✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_44 محمد: یک درصد هم احتمال نمیدادم
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_45
مریم:
افکار مزاحم را پس زدم.
داشت چیزی را از من مخفی میکرد، ولی آن چیز چه بود که هم پریشانش کرده بود و هم نمیگذاشت حرف بزند؟!
آرام آرام داشتم نگران میشدم.
_چرا حالشون بده؟
محمد...
تورو به جان عزیزت جواب بده...
الان سکته میکنم
سرش را بیشتر خم کرد و دستانش را فرو کرد داخل موهایش.
_دارن برا مراسم تشییع جنازهی پسرشون اماده میشن.
بی اختیار هر دو دستم را روی سرم گذاشتم.
بی صدا لب زدم
_مهدی داداش داره مگه نه؟
بهم بگووووو بگو که یه برادر دارههههه
بگو مهدی نمردهههههه
با صدای فریادهایم، مادر هراسان به سمتمان آمد.
_چتونهههه چرا داد میزنید؟
درحالی که صورتم خیس اشک بود و با دست محمد را نشان میدادم نالیدم
_میگه مهدیییی مردهههه
هق هقم بالا گرفت
سرم را برگرداندم سمتش
_محمد شوخی میکنی مگه نه؟
اینم مثل مسخره بازیاتهههه
اخرش میگی شوخی کردممم
مگه نه؟؟؟؟
مامان صدیقه که تازه متوجه ماجرا شده بود مرا به سینه میفشرد تا ارام شوم.
محمد:
ساعت دو نصفه شب بود.
با هزار ترفند سرش را روی پایم گذاشت و بالاخره خوابید.
به صورتش که از گریه سرخ شده بود نگاه کردم.
انگار یک شبه ده سال پیر شده بود.
تا خود صبح به نفسهایی که میکشید گوش سپرده بودم.
حاج خانم کلهی سحر برای پختن نذری راهیِ خانهی یکی از آشنایان شده بود و مریم را سپرده بود دست من
ساعت نزدیک ۷ بود که گوشی مریم به صدا درآمد.
گوشی اش هنگام زنگ هشدار، عکس مهدی را روشن خاموش میکرد.
با صدا بالافاصله چشمانش را باز کرد و صاف نشست.
مثل دیوانهها بلند شد و به سمت کمدش رفت.
لباسهایش را تند تند زیر و رو میکرد.
شکه به کارهایش خیره شدم.
چند دقیقه بعد، کلافه از حرکاتش بلند شدم و هجوم بردم سمتش.
شانههایش را محکم در دست گرفتم.
_چتهههه؟؟ دیونه شدی؟
ولی انگار نمیشنید که بیخیال به قفسهی سینهام زل زده بود.
_باتوام مریم.
انقدر خودخوری نکن.
با صدایی که به خاطر گریه دورگه شده بود گفت
_میشه مانتو و روسریِ مشکیمو پیدا کنی؟
میخوام برم قبل تشییع جنازه ببینمش.
چشمانم را محکم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
_نمیشه بری...
تو که با مهدی نسبتی نداری.
از مقابلم کنار رفت و روی تخت نشست
درحالی که بغض کرده بود گفت
_راس میگی...من که کاره ای نیستم...
برم چی بگم؟
بگم قرار بود ازدواج کنیم اما چند روز قبلش مرد؟
کمی حالتش را تغییر داد.
_حتی نمیدونم چطوری مرد؛ چرا مرد؛ کجااااا مرد
نگاه سنگینش روی صورتم ثابت ماند.
_تو میدونی؟
چه میگفتم؟
میگفتم خودم با دستان خودم او را به قتلگاه فرستادم؟
میگفتم این من بودم که به خاطر یک کارت شناسایی و اسلحهای که گم شده بود عذابش دادم؟
چرا نام مرا میان کسانی نوشته بودند که هربار سر شهادت یا مرگ کسی، من متهم میشدم؟
برای اینکه کمی آرام بگیرد، کمدش را باز کردم و لباسی از آویز برداشتم.
_تا تو اینارو میپوشی من صبحونه رو آماده میکنم.
نجلا:
نور ضعیفی چشمانم را اذیت می کرد.
آنها را به اجبار کمی باز کردم.
پارچهای نمیگذاشت دید داشته باشم.
کمی از صورتم کنار زدم.
با صدای شاداب کسی سرم را به سختی چرخاندم.
_بالاخره به هوش اومدی قشنگم؟
نمیتوانستم صورتش را کامل ببینم.
چشمانم تند تند سیاهی میرفت.
چتد دقیقه بعد صدای مردی هوشیارم کرد.
_بیداری دخترم؟
پلکهایم را از هم فاصله دادم.
از صدایش معلوم بود دکتر مسنیاست.
دکتر بودنش را از تصویر ناواضحِ لباسش تشخیص دادم.
_میتونی صحبت کنی؟
_بــــَلــه
_صورت منو میبینی؟
_خیلی ناواضح
به فرد کناریاش حرفی زد و از اتاق بیرون رفت.
آرام آرام چشمانم را بستم.
مریم:
تخت را بیرون آورد .
زیپ کاور را باز کرد و کنار کشید.
دستم را نزدیک صورتش کردم.
پ.ن: دݪ به دریا زدهاے...پهنه سراب است، نرو...
برف و ڪولاڪ زده؛ راه خراب است، نرو...
بہ قـلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/766224
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
مِثلِیِڪدیۅـٰانِہۅچَشمـاِنتِظـٰارِ؏ـِشق
مۍشُمـٰارَمرۅزۅشَبرـٰاتـٰاڪرٮݪا یـٰاحُـسِین'!
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از تَـلواسِـه
ولی خدایی چه مقامی خدا خواهد داد به پاکدامن های این زمانه . خوش به حالشون
شنیدم سلمان فارسی غبطه خواهد خورد تو قیامت به جوانان پاکدامن آخرالزمان
خدایا میخوام از اونایی باشم که سلمان فارسی حسرت مقامشونو داره
#پاکدامن_باشیم
『 Eitaa.Com/feragh_313 』
نَذرڪردمدورتسبیحـےبخوانماِهدَنا
تاصِراطَماربعیناُفتد
،بہسویڪَربلا(:!💔
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
محبت مثل سکه ست
که تو قلک دل هر کسی بندازی
دیگه نمیتونی درش بیاری
مگه اینکه دلش رو بشکنی…!
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
ماهیان از آشوب دریا به خدا شکایت بردند
دریا آرام شد و آن ها صید تور صیادان شدند
آشوب های زندگی حکمت خداست
از خدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام✨🌼
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
اطرافتان را با چیزهای زیبا پر کنید
اگرچه زندگی صحنه های خاکستری و غمگین زیادی دارد
اما تو به رنگین کمان نگاه کن و آن را قاب بگیر
در هرچیزی زیبایی هست، گاهی اوقات باید کمی بیشتر دقت کنی تا آن را بیابی🤩
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
زندگےمانند دوربین است
روی چیزهاۍمهم تمرکز کنید
لحظات خوب را ثبٺ کنید!
زشتي ها را از آن کات کنید
و در نهایت اگر چیزۍکه میخواستید از آب درنیامد…
کافیست عکس دیگرے بگیرید!📸
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
تقلبیڪجاجایزهست✅
اونم؛امتحاناٺالہـےوسختےها...
ڪہبایدسࢪمونُبگیࢪیمبالا☝🏻
ازࢪوبࢪگهٔزندگےشہدا #تقلب ڪنیم!
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی🕊
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_47
سحر(خادم):
دو سال قبل مقابل چشمانم رژه میرفت...
~~|گذشته:
_جاسوس دوم کیههه؟؟؟
کمی جابهجا شدم و خون صورتم را با شانه پاک کردم.
_من خبر ندارم...
سرنیزهی بزرگی که دستش بود را در هوا چرخاند.
_برای بار اخر میپرسم، اون مامور دوم کیهههه بگوووو
_فکر نکنم بتونید بفهمید.
ناگهان پشتِ سرنیزه را کوبید به سرم که باعث شد خون از پیشانیام جاری شود.
صورتم از درد درهم شد.
_شنیدم بابات تو همین شهره...
خیلی هم بهش وابستهای
ته دلم خالی شد.
_کافیه یه دستور بدم که سرشو بندازن جلوت و مجبورت کنن که روش لگد بزنی!
ولی اگه همکاری کنی کاری میکنم بتونی بزنی به چاک؛ پولم میاد تو زندگیت؛ میتونی با خیال راحت، خوش بگردی...
نقطه ضعفم پدر بود.
میدانستم نمیتواند حرفش را عملی کند ولی انگار مغزم کار نمیکرد...
ارام گفتم
_مریم...
با چشمان پر از برق و اشتیاق گفت
_چیییی؟؟؟ نشنیدم
با فریاد گفتم
_مریممممم مریممممم مریممممممممم
لبخند دیوانهواری زد و به همراهش گفت که مریم را بیاورد.
نیم ساعت طول نکشید که در باز شد و مریم را درحالی که دست و چشمانش بسته بود پرت کردند داخل.
چون دست بسته بود، با سر به زمین خورد و از گوشهی سر و لبش خون پایین آمد.
گردنش را به اینور و انور چرخاند و آخ ریزی گفت.
از خودم متنفر شدم
ازصدای نفسهایم متوجهم شد.
_کی هستی؟
_سحرم؛ ...
با دلهره گفت
_تورو که اذیت نکردن؟
_نه
_نمیدونم چطوری فهمیدن مامورم...
خدا لعنتشون کنه که خیرشون به هیچ کس نمیرسه
_مریم...
با هزار سختی به پهلو برگشت
_جانم!
لبخند زدم.
_تو هرچقدر گفتن انکار کن که همکارمی...
_شوخیت گرفته؟ خب اگه مطمئن نبودن که نمیاوردنم اینجا.
میدانستم که انقدر ساده نیست که متوجه نشده باشد من اورا لو دادم...ناسلامتی نخبه بود.
با سکوتم اوهم زبان به دهن گرفت و چیزی نگفت
با اینکه او مرا نمیدید ولی من لحظهای از او چشم برنمیداشتم.
انگار که حس میکردم این دقایق اخرین دقایق دیدارمان است.
بعد چند ساعت امدند و اورا از من جدا کردند.
انگار متوجه شده بودند که بالادستیام اوست...چون با من کاری نداشتند.
صدای زجههایش هنوز هم در گوشم است؛ که چگونه در اتاق روبهروییام با جز و وز گوشتش به خاطر داغیِ قاشق، ناله میکرد...
یادم نیست چقدر گذشت...
با صدای تیراندازی و ضربهای که به در خورد، امیدوارانه سر چرخاندم.
چند نفر از نیروهای عملیات بودند که بعد از آگاه شدن از نبود ما عملیات را شروع کرده بودند.
تمام مدت چشمم به در بود.
دستم را که باز کردند با تمام توان دویدم سمت اتاق.
از روی جنازهی کسی رد شدم و
رسیدم بالای سرش.
دست بردم سمت گردنش تا نبضش را بگیرم.
با حس کردن گرمای دستم گفت
_به سحر...بگید...اشکال...نداره
و بعد چند لحظه سرش افتاد...
حتی فرصت اشک ریختن هم نداد.
مریم با چشمان بسته شکنجه شده بود...
و با چشمان بسته مرگ را در آغوش گرفت.
در ان وانفسا تنها چیزی که باعث شد همه متوجه شوند، من مریم را لو دادم میکروفونی بود که در کفشم جاسازی شده بود.
های و هویش به گوش رسول و حتی برادر مریم هم رسیده بود.
زمانی که به ایران برگشتم نتوانستم ان غربت را تحمل کنم
تمام دوستان من و مریم به من به چشم یک وطن فروش نگاه میکردند...
محمد:
چشمانم را به سختی باز کردم.
شقیقهام بدجور درد میکرد و سینهام تنگ بود.
چشمم به کسی افتاد که داخل امبولانس کنارم نشسته بود.
نقاب به صورت داشت و با گوشی ور می رفت.
دستم را روی سینه گذاشتم و نیم خیز شدم.
_عه بیدار شدید؟ حالتون بهتره؟
من که هنوز تصاویر گنگی در ذهنم بود و همه چیز برایم غریبه میآمد گفتم
_بگو نگه دارن ماشینو...من حالم خوبه.
بعد از اینکه ماشین ایستاد در پشتی را باز کردند.
پ.ن: با آن چیزهایی که من دیدهام، چشمهایم باید بمیرند و گوشهایم به عزایشان بنشینند...(:
بهقلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/774026
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨