ــ میدانید چھ میشود کھ زندگـے
وُ لحظاتش بر ما سخت میگذرد ؟
وقتـے زاویہۍِ دیدمـٰان ، نسبت بھ
سِیر اتفاقات نادرست باشد ، عوض
شکرگزارۍبہ گِلہ کردن مینشینیم
کھ آھ، زندگـے سخت است .
- مَهدیھ -
. برگرفتہازگفتہهایِاستادپناهیان .
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_48 محمد: از دیواره ماشین گرف
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_49
رسول:
با عجله به سمت گاز رفتم و بعد خاموش کردن شعله برش داشتم.
دستم سوخت و قابلمه روی زمین افتاد.
_عه حواست کجاست باز
روی زمین نشستم تا جمعشان کنم.
_رسول...
به پشت برگشتم.
_جان
با خنده گفت
_خیر سرت مامور این مملکتی؛ گیراییت به قول اقا محمد بالاس...
نمیدونی بعد دوماه خراب میشه؟
به کابینت تکیه دادم.
_خب الان من چه کنم بانو؟
به حالت فکر کردن دست زیر چانه گذاشت.
_اووووم....
یه نگا به فریزر بنداز خب...
درش را باز کردم و به همبرگر و کبابهایی که آماده فیریز شده بود نگاه کردم.
برشان داشتم و اینبار آن هارا داخل تابه گذاشتم.
برگشتم...
زینب را دیگر ندیدم
_کجا رفتی پس...
دیوونه من هنوز از دیدنت سیر نشدم.
محمد:
_از کجا؟؟
_خب از خروج ستاره خانم و خانم طهماسب
_یعنی خروج خانم ملکی رو...
_نه خداروشکر.
نفسم را عمیق بیرون دادم.
با اخم خیره شدم به مانیتور
با لحن آرام گفتم.
_زنگ بزن فلورا
_این وقت شب؟؟؟
چشم غره رفتم.
_سعییید
_چشم.
هدفون را به سمتم گرفت.
_ممنون.
چند ثانیه صبر کردم تا تماس وصل شود.
خوابالود جواب داد
_الو...چه وقت زنگ زدنه.
_سلام
دستپاچه گفت
_عه تویی!
_در مورد آرش صادقی چیزی میدونید؟
_خب آره تازه متوجه شدم ماموره...
_به ویکتوریا چیزی که نگفتید؟
_نه
_از این به بعد هم نگید.
_خود جاسوساش که خبر میدن بهش
_برای اینکه بهش شک نکنه اونو بفرست سراغ من.
_تو کف دل و جرعتتم...دوباره میگم که تضمین نمیکنم زنده از زیر دستش بیرون بیای.
خواهرم چطوره؟
_جاش خوبه؛ دست ویکتوریا بهش نمیرسه
_ازت ممنونم...
به سعید علامت دادم که قطع کند.
هدفون را از گوشم برداشتم.
با لبخند گفتم
_اینم یه جورایی درست شد.
_اما...
_سعید جان به جا این کارا دوربینارو چک کن.
_یه سوال بپرسم؟
سر تکان دادم.
_خداوکیلی چه اصراریه شما رو بگیرن؟
_قبل قضیه فرشید نمیخواستم بچهها کارشون راکد بمونه
هیفا خیلی باهوش و تیزه.
الانم فرشید با بردن من اونجا تنها شکی که کردن بهشو از بین میبره؛ به همین راحتی.
بعد مکث کوتاهی گفتم
_خسته نشدی؟
_چرا ولی...
_برو نمازخونه تا وقت اذان استراحت کن؛ چشمات قرمز شده...تو تا زن نگیری درست بشو نیستی.
_نه که شما زن گرفتید استراحت میکنید/:
دست به سینه ایستادم.
_زبون باز کردیا آقا سعید... برا تنبیه فردا خودت باید زنگ بزنی به خانوادهی مجید...
_آیی آقاااا نه خواهش میکنم...
ابرو بالا انداختم
_تقصیر خودته.
به سمت میز حمید رفتم و پشتش نشستم.
دستی به چشمان خستهام کشیدم.
آرام آرام چشمانم روی هم رفت...
عطیه:
چادرم را کمی جلو کشیدم و در خانه را باز کردم.
همان مردی که با محمد به بیمارستان رفت به سمتم آمد.
_اتفاقی افتاده؟
_آقای حسنی حالشون خوبه؟
_بله خداروشکر قبل اینکه برسیم بیمارستان حالشون خوب شد.
زیر لب زمزمه کردم.
_داروهاشو فراموش کرده ببره...
_چیزی گفتید؟
_نه نه...چیزی نیاز ندارید بیارم؟
_ممنون
خواستم در را ببندم که گفت.
_ببخشید.مهر اضافه اگر دارید بدید نزدیک اذانه.
لبخند کمرنگی زدم.
_به روی چشم
پله هارا پایین رفتم.
ستاره و مریم داشتند خاک گلدان هایی را که شکسته بود جمع می کردند.
به سمتشان رفتم.
_ستاره جان بی زحمت برو از عزیز مهر بگیر بده به مامورا.
_چشم عطیه جان.
چادرم را جمع کردم و کنار حوض نشستم.
_مریم...
سرش را بالا گرفت.
_جانم؟
_ولشون کن بعدا جمع میکنم بیا بشین اینجا کارت دارم.
دستانش را به هم زد تا کمی تمیز شود.
کنارم نشست.
_بفرما در خدمتم.
_مریم؛ یه حرفایی رو محمد سپرده که بهت بگم...
بہقـلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/800164
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
این چند شب شبیه فاطمه شدم...
مادر شبها پهلویم را نوازش میکند و عمه خار کف پایم را جدا میکند🙃
2.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا رقیه💔
عمہ بابا آمده...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
بنده خدا:
امام زمانم جمعهی بهتری خواهد آمد!
روزی من و نرگسها و ایوانِ خانه، برایت ذوق خواهیم کرد، جمعهای که دیگر عصرهایش دلگیر نیست :)
ﭘﺮ ﺍﺯ " ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ " ﺑﻤﺎﻥ
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ
ﻗﺪﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺪ
ﺍﯾﻦ " ﺫﺍﺕ ﻭ ﺳﺮﺷﺖ "
ﺗﻮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ
ﺗﻮ " ﺧﺪﺍﯾﯽ " ﺩﺍﺭﯼ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﻪ
ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﺪ..🍃🌼
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مذهبی باید اینجوری باشه....
ما چجوری هستیم⁉️