✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
سلام سلام 😐
مییییننننن اومممدیدیممممم ویییییییززززززززززز
آخ آخ آنتن خراب شده بزا با کفش بزنم 😂
ویییییییزززززز👟 تقق
خب میبینید که درست شد😂
____
کی از همه عزیز تره فلورا فلورا😂 با ادب و تمیز تره فاتن فاتن😂
کی از وقت نشناس تره فلورا فلورا😂
کی گند میزنه تو حال دونفره 😂 فلورا فلورا😂
خب فلورا حال دونفره محمد عطیه رو نابود کرد رفت😂
بسم الله الرحمن الرحیم 😱😂 رسول تب کرد 😐
حتما داره به محمد میگه الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی😂🤭
خب نمک پاشی دیگه بسه😂 رسول داره میمیله😐
محمدددددددددد😱 خدااااا یعنی تو نمیدونی تب چجوری میارن پایین 😐
خداااا 😐😂 خدااااااااااا
بچه ۴ ساله میدونه تو نمیدونی 😐
بزنم تو ملاجت پخش دیوار بشی اخه🤦🏻♀😂
خببب بریم بیمارستان
بابا این محمد نمیدونه تب چجوری بیاره پایین آبان رسول زیر دستش میمیره😂
بیا من میگم کی موقعیت نشناس تره فلورا فلورا😂بیا ببین .
آخه الان نا عقل😐 نا شعور و شخصیت
هوووففف😐
خب خدارو شکر رسول پخ پخ نشد😐
من شما رو نمیدونم ولی خودم خیلی دوست دارم محکم بزنم به دست محمد جای یادگاری الکساندر😂😂
دوست دارم اقا.مریضم خودتونید😁
رسول سر مر و گنده رفت پایین😂
اووو مزاحمت مزاحمت
چاقوی منو بدید🔪😁
خب رسول ت بشین من میرم .نابودش کنم😂
عه خودش پاشد😐 بشین ببینم مسلمان😐🤦🏻♀
اشکال نداره خب بدون دعوا پیش رفت 😐
بلهههههه
رسول ؟ این کیه🧐
خب گره جدیدی در اینجا کور شد🤓
____
پارت بعد😛
خب فلورا به یه دردی خوردا😀 البته اونم واسه حفظ منافع خودشه صد در صد
خب عرضم به حضورتون که یه سوتی پیدا کردم😎🤣
(رسیده بودن به رسولی که همراه خانمی روی صندلی نشسته بود)
رسیده بودن!😂 یا شایدم رسیده بودم😁
چییییییی 😐 برادرش ؟او داستان جالب شده بید😐😎
فعلا در بارش نظری نمیدم تا ببینم چی میشه😂
خب خب فعلا با خانما بای بای میکنیم تا آقایون با خیال راحت تیکه تیکه شن😁
چه بسا عاشق فاز عملیاتی ام😂
....
خب خب بالاخره رسول برگشت سایت 😂💃🏻💃🏻💃🏻
خب دوستان و همراهان گرامی
از همین الان آژیر اعلام آمادگی برای هر گونه حوادث پیش و هنگام و پس عملیات را به صدا در میاورم😂 دیگه خود دانید 😁
تا خبری دیگر بدرود😐😐😐
https://abzarek.ir/service-p/msg/700081
بین همہے آشوبها و سختےهاے زندگے دلم بہ این خوش است ڪہ از حالم بـا خبرے...
🌱یـــــــــاصــــاحِبَالــــزَمــــان🌱
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
آگاهے از دلــــ ـــم...
دارد بہ خُــــ ـــدا ظهورتـــــان دیــــ ـر مےشــ ــود...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨
در اتاق باز جـویی غوغا بود. همهشان فـریاد میزدند: ”حرس خمینی“،(پاسدار خمینی). و آن پاسدار شجاع، کتکها را تحمل میکرد و مهر سکوت بر لب داشت.
از لشکر ۱۱ امیرالمؤمنین بود. فقط گفت: ”کمی آب به من بدهید“! در این سرزمین، آب قصههای جهانسوزی دارد.
یکی از جلادان رفت تا آب بیاورد. دهانِ پاسدار دست بسته را باز کردند و قیر داغ در دهانش ریختند.
جسد پاکش را، چند دقیقه بعد، جلوی ما انداختند.
#پلاڪ
امروز فهمیدم که خدا شونههـامو برای این نیافریده که هی کوله بارِ غمهامو به دوش بکشن!
گاهی لازمه بـا یـه لبـخنـد، شـونههـامو بالا بندازم و بگم، بیخیال
میسپارم به خدایی
که کلیدِ حله همه چی تو دستاشه😌🧡
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
شاید خندهدار باشه ولی...
گاهی یه چـایِ داغ، تو زیباترین استکانِ خونه
بریـز، یـه شیرینی هـم بـزار کـنـارش، یه آهنگ
بیکلام دلنشین هم پلی کن و بـه خودت بگو:
بفرمایید چاییتون سرد نشه!
مراقب خودت باش خوبِ من☺️🧡
صبحتــــون بہ شیرینیہ زیـــباترین لبخند(:
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
چیه؟
چرا کسلی؟
بابا مگه بهتر از امروزم هست؟
دیروز و خاطرات منفیشو بریر دور امروزو گلستون کن
هر روز میتونه یکی از زیباترین روزهای عمرت باشه
فقط کافیه چشماتو ببندے و زیبا بخندے
همین...😉✌️🏿
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
_بیاخیالکنیم
دستانمانبینضریح
گرهخوردهاند :))
بیاخیالڪنیم
کفشهایمانرااز
کفشداریگرفتہایمُ
عقبعقبقدمبرمیداریم
ومیگوییم:
[وَلاجَعلہاللہآخِرالعَهدمِنےلِزیارتِکُم]
-بیاخیالکنیمڪربلاییم..!♥️
#چندلحظهحسخوب🙂
از همین الان تمرین کن به دیگران با چشمایِ
خدا نگاه کنی! همونقدر مهربـون، خطاپـوش،
با گذشت..✨
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
هروقت احساس کردی خیلی غصه
داری، به این فکر کن که میلیون ها
سلـول تـویِ بـدنـت وجود دارن که
تنهـا چیزی که بهش اهمیت میـدن
تویی✨
همینقدر ساده و قشنگ :)
صبحتون سرشارررر از انرژے😃🌹
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_36 محمد: کش و قوسی به بدنم دادم و
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_37
محمد:
دسته گل و شیرینی را دادم دست مریم و به داخل ماشین هدایتش کردم.
حالا نوبتِ حاج خانم بود که آماده شود.
بعد چند دقیقه اوهم آمد و صندلیِ جلو نشست.
درحالِ راندنِ ماشین بودم که مریم به حرف آمد.
_داداش میدونی دارم به چی فکر میکنم؟؟
_خب نه...به چی فکر میکنی؟
_به اینکه اگه یه کراوات یا پاپیون میبستی دیگه تیپت باحال تر میشد.
لبخند زدم و گفتم
_توکه تا چند دقیقه قبل میگفتی خیلی خوبه
_اومممم...اون تا چند دقیقه قبل بود؛ الان نظرم عوض شد.
_اون کراواتو ببند به گردنِ شوهرِ خودت... بعد اگه خواستی خفهاش کن.
_عهههه محمدددد دور از جونش
حاج خانم که تا الان تماشاگر صحبت های ما بود گفت
_شما دوتا تا همدیگه رو پاره نکنید دست بردار نیستید؛ یه امشبو مثل آدم حرف بزنید، بلکه بریم بله رو بگیریم.
دوباره مریم گفت
_اگه بله بگه هم خنگه هم بی سلیقه... ما از داداشمون خیری ندیدیم اون میخواد ببینه؟
_دیگه بحثو تموم کن وگرنه چنان تند میرم که از جیغ زدن حنجرهات پاره شه...
با حالت معترض یک برگ از دسته گل را پرت کرد سمتم
_از نقطه ضعفای من سوء استفاده نکن خان داداش.
با شیطنت چشمی گفتم و سرعتم را دو برابر کردم.
................
مقابل در نگه داشتم.
مریم از بس جیغ کشیده بود صدایش در گلو خفه بود.
چپ چپ نگاهم کرد.
_به جونننن خودم اگه تو خونه حسابتو نرسم مریم نیستم.
خندهای کردم و اشاره کردم پیاده شود.
من هم پیاده شدم و در را برای حاج خانم باز کردم.
_عزیزِ بیهودهای دیگه، چه کنم.
حاج خانم چون سیده بود هیچ وقت فحش نمیداد. به جایش میگفت عزیزِ بیهوده؛ یعنی کسی که بی دلیل عزیز شده.
پشت در به ردیف ایستادیم.
مریم دسته گل و شیرینی را تقریبا به سمتم پرت کرد که در هوا گرفتمش.
بعد زنگ را زد و واردِ حیاطِ خانه شد.
نجلا:
چشمانم را که از شدت خستگی ورم کرده بود چندبار باز و بسته کردم.
آنقدر بدخواب بودم که با کوچکترین صدا از خواب میپریدم.
دست بسته ام را چند بار تکان دادم.
یک آن نیلا از پشت، مقابلم ظاهر شد.
درِ ورودیه آن کارخانه، پشت من بود؛ به همین خاطر نمیتوانستم ورود و خروج افراد را ببینم.
_ایناها...ببین میتونی گلوله رو از پاش دربیاری.
زن تقریبا جوانی کنار نیلا ایستاد و به سر و وضعم خیره شد.
صورتش کاملا خشک و بی روح بود.
_خیلیهخب.
روی دوپایش نشست و کیفِ لوازمش را باز کرد.
_چند روزه تیر خورده؟
_حدود یه هفته
بلند شد و مقابل نیلا ایستاد.
_حتی اگه گلوله رو در بیارم و خونریزی نکنه و اگه از عفونت نمیره بازم باید پاش قطع شه.
یا ببرش بیمارستان یا یه گودال بکن خاکش کن.
جز دردسر چیزی نداره.
دلم به حال خودم میسوخت.
شده بودم گلولهای چهل تکه که هرکس یک پا میزد و میرفت.
نیلا یقهی آن دختر را گرفت و با حرص گفت
_چطوره تورو تو اون گودال خاک کنم که حرف رو حرف من نیاری نفله؟
یقهاش را از زیر دستش بیرون کشید.
_چرا رم میکنی؟ چیکار کنم؟
_گلوله رو از پاش دربیار؛ همین.
نورا:
سینی چای را بین میهمان ها گرداندم و کنار مادر نشستم.
انگار متوجه استرسم شد که دستم را فشرد و با گرمای دستش آرامم کرد.
صدیقه خانم سر حرف را باز کرد و گفت
_ بهتره برن حرفای آخرشونو بزنن
و بعد با تک خنده ای ادامه داد.
الانه که هر دوتاشون از استرس سکته کنن
بہ قلـــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/701271
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨