eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
مهم نیست امروز چه اتفاقی بیفته، هیچ وقت از باور اینکه میتونی درستش کنی دست برندار. حتی اگه امروز نباشه، فردا یه شانس دوباره ست. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگیِ مادر یکی از شهدای غواصِ عملیات کربلای۴ :)💔
برخیز و کوله‌بار محبت به دوش گیر سرهای بی‌نوازش بسیار مانده است.. - 🌱..
دوام بیار.. حتۍ اگر طنابِ طاقتت به باریک‌ترین رشته‌اش رسید ؛ حتۍ اگر از زمین و زمانه بریدۍ ؛ حتۍ اگر به بدترین شکلِ ممکن ، کم آوردۍ . . . ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
خوش اومدے(:🖐🏻 لیست نوشتہ‌ها«رمــان»🪶 🌿 رمـــان همســ؋ـران ؏شق ✿ ←اتمام 🌿رمانـ ڪوتاه نقطہ‌ے صفــ۰ـ
تصمیم بر این شده که رمان امنیتی گمنام از اول یه ویرایش اساسی بخوره. نسخه ویرایش شده‌اش تو این کانال بارگزاری میشه... اگه مایلید عضو شید چون بعد اتمام ویرایش، از این کانال حذف میشه 🤓👇🏽 @sarbas1_20
⊰{🌱♥️}⊱ جوان‌ گفت:‌ امام‌ زمانت ࢪا مۍشناسۍ؟! -پیࢪمࢪد: بلہ‌ مۍشناسم؛ جوان: پس‌ سلامش‌ ڪن! -پیࢪمࢪد: السلام‌ علیڪ‌ یا صاحب‌ الزمان؛ جوان‌ لبخند زد و گفت: و علیڪم‌ السلام:)
آدم تا ضرورت این را یاد نگیرد که باید تکلیف خودش را معلوم کند، به هیچ جا نخواهد رسید؛ آنکه دغدغه‌ی نجات خود را ندارد، دیگری را هم به مرداب می‌کشاند.. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
「🌸^^! نوکـرت پیر کھ شـد، دلبری‌اش بیشتر است ...🙂 ‹ العجل مولا، مولا، مولا🌱 › ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_84 حسین: با تکان های شدیدی بهوش آمد
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: لبخندی از شدت حرص روی لبم نشست _اونوقت من، اندر خم یه کوچه‌ام(: _ حقم نیست خبر شهادت رفیقامو واسم بیارن حقم نیست اینهمه بی حرمتی به حرم حضرت سکینه و حضرت زینب(س) رو ببینم و کوچک ترین کاری از دستم بر نیاد. حقم نیست ببینم بچه هارو از پدر مادرشون جدا میکنن. با نگاه های کنجکاو و متعجب آدا کمی لبخند زدم درد دوباره در شانه‌ام پخش شد و این‌ بار آدا با دیدن حالم کمی خودش را بالا کشید و دستش را دور گردنم حلقه کرد. با لبخند گفتم _هل انت جائع عزيزي؟؟ ~گشنته عزیزم؟~ با ناز بغلم کرد. _نعم ~بله~ دست گذاشتم پشت سرش و بلند گفتم _عماد بیدارشو... عماد باتوام پسر...بیدار شو مملکتو آب برد خواب آلود سرش را بالا آورد. _ها؟ _چیزی هست برا خوردن؟ این کوچولو گشنشه بی‌هدف سرش را خاراند و به دورو برش نگاه کرد. نیشگونی از پهلوی مجید گرفت که بیچاره از جا پرید. _ای لعنت بهتون... چتهههه؟ _ نون و خرمارو کجا گذاشتی؟ _سرقبرمممم! ای خدا مجید: رسیدیم بیمارستان. بیمارستانی که عجیب شلوغ بود. نیم ساعتی معطل بودیم. _احتمالا بمبی چیزی منفجر کردن که اینقدر مجروح میارن! چشم از کتاب برداشتم و برای بار چندم به کمیل نگاه کردم. لب‌های کبودش نظرم را جلب کرد. کتاب را کنار گذاشتم و فاصله بینمان را پر کردم. نفس کشیدنش مثل خرخر کردن بود. دست گذاشتم روی پیشانی‌اش. تب داشت. _چیزی شده؟ ساعت را نگاه کردم. _حالش خوب نیست! اینی که من می‌بینم تا آخر امشب دووم نمیاره وضع رسیدگی بیمارستانم که هیچ صورت عماد رنگ غم گرفت. اخم کردم _فقط... _فقط چی؟؟؟ _فک کنم مسمومش کردن لب و انگشتاش کبوده. تا آزمایش نگیرن معلوم نمیشه کلافه و ارام کف دستش را کوبید به سرش _وای _من میرم دکترو بیارم تو کنارش باش. عماد: گوشی کاری‌ام زنگ خورد. شماره نیفتاده بود. _سلام بله؟ _سلام عماد جان _حاجی شمایید؟ _گوش کن ببین چی میگم... کمیلو هرطور شده برمیداری میای تهران همه کاراش جوره. با آمدن دکتر صدایم را پایین آوردم _حالش خوب نیست مکث کوتاهی کرد. _شناسایی شده...هرجایی جز ایران باشه راحت حذفش می‌کنن.چاره‌ای نیست. درضمن...عباسم با خودت بیار خداحافظ. حتی فرصت نداد بگویم عباس کجاست. گوشی را در جیبم جا دادم و به سمت تخت کمیل برگشتم. محمد: پرستار سرم را از دستم در آورد. کتم را پوشیدم و به کمک کامیار پایین آمدم. سرم را خم کردم و خطاب به پدر و مادر نورا خانم گفتم _زحمت شد... _توام برام مثل حسینی این چه حرفیه حاج خانم لبخند زد. _لطف دارید. ان‌شاءالله تو خوشیاتون جبران کنیم _به جمع باقالیا خوش اومدی! صدای علی بود که عصا را به سمتم گرفته بود. روی ویلچر زیاد شباهتی به جوان های بیست و چند ساله نداشت. جلوی لبخندم را نگرفتم. _اگه مثل قبل جشن پتو نگیرید دعوتتونو قبول می‌کنم! نورا: بی‌قرار از جمعشان جدا شدم و به سمت راهروی اصلی بیمارستان رفتم. قسمت مخاطبین را بالا اوردم و اسم ((داداش)) را لمس کردم. درحالی که با خود می‌گفتم +الانه که جواب بده روی صندلی نشستم. جواب که نداد پیام نوشتم...: _جنابعالی دلت واسه خواهر یکی یدونه‌ات تنگ نشده؟ دوهفته که گفته بودی گذشت نگرانتم حداقل یه پیام کوچولو بده با نشستن دستی پشت کمرم سرم را برگرداندم. _چیزی شده دخترم؟ با دیدن چهره پدرم خنده روی لبم نشست. _نه... تسبیحش را داخل جیب کتش گذاشت و کنارم نشست. _عجله نکن...بار اولش که نیست...طول میکشه. به‌قلــــم: فاطمه بیاتی پ.ن: فهم عاقـل را بہ عاشق راه نیست... هرچہ گویم باز مےگویی ڪہ چیست؟ «مولانا» ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
یاد‌حرفای‌قشنگ‌ حاج‌حسین‌یکتا‌افتادم‌میگفت: بچه‌هانَمیرید،اگه‌بمیرید‌به‌جَسَدتون‌ دست‌نمیزنن‌میگن‌غسلِ‌میِت‌داره! ولی‌اگه‌‌شهیدبشید،سرِ‌تیکه‌کفنتون‌دعواست(: •~•
هدایت شده از سادات بانۅ:)
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+دهه هشتادیــا‼️ شما باریکلا داریناااا😄✨ •▫️تفاوت انجام پروسه‌ی گناه در نوجوونای قدیم و نوجوونای امروزی..!(:
۷۲ شب تا محــــــــــرم . . .🙃