✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
:)))💔
آغلاما دا...
ای منی آغلادان
آغلاما دا...
منه گلسین گادان...
گتملی بیر قوناقی یول دا ساخلاما، آغلاما...
هی اوتوروب دیزلریوی قوجاخلاما، آغلاما...
علے عݪے...🙂💔
..
.
تو
اصلا تنبل نیستی،
اصلا ضعیف نیستی،
اصلا بیاراده نیستی،
فقط یه مدت خسته بودی و الانم تصمیم گرفتی بلند شی! یاعلی بگو و قویتر از قبل ادامه بده❤️🌱
+ خدا عاشقِ ارادههای فولادینه..
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
غسلش داد و نشست رو به روی
کفنش، به آرامی و با گریه گفت:
زهرا.. منم علی :)
+ نتونستم نفرستم براتون🖤🍃
#فاطمیه
قبل اینکه بخوابی میخوام بهت یادآوری کنم که:
اشکالی نداره اگه فکر میکنی امروز به اندازه کافی تلاش نکردی✋
اشکالی نداره اگه امروز حتی از تخت بیرون نیومدی و حال انجام هیچ کاری و نداشتی🥱
اشکالی نداره اگه امروز حس خوبی به چیزایی که انجام دادی یا ندادی نداری😕
اشکالی نداره اگه بعضی روزا به استراحت بیشتر نیاز داشته باشی...😊
اتفاقات امروز، به امروز تعلق دارن.
فردا یک روز تازهست.🤗🌺
اگه امروز خوب پیش نرفت سعی کن فردا یک قدم برای نزدیک تر شدن به اون فرد ایده آلی که میخوای بشی برداری. به خودت فرصت بده و بدون که اتفاقات بزرگ با همین تصمیمات کوچیکی که قراره از فردا شروعشون کنی میافتن🌱
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
وقتۍ بلند شدن انتخابت باشه ؛
مهم نیست چندبار زمین میخورۍ🍭♥️!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
گاهے دلم مےگیرد براے غم حسن...
چہ صحنہها و چہ خاطرهها ڪه بازگو نڪرد و در دلش تلنبار شد...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هر انسانی اگر بپرسد که من برایِ چه به دنیا آمدهام؟ میگویم برای تلاش پُر نبرد و پُر رنج در راهِ تکاملِ خویشتن و انسانیت..
✍🏻شهید بهشتی
هدایت شده از .میعاد
با صدای حاج قاسم سلیمانیsticker_mazhabi(52).mp3
زمان:
حجم:
8.81M
🎧 صوت زیارت عاشوراء با صدای حاج قاسم سلیمانی عزیز...
ناگهان باز دلــ💔ــم یاد تو افتاد شکست
قربون صدای قشنگت سردار 😔
#حاج_قاسم
#زیارت_عاشورا
#فاطمیه #حجاب
به جمع ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1769341126C6022ed8ef2
✨'قصّہ اسارت'✨
يك بار با سربازی برخورد پيدا كرديم. حاج آقا ابوترابی را آوردند ايشان گفت: «شما بايد آرام باشيد اگر میگويند اين كار را نكنيد گوش كنيد .... »
فرمانده زندان هم بود گفت: «شما مثل دختر ما هستيد مهمان هستيد من مثل پدرتان هستم.»
گفتم: «ما نه مهمان شماييم نه دختر شما و نه پدری شما را قبول داريم. شما دشمن ماييد ما هم دشمن شما. با ما هم مثل يك دشمن برخورد كنيد چيزی بيش از اين نمیخواهيم. به هر اسيری هرچه دادهايد به ما هم بدهيد اما بايد حقمان را بدهيد. چيزی كه حق ما نيست نبايد انجام شود.»
راوے: فاطمه ناهيدے
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_60 ناگهان در بسته شد... غول بی شاخ
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_61
محمد:
چهار ساعت بعد درگیری رفتم بیمارستان
دکتر بعد از بخیه زدن زخم گلویم، چسب بزرگی رویش زد.
اخرین دکمه پیراهنم را که لکه خون رویش بود بستم.
_کار شما تمومه...پانسمانشو زود به زود عوض کنید که دچار مشکل نشید.
_خیلی ممنون
نظر را از بیمارستان مرخص کرده بودند و حالا در بازداشتگاه وقت میگذراند.
دلم میخواست هرچه سریعتر از او بازجویی کنم؛ قطعا اطلاعات خوبی داشت.
به سمت عبدالله رفتم.
داشت با گوشی حرف میزد.
_انگار هنوز حالیت نشده چه گندی زدیم
یه منبع مهمو گم کردی داری میگی پیش میاددد؟؟؟ شانس بیاری پرونده رو ازمون نگیرن
با دیدنم قفل ماشین را زد گفت
_بعدا زنگ بزن خدافظ
گوشی را داخل جیبش گذاشت.
_کارت تموم شد؟
_آره... چیزی شده؟
پکر داخل ماشین نشست.
_چی بگم اخه...فک کن چهارماه رو یه پرونده وقت بزاری یه دفعه با یه حواس پرتی همش دود شه.
_خدا صبرت بده...
استارت زد.
_بی زحمت منو برسون ستاد
_به روی چشم
نجلا:
_قشنگ شده...
لبخند زدم
_اره فقط چسباش اذیت میکنه
با شیطنت گفت
_کارمون تمومه. نیم ساعته کار ترخیصتو انجام میدم.
اول نهار میدی بهم اونم چرب و چیلی؛ بعد بریم خوش گذرونی
_بله بله؟
با مشت به شانهاش زدم
_خجالتم خوب چیزیه الناز
قهقههای زد که چشم غره رفتم.
_ماشینمو آوردی؟
_آره
..........
سوار ماشین شدم. با اینکه بدنم ضعف داشت ولی ترجیح دادم خودم رانندگی کنم.
آیینه را تنظیم کردم و نگاهی به صورتم انداختم.
یک چیزی کم داشت! شالم را جلو تر کشیدم.
بی توجه به غرغرهای الناز که گرسنه بود مقابل یک پاساژ نگه داشتم.
_چند دقیقه اینجا بشین برم یه چیزی بخرم بیام.
کلافه باشه ای گفت
وارد یکی از غرفههای حجاب شدم.
با آن مانتوی جذب و سر و رو خجالت زده بودم.
فروشنده با لبخند گفت
_جانم عزیزم؟ چی میخواید؟
چشم چرخاندم و گفتم.
_یه مانتوی بلند با چادرو روسری
متعجب و مهربان چند بسته را روی میز گذاشت.
_نظر منو بخوای به پوست تو این روسری میاد...
یاسی بود.
_عالیه
بعد از انتخاب، اجازه گرفتم تا لباسم را عوض کنم.
مثل چند ماه قبل نبود که مجبوری حجاب سر کنم. حالا واقعا معنی زیبایی را حس میکردم.
نمیدانم چه رازی در این پارچه پنهان است که تمام وجودم را غرق لذت و آرامش کرده.
مقابل آیینه چرخی زدم.
_خیلی بهت میاد
تشکر کردم و کارتم را به سمتش گرفتم.
محمد:
پرونده را روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
_بگم بیارنش؟
زیر لب بسم اللهی گفتم.
_بگو...
چند دقیقه طول نکشید که نظر را آوردند.
مقابلم نشست و با نفرت به چشمانم خیره شد.
_سلام...
جوابی نداد.
_به مامورا گفتی نمیتونی بشنوی! درسته؟
یعنی ناشنوایی؟
فقط نگاهم میکرد...
خودکار را برداشتم و روی کاغذ نوشتم.
_میدونی برا چی اینجایی؟
نوشت.
_نه!
_پس بهت میگم.
اولی: فروش ۴۰۰ قبضه سلاح گرم فقط به یه نفر؛ از پیام های شخصیت تو تلگرام مشخصه به چد صد نفر دیگه ام فروختی
چیزی ننوشت.
ادامه دادم.
_دومی قتل؛ یه دختر بیچاره رو در اوج خشونت و بیرحمی کشتی! راستی اون دختر کی بود؟
_نمیدونم...بهم گفتن یه نفرو میفرستیم خونه، تو ترتیبشو بده.
_با نادر چه سر و سری داری که شبو روز باهاش در ارتباطی؟
_کسی به اسم نادر نمیشناسم.
_مواد منفجره هایی که رفیقت قرار بود بیاره میخواستین به کی بدید؟
_من کارم ترکوندن نیست
کلافه مداد را کوبیدم روی میز
با آرامش دیوانه کنندهای گفتم.
_چرا ادای کسایی رو در میاری که نمیشنون؟
در جواب سکوتش ادامه دادم.
_خیلی راحت به مشتریات ویس میفرستادی درحالی که کسی که نمیشنوه، نمیتونه درست حرف بزنه!
بهتره نقش بازی نکنیو مثل بچههای خوب همکاری کنی.
مثل گرگ های وحشی بلند شد و میز را پرت کرد گوشه اتاق.
یقه ام را گرفت و از روی صندلی بلندم کرد.
آرام به دوربین نگاه کردم و زیر لب گفتم
_هر اتفاقی افتاد نیاین تو!
دست روی زخمم گذاشت و فشارش داد.
به غیر آن تیر کشیدن ها هم شروع شده بود.
دستم را داخل جیبم گذاشتم.
_پس میشنوی...
سرنگ را در آوردم و سوزنش را روی گردنش گذاشتم.
_شنیدم از مرگ میترسی؟!...
سرفهی کوتاهی کردم.
_آره...اگه نمیترسیدی خودتو با سیانور خلاص میکردی.
لرزش دستانش را حس میکردم...
به قلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16708495092558
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨