eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: دستم را روی زنگ در گذاشتم و برداشتم. صدای دویدن نزدیک شد و بالافاصله پشت در رسید. _سلاممممم داییی روی زانو نشستم و با خنده آغوشم را باز کردم. _سلام عسلای دایی هر دو را بلند کردم و مقابل مهتاب ایستادم. _خوش اومدی داداش؛ بیا تو کفش‌هایم را در آوردم و وارد خانه شدم مینو بوسه‌ای از گونه‌ام گرفت و گفت _دایی،داییییی برام شوکولات آوردی؟؟؟ _بله که آوردم...هم برا تو هم برا داداش مهدیت با چشم‌های مشکی‌اش پر از ذوق نگاهم کرد. _پس نی نی کجاست؟ _نیومد عزیزم. بدویید برید بازی کنید، هرموقع کارم با مامانتون تموم شد میگم بیاید شکلاتارو بگیرید. هر دو را زمین گذاشتم و به سمت مبل رفتم. _سینا سر کاره؟ _آره، امروز از کارخونه زنگ زدن یکی از خطا مشکل پیدا کرده، رفت حلش کنه _به سلامتی _بشین چایی بیارم. _زحمت نکش، نیومدم اذیتت کنم. _اذیتی نیست بعد چند دقیقه سینی چای را روی میز گذاشت و مقابلم نشست. _خب؟ چی شده که یادی از ما کردی؟ _قضیه‌ی ماهورا رو که میدونی؟ _اره ان‌شاءالله خوب میشه. پول احتیاج داری‌؟ لبخند زدم. _خودت که میدونی از کسی قرض نمیگیرم _متاسفانه بله _می‌خوام با سینا مشورت کنی، ببینین اگه میتونید یه دنگ از خونه‌ی عزیزو که به اسم منه بخرید. بدون مکث گفت _مطمئن باش هم من هم سینا راضیم وضعمون هم خوبه هر قیمتی که بزاری میخریم. اصلا اگه میخوای همین الان چک بدم _اوی اوی! عجله نکن مهتاب خانم، اول مشورت _اخلاقت عجیبه داداش، من جای تو بودم به خاطر بچه‌ام هرکاری می‌کردم _خودت که میگی...عجیبه، عجیب _چاییت سرد نشه داوود: _داووووود کنسلهههه! _چی؟ _همون قضیه خروج؛ گفتن صلاح نیست فعلا از خونه بزنید بیرون. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم _چه میشه کرد، باشه ممنون. _اون دختره پیام داده _چی چی گفته؟ _چندتا سوال پرسید منم جای تو جواب دادم بعدم برا سعید فرستادم _خب درست بگو چی پرسیده؟ _اینکه رزمی کار میکنی و از این جور چیزا؛ منم گفتم اره بعدم گفت هرموقع گفتم سریع خودتو برسون جایی که میخوام فک کنم خبرایی تو راهه. محمد مراقب نباشه بد اتفاقایی میفته رسول: سعید چند پرونده‌ی کلفت را کوبید روی میز. _اقای شهیدی اینارو داده چک کنیم _پرونده‌هارو ولش؛چیشده سعید، گرفته‌ای؟ پشت میز نشست و اولین پرونده ‌را باز کرد. _تا شب باید تموم شن. کاغذ را از دستش کشیدم و معترض لب زدم _سعییییید منو نگا کننن. با صدای بلندم تقریبا همه‌ی بچه‌ها نگاهشان روی ما ثابت ماند. آرام تر گفتم _میگی چیشده یا نه؟ _باشه؛ فک کنم آقا محمد مشکل مالی داره تازه یاد اقساط بیمارستان افتادم. زمانی که بیهوش بودم آقا محمد از چک خودش داده بود. اگر اشتباه نکنم دو چک سی میلیونی _سعیدددد دیگه چی میدونی، مبلغش چقدره؟ _نگفت ولی معلومه زیاده بی هیچ حرفی یکی از پرونده‌ها را برداشتم و به صفحاتش نگاه کردم. بعد چند دقیقه به سمتش برگشتم _مال و اموال زنی که جز شوهرش کسی رو نداشته به کی میرسه؟ _اگه هیچ مدعی دیگه‌ای نباشه همه‌اش میرسه به شوهر چطور مگه؟ درحالی که فکرم جای دیگری بود گفتم _چیز مهمی نیست بہ‌قلــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/720647 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨ دور مان دیواری بلند از توری فلزی بود؛ تو یک پادگانی در بصره، وسط زمین بسکتبال افتاده بودیم؛ تشنه و مجروح. صبح روز دوم، چند تا از بچه‌ها جسدشان را بیرون بردند. روی پایم پیر مردی بی حال و نیمه بیهوش افـتاده بود؛ از تشنگی دهانش کف کرده بود. جـلوی در ورودی، پزشک عـراقی به زخمی های خودشان سرم تزریق می‌کرد. سینه خیز از لابه‌لای بچه‌ها خودم را به مجروحان عـراقـی رساندم. سِرُم را از دست یکـی‌شان کشیدم. بلند شدم و با سرعت به سوی پیر مرد دویدم. افسر عراقـی با شتاب به دنبالم آمد و با لگد، محکم به پشـتم زد. به طـرف جـمعیت بچه‌ها پرتاب شدم و از دید افسر عراقی گم گشتم. خود را بـالای سر پیر مرد رسـاندو و لولهٔ سِرُم را در دهـان او گذاشتم؛ اما کمی دیر رسیده بودم. او شهید شده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلب، خاکِ خوبی دارد! در برابر هر دانه که در آن بنشـانی، هـزار دانه پس‌ میدهد. اگر ذره‌ای‌نِفرت‌کاشتی، خَروارها نفرت‌ دِرو خواهی‌کرد و اگر دانه‌ای از محبت نشاندی، خرمن‌ها بر خواهی داشت.🌱 پس خوب بکارید، تا خوب برداشت کنید ˘˘ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
سوگند به خدایی كه هر صدایی را می‌شنود! هركس دلی را شاد كند، خداوند از آن شادی لطفی برای او قرار دهد كه به‌ هنگام مصيبت چون آبِ زُلالـی، بر او باريدن گرفته، و تلخیِ مصيبت را بزدايد.💛 ✍🏻نهج‌البلاغه/حکمت۲۵۷ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـهی‌ میگه آخرش‌ چی میشه؟ آخرش‌ دسته خداست‌ بد‌ نمیشه! این‌‌ اول‌ رو که‌ سپردن دست‌ِ‌ تو، درست‌انجام‌بده، آخرش‌ که دسته خداست، بد‌ نمیشه جانم :)🧡 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
دست از سرِ غم بردار، غم با تو نمی‌ماند :) ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ِٞنًِٖۢو۠ۛرۣۨٛاِٝۡلٖۭٛۤہۭدِۣٝٚیٌٍٰ
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️استاد رائفی پور :« بخدا او دختر بد حجاب کافر نیست»!
21.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد مشاهده👌🏻🎥 گشت ارشاد یا خط تولید ایجاد تنفر و ‌بدبینی؟ تو بازار بهش میگی بخـر! تو خیابـون میگی نپوش؟ . براى دانلود كليپ هاى بيشتر به كانالمـــون يه ســرى بزنين دست پُـر مياين بيرون😉👇🏻 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona
✨'قصّہ اسارت'✨ نماز های خاشعانه‌اش، پزشک عراقی را در بیمارستان متأثر کرده بود در اردوگاه که بود، تمام وقتش را گذاشـته بـود بـرای بچه‌ها و به زخمی‌ها خدمت می‌کرد. او "محمد حسـین راحت خواه" اهل ایذه بود. وقتی سرطان معده به جـانش افتاد و بـردندش بیمارستان همه، چشم انتظار آمدنش بودند. آنجا هی می‌گفت:"سوختم،سوختم". یک روز نمازش را که خواند، یک تشت خـواست. سرش را کرد توی تشت، یک لخته بزرگ از دهـانش بیرون ریخت. بعد هم آرام گرفت. پزشک عراقی، طاقت را از دست داده بود و زار زار گریه می‌کرد. دیگر آن بسـیجی عاشق به اردوگـاه بر نگشت. مزارش هم در قبرستان "وادی عکاب" غریب بود. صـلیب سرخ فقط گـزارش داد: "قبر شمارهٔ ۴۷".
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_40 محمد: _کنارِ پل عابرپیاده نگه دا
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: با دو انگشت به گروه عملیات اشاره کردم تا راه بیفتند. بعد چند دقیقه اعلام موقعیت کردند. _حاجی ما مستقر شدیم ولی جامون لو رفته، الان گروگان زیر دستشونه؛ مجرم با اتش تهدید می‌کنه _منتظر دستور باشید... _مهدی جلیقه رو بیار _چشم _ کامیار چطوری می‌تونیم اون تو یه دوربین در کمترین زمان نصب کنیم؟ _صبر کن الان میام. به سمت ماشین رفت و با یک کیف آلومینیومی برگشت. _میرم در عرض چند دقیقه حلش می‌کنم؛ فقط... _فقط چی؟ با خنده دستش را داخل جیبش کرد و گفت _تا برگردم این نخود کشمشارو بخور فشارت نیفته. برای اولین بار همراهی کردم و لبخند کوچکی روی لب نشاندم _با اینکه فشارم درسته ولی چشم. ........... بعد ده دقیقه کامیار برگشت. _چیشد؟ با گرفتگی جواب داد _همه چی درسته میتونی شروع کنی. سریع کلتم را برداشتم و به سمت محل نیرهای ویژه دویدم. علی: بعد رفتن محمد به سمت کامیار رفتم. با مشت به شانه اش زدم و با طعنه گفتم _چته باز؟ _هیچی بابا..اون دختره امینی رو تو اون وضع دیدم یاد خواهر خودم افتادم. امیدوارم محمد ایندفعه کسی رو به کشتن نده به او حق میدادم؛ تک خواهرش به خاطر دستوری که محمد داده بود کشته شد. از آن به بعد دیگر با محمد مثل قبل رفتار نمی کردیم. یعنی دست خودمان نبود... به ماشین تکیه دادم و منتظر ماندم. البته تا وقتی که محمد فریاد زد _همهههه فاصله بگیرید و بالافاصله صدای انفجار و بوی دود بلند شد. محمد: جلوی دریچه ی کوچکی که شیشه هایش تکه پاره شده بود ایستادم. صحنه ای که با آن مواجه میشدم برایم تازگی نداشت. _چیکار کنیم سرگرد؟ کافیه یه حرکت اشتباه بزنیم تا سوله رو کام آتیش بزنه _صورت خانم امینی معلوم نیس پس بازم نمیشه فهمید زنده اس یا نه ببینید نیلا راه فراری داره؟ _یه در اونطرف سوله هست که نمیشه رفت طرفش _برا چی؟ _هم تک تیرانداز دارن که اگه نزدیک بشیم میزنن هم مانعای فیزیکی که سخته ازشون رد بشیم. _راه بازکنید وگرنه آتیشش میزنم. سرم را برگرداندم به سمت نیلایی که فریاد میزد. _بهتره دست از پا خطا نکنییی؛ هیچ راه فراری نداری از آن فاصله نیش خندش را دیدم. _فک کردی بچه‌ام؟؟؟ تا همینجاشم به جرم خرید و فروش مواد حکمم اعدامههه... وقتی بچگی کردم که به حرف نجلا اهمیت دادمو گذاشتمممم زنده بمونیییی قدم قدم به در پشتی نزدیک میشد. یک باره یکی از گالن های بنزین را روی زمین رها کرد. تا به خود بیایم کبریت روی زمین افتاد... در عرض چند ثانیه، کل سوله و سر تا پای امینی اتش گرفت. فریاد هایش جگرم را خراش میداد. شعله‌ها به سرعت به سمت گالن‌ها رفتند...و صدای انفجار بہ‌قلــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/724346 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨