خدایاااااااااااا…!
خراب کن و دوباره بساز…!
خانه ی دلم… خیلی تنگ است…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
#تلنگر
واسہامام زمانمونچقدسختی ڪشیدیم؟؟
چقدرسیلۍخوردیم؟!☹
چقدرحرفشنیدیم؟!🍂
چقدرجلوزبونمونوگرفتیم؟!🥀
چقدرگذشتیمازخواستمون؟!🚶🏻♂
اصلاحواسمونبہامامزمانمون هست؟!🔗
چندچندیمباخودمون؟😓
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
در لحظات ملکوتی اذان به یاد مولایمان سلامی میدهیم✨✋
سلامی چو عطر خوش گل های نرگس❤️
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
وصیت تکان دهندهٔ شهـید به مادرش
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن..
زمان تشیع گریه نکن..
زمان خواندن وصیت نامهام گریه نکن..
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش میکنند و زنان ما عفت را...
وقتی جامعهٔ ما بی غیرتی و بی حجاب گرفت ،
مادرم گریه کن که اسلام در خطر است...
{وصیت نامه شهید سعید زقاقی}
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
دلت که شکست سرت را بگیر بالا……!
تلافی نکن، فریاد نزن،شرمگین نباش،حواست باشه
دل شکسته گوشه هایش تیز است……
مبادا دل و دست ادمی را که روزی دلدارت بود زخمی
کنی،مبادا که فراموش کنی روز شادیش ارزویت بود……
صبور باش،بغضت را پنهان کن،رنجت را پنهان تر ……!
خداوند ناظرِ تمام رنج هاست.
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
«مَا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَهٍٔ فَمِنَ اللّٰه»
هرخوبیوخیریبهتوبرسدازطرفخداست🌿
#شهادت
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_38
محمد:
همراهِ عطیه از ماشین پیاده شدم.
_توام میای خونه؟!
_با رسول کار دارم
_آها باشه.
وارد خانه شدم؛ مستقیم و بدون مکث از پلهها بالا رفتم و با احتیاط در را باز کردم.
_آقا رسول خوابی؟؟؟
جوابی که نداد کفشهایم را درآوردم و به داخل پا گذاشتم.
کنارش نشستم و به شانهاش زدم.
_رسول جان؟؟
دست روی پیشانیاش که گذاشتم داغیاش دستم را سوزاند.
دیگر ملاحضه نکردم و همانطور که خوابیده بود از زیربغلش گرفتم و نشاندمش.
بعد درست کردن بالش تکیه دادمش به دیوار.
گونههایش سرخِ سرخ شده بود.
دکمه های پیراهنش را تک تک باز کردم و درآوردم.
با گوشی به عزیز زنگ زدم.
بعد چند بوق جواب داد.
_سلام پسرم؟
_سلام عزیز؛ میگم برا پایین آوردن تب چیکار میشه کرد؟
_پاشویه یا گذاشتن دستمال خیس رو گردن و پیشونی. اتفاقی افتاده مادر؟
_نه عزیز چیز مهمی نیست. ممنون
سریع قطع کردم.
به سمت آشپزخانه رفتم و تشت را از روی ماشین لباسشویی برداشتم.
بعد از آب پر کردم.
پاچهی شلوارش را بالا دادم پاهایش را داخلش گذاشتم و ارام آب رویش ریختم.
............
بیست دقیقهای میشد که سعی در پایین آوردن تبش داشتم.
در آخر جان به لبم رسید و زنگ زدم به دکترِ رسول.
_سلام بفرمایید؟
_سلام دکتر؛ حسنی هستم
_شمایید؟ اتفاقی افتاده؟
_رسول تب کرده چیکار کنم؟
_قرصهایی که تجویز کردم دادید بهش؟
_بله...
_لرز هم داره؟
_هر ازگاهی
_میتونید بیاریدش بیمارستان؟
_تا یه ربع دیگه میارمش.
_منتظرم خدانگهدار
............
تماس را وصل کردم و جواب دادم.
_بله سعید؟
_آقا دوباره بهش موقعیت دادن افتاده دنبالتون...
کلافه گفتم
_الان نه سعید الان نههههه...به خانم شکوری، علی، هرکس که دم دستته بگو یه جوری هکشون کنه موقعیت اشتباه بفرسته براشون؛ الان وضعم جوری نیست که بتونم ضد بزنم.
_چشم
دوباره زیر چشمی به رسول نگاهی انداختم و پایم را روی پدال گاز فشار دادم.
بعد رسیدن و پارک ماشین، در سمت رسول را باز کردم و دستش را دور گردنم انداختم تا پیاده شود.
با نالههای ریزی قدم برمیداشت.
در آخر هم پرستارها کمک کردند و به داخل هدایتش کردند .
بعد از اینکه دکتر معاینهاش کرد چند کیسه خون تجویز کرد و امد به سمتم
_حالش چطوره اقای دکتر؟
_مشکلش مربوط به زخم نیست؛ فقط کم خونیه شدید باعث تب و لرز شده.
نیم ساعت دیگه میتونید ببریدش
_تشکر.
روی صندلی نشستم.
دستم را که به خاطرِ بلند کردن رسول تیر میکشید چندبار تکان دادم...
این زخم هم یادگارِ الکساندر است.
آرام آرام نیم ساعت تمام میشود.
در اتاق را باز کردم و داخل شدم
پرستار داشت سوزنِ سرم را از دستش بیرون میآورد.
رنگ و رویش بهتر شده بود.
با لبخند به سمتش رفتم.
_سرت که گیج نمیره؟
_نه خوبم؛ بریم؟
از کمرش گرفتم و کمک کردم تا بایستد.
مقابل اسانسور توقف کردم.
_تو برو پایین بشین دور و بر پارک منم حساب میکنم میام.
_ممنون اقا...جبران میکنم.
_نیاز نیست...
رسول:
ارام روی صندلی چوبیِ کنار پارک نشستم و خیره شدم به بازیه بچهها.
با صدای جر و بحثی سرم را برگرداندم.
مردِ لاتی مزاحم زنی چادری شده بود.
انگار مسافر بود.
از جایم بلند شدم و به سمتشان رفتم.
_آقا مزاحم نشو
_تو دیگه چی میگی؟
تنها راهی که داشتم این بود که کارت شناسایی نشان دهم.
مقابلش که گرفتم رنگ از صورتش رفت.
به چند ثانیه نکشید که دور شد.
به سمت آن خانم برگشتم.
بدون اینکه به صورتش نگاه کنم گفتم
_حالتون خوبه خانم؟
با صدای متعجب گفت
_تویی رسوللل؟
سرم را با تردید بلند کردم و با چهرهای روبهرو شدم که تمایلی به دیدنش نداشتم
بہ قلـــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/688241
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨