگ زده بود...
_خب؟
_پرسیدن کجاییم.
_تو چی گفتی؟
_از دهنم پرید گفتم نزدیکِ تهران.
چند دقیقه فکر کردم و گفتم
_از آقا محمد اجازه میگیرم که هم تو هم مریم خانم از برید.
_مریم چرا؟
_به نظرت من و مریم خانم میتونیم تو یه خونه بمونیم؟
حق به جانب گفت
_خیرررر بتونید هم من اجازه نمیدم..
خندیدم.
_خدا بیامرزه پدرتو...دیدی؟
_باشه؛ ولی من که نمیتونم تنهات بزارم.
دلشوره میگیرم.
بعدم برم خونه مامانم نمیگه شوهرت کجاس؟
_پس میمونی؟
_اره فقط میخوام برم یه سر دیدنشون که دلواپس نشن
فاتح:
یک ربع بیشتر نشد که گمش کردم.
یعنی چنان از این مهارتش جا خوردم که شک کردم او دنبال من است یا من دنبال او.
بعد از اینکه از دید خارج شد ماشین را گوشهی خیابان نگه داشتم و به فلورا زنگ زدم.
_خب چیشد؟
_گمش کردم...
بہقلــــم : ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/680940
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
آرامش یعنی؛
قایق زندگیت را
دست کسی بسپاری که
صاحب ساحل آرامش است!
الا بذکرالله تطمئن القلوب
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
#تلنــــــ⚠️ـــــگر✒️📃
❣دوست داری یار امام زمانت(عج) بشوی❓
✅راهکارترین شرط موفقیتت اینه كه :👇👇
✍نگرش خودت را تغییر بدی و
جای😢 نمی توانم را با 😃می توانم عوض بکنی
‼️یادت باشه امام زمان(عج) رویت حساب
می کند!
✅✅پس تو هم روی خودت حساب کن!💪
ألـلَّـھُـــمَــ ؏ـَجـــِّـلْ لِوَلـــیِـڪْ ألـــــْـفــــَـرَج!
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
ℬℯ𝒽𝒷ℴℴ𝒹 𝒟𝒶𝒹ℯ :):
امشب ساعت "22:10 دقیقه مستند موسوی مجد جاسوس آمریکایی که مکان شهید سلیمانی رو در بامداد 13 دیماه سال 98 لو داد از شبکه سه پخش میشه ؛
#نشر_حداکثری
✨'قصّہ اسارت'✨
در بیمارستان بغداد بودیم؛ چند نفر اسیر زخمی، در یک اتاق، مثل زندان.
ساعت ۱۲ شب، " فرهاد محمدی" شروع کرد به خداحافظی و حلالیت طلبی از ما.
فکر کردیم میخواهند او را صبح زود ببرند اتاق عمل؛ حالش از همهی ما وخیمتر بود.
'وقتے خداحافظےاش را کرد، پاهاے خودش را داد طرف قبلہ و خوابیـــــد؛ بہ همین سادگے رفت؛ اما بہ ملڪوت...💔'
ما مانــــــدیم با اندوهے زمینگیر و بغضے گلوگیر!
#پلاڪ
یه انتقاد و حرفی دارم که میخوام مطرح کنم تا حواسمون بیشتر جمع باشه.
دقت کردید ایتا و پیام رسانای دیگه پر شده از رمانهای ارباب رعیتی، خونبستی، صیغهای، همخونه و هزارتا موضوع دیگه که معلوم نیست چطور یهو مد شد و چطور همه در مورد اوننا مینویسن.
اصلا قصدشون چیه؟
چرا بیشتر رمانای عاشقانه در مورد پسرای بالای ۲۰ سال و دخترای کمتر از ۱۵ سالن؟
چرا ازدواج اجباری مد شده و ارزش دختر اومده پایین؟
اگه توجه کنید تو سوال آخر یک قسمت از جوابو دادم.
چند ویژگی دارن این رمانا
البته ممکنه خود نویسنده ندونه داره چه چیزهایی رو تبلیغ میکنه
۱.ارزش دخترو بیارن پایین.
۲.دخترو به عنوان یک ابزار معرفی می کنن و بعد هروقت لازمشون نشد میندازنش بیرون.
۳.غیر مستقیم میگن زندگیه کلفت بار توی ایران خیلی زیاده
۴.دختر اگه تو سن پایین ازدواج کنه بهتره
۵.نامحرم به راحتی میتونه واردِ حریم خصوصیت بشه...هیچ اشکالی هم نداره
۶.اگه برا چند ساعت صیغه بشی به نامحرم اشکال نداره
۷.برای اینکه زندگی راحتی داشته باشی بهتره حرف گوش بدی حتی اگه اشتباه باشه
۸.خانواده اهمیتی نداره و میتونی بدون رضایتشون هم ازدواج کنی
خلاصه که حواستون باشه
این جور رمانا کاملا غیر مستقیم روی ناخودآگاه شما تاثیر میذاره؛ بدون اینکه بخواید...
#پلاڪ