eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
374 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی مواقع رو به آسمان نظاره می کنم لبخندی میزنم و زیر لب میگویم: خدایا میدونم که کار تو بود! ممنونم!!⁦⁦⁦⁦^‿^🌿🌸 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_44 محمد: یک درصد هم احتمال نمی‌دادم
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ مریم: افکار مزاحم را پس زدم. داشت چیزی را از من مخفی می‌کرد، ولی آن چیز چه بود که هم پریشانش کرده بود و هم نمی‌گذاشت حرف بزند؟! آرام آرام داشتم نگران می‌شدم. _چرا حالشون بده؟ محمد... تورو به جان عزیزت جواب بده... الان سکته می‌کنم سرش را بیشتر خم کرد و دستانش را فرو کرد داخل موهایش. _دارن برا مراسم تشییع جنازه‌ی پسرشون اماده میشن. بی اختیار هر دو دستم را روی سرم گذاشتم. بی صدا لب زدم _مهدی داداش داره مگه نه؟ بهم بگووووو بگو که یه برادر دارههههه بگو مهدی نمردهههههه با صدای فریادهایم، مادر هراسان به سمتمان آمد. _چتونهههه چرا داد میزنید؟ درحالی که صورتم خیس اشک بود و با دست محمد را نشان میدادم نالیدم _میگه مهدیییی مردهههه هق هقم بالا گرفت سرم را برگرداندم سمتش _محمد شوخی میکنی مگه نه؟ اینم مثل مسخره بازیاتهههه اخرش میگی شوخی کردممم مگه نه؟؟؟؟ مامان صدیقه که تازه متوجه ماجرا شده بود مرا به سینه می‌فشرد تا ارام شوم. محمد: ساعت دو نصفه شب بود. با هزار ترفند سرش را روی پایم گذاشت و بالاخره خوابید. به صورتش که از گریه سرخ شده بود نگاه کردم. انگار یک شبه ده سال پیر شده بود. تا خود صبح به نفس‌هایی که می‌کشید گوش سپرده بودم. حاج خانم کله‌ی سحر برای پختن نذری راهیِ خانه‌ی یکی از آشنایان شده بود و مریم را سپرده بود دست من ساعت نزدیک ۷ بود که گوشی مریم به صدا درآمد. گوشی اش هنگام زنگ هشدار، عکس مهدی را روشن خاموش میکرد. با صدا بالافاصله چشمانش را باز کرد و صاف نشست. مثل دیوانه‌ها بلند شد و به سمت کمدش رفت. لباس‌هایش را تند تند زیر و رو می‌کرد. شکه به کارهایش خیره شدم. چند دقیقه بعد، کلافه از حرکاتش بلند شدم و هجوم بردم سمتش. شانه‌هایش را محکم در دست گرفتم. _چتهههه؟؟ دیونه شدی؟ ولی انگار نمی‌شنید که بی‌خیال به قفسه‌ی سینه‌ام زل زده بود. _باتوام مریم. انقدر خودخوری نکن. با صدایی که به خاطر گریه دورگه شده بود گفت _میشه مانتو و روسریِ مشکیمو پیدا کنی؟ میخوام برم قبل تشییع جنازه ببینمش. چشمانم را محکم بستم و نفس عمیقی کشیدم. _نمیشه بری... تو که با مهدی نسبتی نداری. از مقابلم کنار رفت و روی تخت نشست درحالی که بغض کرده بود گفت _راس میگی...من که کاره ای نیستم... برم چی بگم؟ بگم قرار بود ازدواج کنیم اما چند روز قبلش مرد؟ کمی حالتش را تغییر داد. _حتی نمیدونم چطوری مرد؛ چرا مرد؛ کجااااا مرد نگاه سنگینش روی صورتم ثابت ماند. _تو میدونی؟ چه میگفتم؟ میگفتم خودم با دستان خودم او را به قتلگاه فرستادم؟ میگفتم این من بودم که به خاطر یک کارت شناسایی و اسلحه‌ای که گم شده بود عذابش دادم؟ چرا نام مرا میان کسانی نوشته بودند که هربار سر شهادت یا مرگ کسی، من متهم میشدم؟ برای اینکه کمی آرام بگیرد، کمدش را باز کردم و لباسی از آویز برداشتم. _تا تو اینارو می‌پوشی من صبحونه رو آماده می‌کنم. نجلا: نور ضعیفی چشمانم را اذیت می کرد. آنها را به اجبار کمی باز کردم. پارچه‌ای نمی‌گذاشت دید داشته باشم. کمی از صورتم کنار زدم. با صدای شاداب کسی سرم را به سختی چرخاندم. _بالاخره به هوش اومدی قشنگم؟ نمی‌توانستم صورتش را کامل ببینم. چشمانم تند تند سیاهی می‌رفت. چتد دقیقه بعد صدای مردی هوشیارم کرد. _بیداری دخترم؟ پلک‌هایم را از هم فاصله دادم. از صدایش معلوم بود دکتر مسنی‌است. دکتر بودنش را از تصویر ناواضحِ لباسش تشخیص دادم. _میتونی صحبت کنی؟ _بــــَلــه _صورت منو میبینی؟ _خیلی ناواضح به فرد کناری‌اش حرفی زد و از اتاق بیرون رفت. آرام آرام چشمانم را بستم. مریم: تخت را بیرون آورد . زیپ کاور را باز کرد و کنار کشید. دستم را نزدیک صورتش کردم. پ.ن: دݪ به دریا زده‌اے...پهنه سراب است، نرو... برف و ڪولاڪ زده؛ راه خراب است، نرو... بہ قـلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/766224 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
مِثلِ‌یِڪ‌دیۅـٰانِہ‌ۅچَشم‌ـاِنتِظـٰارِ‌؏ـِشق مۍشُمـٰارَم‌رۅزۅشَب‌رـٰا‌تـٰا‌ڪرٮݪا یـٰا‌حُـسِین'! ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
⚠️ خوبیش اینه دیگه نداره همه سربازیم...😎 همه خط مقدم...😎 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از تَـلواسِـه
ولی خدایی چه مقامی خدا خواهد داد به پاکدامن های این زمانه . خوش به حالشون شنیدم سلمان فارسی غبطه خواهد خورد تو قیامت به جوانان پاکدامن آخرالزمان خدایا می‌خوام از اونایی باشم که سلمان فارسی حسرت مقامشونو داره Eitaa.Com/feragh_313
نَذرڪردم‌دور‌تسبیحـے‌بخوانم‌اِهدَنا تا‌صِراطَم‌اربعین‌اُفتد ،بہ‌سوی‌ڪَربلا(:!💔 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
محبت مثل سکه ست که تو قلک دل هر کسی بندازی دیگه نمیتونی درش بیاری مگه اینکه دلش رو بشکنی…! ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
ماهیان از آشوب دریا به خدا شکایت بردند دریا آرام شد و آن ها صید تور صیادان شدند آشوب های زندگی حکمت خداست از خدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام✨🌼 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
اطرافتان را با چیزهای زیبا پر کنید اگرچه زندگی صحنه های خاکستری و غمگین زیادی دارد اما تو به رنگین کمان نگاه کن و آن را قاب بگیر در هرچیزی زیبایی هست، گاهی اوقات باید کمی بیشتر دقت کنی تا آن را بیابی🤩 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
زندگےمانند دوربین است روی چیزهاۍمهم تمرکز کنید لحظات خوب را ثبٺ کنید! زشتي ها را از آن کات کنید و در نهایت اگر چیزۍکه می‌خواستید از آب درنیامد… کافیست عکس دیگرے بگیرید!📸 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
تقلب‌یڪ‌جاجایزهست✅ اونم؛امتحاناٺ‌الہـے‌وسختےها... ڪہ‌بایدسࢪمونُ‌بگیࢪیم‌بالا☝🏻 ازࢪوبࢪگهٔ‌زندگےشہدا ڪنیم! 🕊 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨