eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
374 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✨'قصّہ اسارت'✨ به اسارت كه درآمديم، همه‌مان را در يك جا جمع كردند. در همان حال توپ‌خانه‌ي ايران هم گاه گاهي بر سر عراقي‌ها گلوله‌هاي آتشين مي‌ريخت و موجب هلاكت بعضيشان مي‌شد. آن‌ها هم به تلافي به طرف اسراي ايراني تيراندازي می‌كردند. يكی از رزمندگان اسير كه در جبهه از خود شجاعت فراواني نشان داده و تقريباً مسن‌ترين افراد در آن جبهه بود، احساس تشنگي كرد و از سرباز عراقی كمی « ماء » (آب به زبان عربی) خواست. عراقي‌ها در آن شرايط در به در دنبال ايراني‌هايي مي‌گشتند كه عرب‌زبان باشند تا بتوانند از منطقه‌ي عملياتي رزمندگان اسلام اطلاعات كسب كنند. به همين سبب وقتي رزمنده‌ي پير گفت ماء، عراقي‌ها دور او جمع شدند. يكي از آن‌ها كه چند كلمه فارسي مي‌دانست، گفت: انت عربي دانست؟ پپيرمرد گفت: نه به خدا؛ تنها همين يك كلمه را دانست. بعد از كمي جر و بحث افسر عراقي دستور داد كمي آب برايش آوردند. وقتي پيرمرد آب را نوشيد، رو به عراقي كرد و گفت: «رَحِمَ الله والِدَيْكَ» (رحمت خدا بر پدر و مادرت) اين جمله را پيرمرد از مجالس فاتحه و روضه ياد گرفته بود. در اين جا بود كه افسر عراقي با خشم فرياد زد: «والله انت عرب» (به خدا تو عرب هستی ) پيرمرد دستپاچه جواب داد: باور كنيد تنها همين را دانست. بعد حسابي او را كتك زدند تا اقرار كند. ولي وقتي با انكار پيرمرد روبه رو شدند، او را رها كردند. يكي از برادران به شوخي به او گفت: تو را به خدا تا همه‌ي ما را به كشتن نداده‌ای، اين قدر عربي حرف نزن
شب جمعه شد و باز ترس از آن ڪه اگر فردا نیایے این هفته را چگونه تحمل ڪنیم... به امید تو هفته هارا به پایان می‌رسانیم؛ به امید آمدنت... به امید اینڪه رهبر فرزانه پرچم نظام را به دست تو بدهد و ما شوق و شعف را در وجودش به تماشا بنشینیم. این ماییم... ملتی ڪه سختی و لرزش‌ها دیده ولی لحظه‌ای پا از این خط مهدوی ڪج نگذاشته. این ماییم ڪه شاید تشنه‌ی آمدنت هستیم و ندایی ڪه در جهان رخنه می‌ڪند. این ما و این لطف بی‌پایانت...
🔴 خبرهای خوب از ایران قوی - داریم میشیم شاهراه تجاری - داریم میشیم مهمترین کشور در ترانزیت کالا - داریم میشیم تصمیم گیرنده اصلی منطقه - داریم میشیم بزرگترین صادر کننده انرژی دنیا - داریم میشیم بزرگترین صادرکننده پهپاد دنیا 😊 و یه خبر خوش دیگه اینکه پهپادهای ما از این پس مجهز به هوش مصنوعی شده و تا ٢٠٠٠ کیلومتری میتونه پرواز کنه 💥و این یعنی از تهران بلند میشه تل‌آویو رو میزنه و این یعنی یه قدرت عظیم نظامی ✅اینها دلخوشی الکی نیست به این خبر دقت کنید 👇 📝 نیویورک‌تایمز : ایران به یک بازیگر جهانی در صادرات پهپاد تبدیل شده است این روزنامه آمریکایی در گزارشی نوشته ایران در حال تبدیل شدن به یک بازیگر جهانی در صادرات پهپاد است و توانسته علی‌رغم تحریم‌ها به این پیشرفت دست پیدا کند. 🚨و یک خبری که جهان صنعت رو شوکه کرده 🔸کجا هستند اون عده خود تحقیر که ببینند روسیه با اون قدرت حسرت پهپادهای ما رو میکشه و از همه مهمتر داره توربین‌های گازی ما رو جایگزین توربین‌های زیمنس آلمان میکنه 🔥آره درست خوندید جایگزین توربین‌های زیمنس آلمان کی فکرش رو می‌کرد این همه قدرتمند بشیم 📈الان اگه به یک عده بگیم که رشد اقتصادی ما بعد از ده سال از صفر به پنج درصد رسیده،  باور نمی‌کنند رشد اقتصادی فصلی ایران به 5% رسید که در ۱۰ سال اخیر این رشد 0% بود است آینده روشن 👨‍✈️یک خبر خوب دیگه اینه که یک بازوی قوی امنیتی دیگه به کشور اضافه شد (سازمان اطلاعات فرماندهی انتظامی جمهوری اسلامی) این سازمان در اولین اقدام خودش پنج جاسوس وابسته به اسرائیل که به منظور خرابکاری وارد کشور شده‌ بودند رو دستگیر کرد واقعا دمشون گرم. 👥دوستان خوبم، لطفا توجه کنید این همه خبرهای خوب و ناب براتون ارسال کردیم حالا یه یا علی بگید و این خبرها را بین دوستان و هم‌گروهی‌های خوبتون ارسال کنید تا شما هم در این ثواب  شریک شده باشید . 👌درود بر رزمندگان  فضای مجازی 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: میله و چوب را رها کردند و با مشت و لگد به جانشان افتادند. ناخودآگاه هردو مثل جنین پایشان را داخل شکمشان جمع کرده و از درد به خود می‌پیچیدند. با هر ناله آنها جیغ خفه‌ای می‌کشیدم. جانم که به لب رسید فریاد زدم. _بسهههه نزنیددد اشک هایم را پاک کردم. _نزنیدشونننن بی رحماااا یکی از آنها چماقش را پرت کرد سمت من؛ خورد به قفس و صدای گوش خراشی ایجاد کرد. دست کشیدند و رفتند. فرشید: دستانم را نزدیک لبم کردم و خونش را پاک کردم. _آقا محمد...حالتون خوبه؟ به سختی خودش را از زمین فاصله داد و نشست. نگاه نگران عطیه خانم روی ما بود. ‌سرم را به سمتش برگرداندم. متوجه خیسی لباسش شدم. خودم را نزدیکش کردم. سرش را به دیوار تکیه داده بود. دست روی پهلویش گذاشتم که صورتش درهم شد. بی اختیار یازهرا گفتم عطیه خانم گفت _محمد چیشده؟؟ خون پهلویش روی دستم خودنمایی می‌کرد. _بازم زخمت سر باز کرده... دست به پهلو گذاشت و با درد گفت _اشکال نداره...این زخم، خیالِ خوب شدن نداره _شرمنده‌ام که بخاطر من افتادید تو دردسر _اشکال نداره؛ فرشید؟ سوالی نگاهش کردم _جانم آقا؟ _می‌تونی دستامو باز کنی؟ _خب آره ولی خطرناکه... خندید و گفت _اینجا موندن خطرناک‌تره که مسلمون... رسول: _سعیدددد بیا اینجا... به سرعت به سمتم آمد. _جانم؟ _می‌خوام برم دور و بر ورزشگاهو بررسی کنم؛ میای؟ _معلومه که میام...فقط بزا زنگ بزنم به خانم شکوری عکس هوایی‌شو بفرسته. _نه نمی‌خواد؛ از بچه‌های عملیات پرنده ،دوربینو میکروفونو بگیر بیار برام... _خیله خب بی صدا ۵۰۰ متر را دویدم. کامل رصد کردم که دوربین مداربسته نداشته باشد. خیالم که راحت شد نزدیک شدم. بی مهابا جعبه را از دست سعید گرفتم و روی زمین گذاشتم؛ بازش کردم. _رسول اینجا نمیشه...خطرناکه...میبینن! کلافه روی زمین نشستم. _الان از کجا بفهمیم اونطرف چه خبره؟؟؟ نه داوود نه فاتح نه فرشید هیچ کدوم گوشی ندارن که باهاشون ارتباط بگیریم... داوود: داخل محوطه به دیوار تکیه دادم. قامت فاتح از دور مشخص بود؛ داشت با فلورا حرف میزد. با صدای پچ پچی که از پشت دیوار می‌آمد گوشم را تیز کردم. _نه داوود نه فاتح نه فرشید هیچ کدوم گوشی ندارن که باهاشون ارتباط بگیریم... _آروم‌تر رسولللل میشنون. لبخند ریزی روی لبم نشست. _رسول...من اینجام لحنش تغییر کرد _داوود تویی؟ _آره خودمم _عالی شد؛ من جعبه‌ی دوربینو می‌ندازم،بگیر وصلش کن جایی که بتونم ببینمتون _بندازی متوجه میشن _پس چیکار کنیم؟ نگاهم را دورتادورِ دیوار چرخاندم. متوجه حفره‌ی کوچکی شدم که تقریبا وسط دیوار وجود داشت. _رسول...یه حفره طرف راستت هست می‌بینیش؟ _آره آره _جعبه رد نمیشه ولی میتونی خود میکروفونو بهم بدی... _باشه میکروفون را که گرفتم نگاهی به آن انداختم _داوود فقط مراقب باش متوجه نشن _حله خیالت تخت؛ من دیگه باید برم... _موفق باشی پ.ن:نیست رنگے که بگوید با من اندکے صبر، سحر نزدیک است هر دم این بانگ برآرم از دل واے، این شب چقدر تاریک است لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/841962 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما مشاهده كنيد👀 🔽 براى دانلود كليپ هاى بيشتر به كانالمـــون يه ســرى بزنين دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻 @seyyedoona
جمعہ‌ے عاشقے بخــــیر😍🌼 یہ سلام بدیم بہ آقـــــامون؟ اݪسلام عݪیڪ یاصاحب اݪزمـــان(عج) امروزمون رو خودت بســاز🙃❤️ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨
•یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَ‌الـزَّمـٰآنِ‌🥀 ‌{بیـٰاکِه‌رنج‌فـِرآقت‌بریدامـٰان‌مـَرا بِه‌یـُمن‌آمـَدنت‌تـٰازـہ‌کن‌جھـٰان‌مـَرا} •الْعَجَلَ‌الْعَجَلَ‌يَامَوْلايَ‌يَاسیدۍ🌸 (عج)
شهید معز غلامے توی آخرین مداحیش گفت:" یعنی قسمت می‌شه منم شهید بشم تو سوریه؟!" اون آخرین باری بود که این جمله رو گفت. بی‌بی همونجا قبولش کرد...علمدار همونجا پذیرفتش🍃(:
✨'قصّہ اسارت'✨ هر روز صبح موقع تقسیم آش می گفتم« برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.» می گفتند « تو هر روز داری همین رو می گی و ما هنوز این جاییم.» می گفتم« آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.» آخر یک روز بچه ها گفتند« دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.» همان موقع بلند گوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم« آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می شیم.»
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ داوود: سریع دوربین را وصل کردم و از دیوار فاصله گرفتم. نمی‌دانستم عطیه خانم هم آنجاست. غیر از آن فرشید هم لو رفته بود هنوز موفق به تحلیل موقعیت نشده بودم. _هی پسر؟؟ سرم را به سمت دختر نقاب دار برگرداندم. _بله؟ _بیا بیرون اینجا لازمت ندارن... چاره‌ای جز پیروی نداشتم... پشت سرش قدم برداشتم و بیرون رفتم. فرشید: داشتم دست محمد را باز می‌کردم که دوباره سر بزنگاه سر رسیدند. این بار داوود هم بینشان بود. ویکتوریا به سمت محمد رفت. مقابلش زانو زد و دست برد نزدیک صورتش تا چانه‌اش را بالا بیاورد. محمد صورتش را عقب کشید _دست کثیفتو به من نزن. چاقویش را زیر گردنش گذاشت و گفت _عملا هیچ کدوم از سرویسای اطلاعاتی دستور قتل یه مامور اطلاعاتی رو نمیدن؛ ولی خب با گزارشایی که من رد کردم فهمیدن تو یکی فرق داری... چاقو را کمی بیشتر فشار داد.. _کاری رو که دفعه قبل فرصت نشد انجام بدم امروز جلو زنت تموم می‌کنم. به من و عطیه خانم اشاره کرد و گفت _خیالت راحت؛ با این دوتا کاری ندارم فقط دلم میخواد یکی عذاب کشیدنتو ببینه فاتح پشت سر ویکتوریا ایستاده بود و زل زده بود به جعبه... جعبه‌ی نیزه‌ها. ترس برم داشت. قصد داشت کاری کند که... تا من چشم برهم زدم آن را برداشت و به سمت ویکتوریا گرفت. تا خواست آن را در کمرش فرو کند متوجه شد و جاخالی داد. آن نیزه نشست جایی که نباید می‌نشست... سینه‌ی محمد... خونش پاشید روی صورتم شکه نگاهم بین فاتح و محمد رد و بدل شد. صدای جیغ عطیه خانم آنقدر زیاد بود که گوش‌هایم زنگ می‌زد. ویکتوریا بی‌کار ننشست و چاقویش را فرو کرد داخل شانه‌ی فاتح... پای فاتح سست شد و با زانو به زمین افتاد. عطیه: دست روی دهانم گذاشتم و جیغ خفه‌ای کشیدم. دستانم را قفل کردم به میله ها... _محمممممدددد.... نامردااااااا به حالت سجده پیشانی‌ام را چسباندم به زمین. ناله می‌کردم. صداهای اطرافم را نمی‌شنیدم. با حس خیسی پاهایم کمی سر بلند کردم. جریان خون از سینه محمد روی زمین چند شاخه شده بود... با چشمانی که به خاطر اشک، تار میدید به او خیره شدم... فرشید: بین آن اتفاق ها ویکتوریا به دو مردی که جلوی در ایستاده بودند اشاره کرد. به سمت من و فاتح هجوم آوردم و ما را محکم گرفتند تا تکان نخوریم. معنی کارشان را نمی‌فهمیدم. ویکتوریا پشت محمدی که از درد حتی نفس کشیدن برایش سخت بود نشست. چاقویش را زیر گردنش گذاشت... شروع کردم به دست و پا زدن _ولششش کنننن رسول: تبلتم را باز کردم. _تصویرا اومد رسول؟ _یه لحظه صبر کن... با ظاهر شدن تصویر گفتم _آره خداروشکر؛ هم تصویر داریم هم صدا. که ناگهان چشمانم از اتفاقی که افتاد گرد شد. سعید تبلت را از دستم گرفت و تصویر را خاموش کرد. هنوز منگ بودم. تنها صدا بود؛ صدای ناله‌ای که از صد تصویر بدتر انسان را عذاب میداد. _رسول خوبییی؟ جواب بده... لرز گرفته بودم. _سعید...دوباره داره اون اتفاقااا تکرار میشهههه باید بریم تو... خود به خود تصویر باز شد. قلبم به سینه می‌کوبید. با ترس گفتم _داره سرشو میبره... پ.ن: ‹ طلوع می‌کني و من غروب می‌کنـم ز خود من آن شعاع خستہ‌ام کہ گم نمودھ راه را... › - ڪیوان‌صـادقی لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/842552 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨