#شایدتلنگر🌿
هیـچوَقتاَزگذَشـتہیڪنَفرعَلیہش
اِسـتفآدهنَڪن؛چـونمُمڪنہخُدآ
گذَشـتہاونآدَمروتَبـدیلبہآیَنده
توڪنہ🙂🚶🏻♂!!
تعآرفڪہندآریم👊🏼!
#رویا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
خیلی خب بعد مدت تا تاخیر من دوباره برگشتم
گرچه خیال نکنم چیز قشنگی از آب در بیاد😅💔
___
بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام خدمت بینندگان عزیز ☺️
_______
بچه ها دارن برمیگردن
اخبار حاکی از این است که داوود از نظر روحی دچار آسیب شده است
پس با ورود فرشید از افکار مشع مشعش بیرون افتاد و سعی کرده مثلا بگه خوابم
____
خبر های جدید از اتفاقی جدید هم خبر میدهد
مثل این که حال رسول بهتر نشده و آقای عبدی قراره برای همیشه مرخصش کنه🤦🏻♀😐
آخی بابایی😐😂
مگه به دستم نیفتی 🔪 البته خاد بخشیدا😒 ولی تیکه تیکت میکنم😂😌
بله دیگه خیالت راحته بچه مردم همه بار به دوش بکشه تو هم برو 😒😐
خجالت بکش مرد گنده حد اقل یکم دلداری بده محمد بیچاره رو 🤧😐
بیا تحویل بگیر محمد طفلی رو هم افسرده کردی🤦🏻♀
بدمت دست فلورا باهات قیمه عبدی بپزه😈🔪😂
آخی 🤧 بچه دلش کجا سنگه 😅
عین بچه میمونن اینا به این مخربونی☺️❤️
البته که به وقتش میدونن با کیا سنگ دل رفتار کنن
(مخربونم از قصد اینجوری نوشتم🤨🤣)
یا حشین نقشه محمد😳
محمد بیا بشین نقشه نمیخواد عملی کنی تروخدا😂 به حد نیاز و لازم داغون شدی😂
من که چشمم آب نمیخوره این نقشه خوب پیش بره 🤣چشمم نون میخوره😐با پنیر🤦🏻♀
__*
آخی رسول طفلک🤧😫
آقا رسول پرت نکن 😅 الان میخورد تو صورت محمد میخواستی چیکار کنی🤦🏻♀😂
آخ چه احساسی😍 نفس های اشنا🤤
بابا چه پارت احساسی 😂 منم که استاد گند زدن تو این صحنه ها😈😂
بعید نیست میخواست بکشدت🤣 قصدش ترور بود 😂
حالا بگم پرونده واسه چی نیازت داره🤣 خب قربانی کم داره
رسولم باید بیاید 😂
آخ جون گام اول نقشه محمد انجام شد 😐😂
___.
من اگر بخوام پارت بعی پیش بینی کنم
میگم که خب اول که گام های نقشه محمد باید عملی بشه
احتمالا فرشید هم بفهمه که داوود خواب نیسن و بشینه دلداریش بده 😐🚶🏻♀
فعلا شواهد پرونده مون کمه همینقدر پیش بینی دارم😂😂😂
https://harfeto.timefriend.net/16520073710783
خدافظ😎😂
-شهیدگمنام:
باید به این بلوغ برسیم ،
که دیگر نباید دیده شویم..
آن کسی که باید ببیـند،
میبیند...
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
شجاعت همیشه فریادِ خروشان نیست؛
گاهی زمزمه ای است در پایان روز،
در دلِ شب که می گوید:
• فردا باز هم تلاش خواهم کرد. •
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
دلتنگم...
دلتنگِ دلتنگ شدن.
بی تاب کنار تو قدم زدن.
بی قرار رد شدن از کنار تو.
جهانی چشم انتظار تو، یا... تو چشم انتظار جهانی.
این روزها حال و هوای با تو بودن دارد
حال و هوای غریبی که کوچههای شهر را سنگفرش کرده.
گاهی وقتها نگاهت میکنم
نه خالِ لبت را.
نه چشم هاے زیبایت را و نه چهرهی پر امیدت را.
همین که تو را در کنارم حس کنم، بوی پیراهنت برای مست شدنم کافیست.
تواے یوسف زهرا...
اے همدم غمها...
اے مرحم زخمها...
شاید یک نگاه تو آسمان را ساجد کند.
از طرف گداے نگاهت(:
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
مهدے جان محتاج نگاه تو هستیم...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
#تلنگر⚠️
#تباهیات..!
چند وقت پیشا
که زلزله اومده بود،
بعضی از مردم از ترس جونشون
با لباس راحتی👕،
حتی بعضی بدون کفش👞
اومده بودن تو خیابون🏃
رفتم به چندتاشون گفتم:
٢۰میلیون💵 میدم بهتون
برید تو خونه هاتون☺️...
گفتن:
مگه دیوونه ایم😱 برا ٢۰میلیون
جونمون رو به خطر بندازیم😒...
یادم اومد بعضی از
همین مردم میگفتن:
مدافعان حرم برای پول میرن بین اونهمه گلوله😏🙄👊
#کنیز_زینب
•••┈✾~☁️🌸☁️~✾┈•••
@eshgss110
•••┈✾~☁️🌸☁️~✾┈•••
‹📸🗞›
وقتےمشڪےمدباشہ..خوبہ!
وقتےࢪنگمانتوشلواࢪباشہ..خوبہ!
وقتےࢪنگعشقہ..خوبہ!
وقتےࢪنگڪتوشلواࢪباشہ..باڪلاسہ!
اما...
وقتےࢪنگچادࢪمشڪےشد،بدشد،آخشد!
افسࢪدگےمیاࢪه..
دنبالحدیثوࢪوایتمیگࢪدیدڪہࢪنگ
مشڪےمڪࢪوهہ!
•°
#تباهیات😞
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_27 محمد: _سرهنگ بچه ها برمی گردن اد
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_28
محمد:
قبل از اینکه مرا ببیند به سمت اتاق رفتم.
در زدم و وارد شدم.
خانم امینی خواست گلایه کند و غر بزند که انگشتم را روی دهانم گذاشتم.
_هیسسسس... شما برید بیرون من چند دقیقه دیگه میام.
بدون مخالفت رفت...
حالا من چه باید میکردم؟
چندبار اتاق را با قدم های بلندم متر کردم.
هیچ چارهای نداشتم.
یک پیامک برای وحید و سرهنگ فرستادم.
قطعا لو می رفتیم.
یک آن در باز شد...
نجلا:
از اتاق که بیرون آمدم به طرف آشپزخانه رفتم.
مقابل دختری که مثلا خدمتکار بود ایستادم.
_چیکار میکنی؟
_چایی میریزم خانوم.
_بریز من میبرم.
_چشم.
چند دقیقه ای منتظر ماندم تا بالاخره سینی را داد دستم.
_چند نفرن؟
_سه نفر...
سر تکان دادم.
_آها
با اینکه قرار بود بعد مدتها با مادرم دیدار تازه کنم ولی هیچ هیجانی نداشتم.
به سمت مبل های چند نفرهی وسط حال رفتم.
هر سه نشسته بودند و داشتند صحبت میکردند.
بی اختیار چشمم روی کیفی ثابت ماند.
یک پوشه و چند سی دی داخلش بود.
فکری به ذهنم رسید؛ زمانی که از کنار میز رد میشدم، از قصد پایم را به کیف زدم.
کیف و استکان ها روی زمین افتادند استکان ها شکستند و وسایل پخش زمین شدند.
کمی حالت دستپاچگی به خود گرفتم و زیر نگاه سنگین آن سه نفر روی دوپا نشستم تا مثلا وسایلها را جمع کنم.
برداشتن فلش راحتتر بود به همین خاطر دور از چشمشان ان را داخل آستینم پنهان کردم.
نیلا دستم را به طرف خودش کشید.
_عزیزم ولش کن دستتو میبری.
بازهم جرقه ای در ذهنم به صدا در امد.
شیشه را در دستم گرفتم که باعث شد زخمی روی ان ایجاد شود.
به این بهانه بازویم را از دستش بیرون کشیدم.
_معذرت میخوام... دستم زخمه؛ الان میام.
کف دستم را میان انگشتانم گرفتم تا خون ریزی نکند.
سمت سرویس بهداشتی رفتم.
فلش را از استین در آوردم و بالای کمد گذاشتم.
شیر را باز کردم و دستم را زیر فشار آب گرفتم.
چند ورق دستمال کاغذی رویش گذاشتم؛ چشمم دنبال کیف کمکهای اولیه بود.
محمد:
خانم امینی با عجله در را بست و نزدیکم شد.
_برو سرویس بهداشتی.
_بله؟
_بالای کمد گذاشتم؛ فک کنم به درد بخوره.
نگاهم روی دستش ماند.
_چیزی شده؟
_نه...
بعد رفتنش آرام مثل مارمولک از مقابل حال خزیدم تا دیده نشوم.
وارد سرویس که شدم نگاهی به بالای رو شویی انداختم.
یک آینه و دو کمد کنارش.
دستم را روی سقف کمد اول کشیدم؛ خبری نبود.
یکم که دستم را چرخاندم چیزی را زیر انگشت حس کردم.
برداشتمش.
فلش ریزی به رنگ نقرهای.
گوشی و کابل را از جیبم بیرون آوردم و فلش را متصل کردم به گوشی.
صدها عدد و رقم رمزگذاری شده که به نظر میرسید اطلاعات زیادی را درونش پنهان کرده.
سریع برای علی فرستادم.
حالا چه باید میکردم؟
یا مثل موش از ترس مرگ از سوراخ بیرون نمیآمدم و یا میرفتم و سرنوشت را رقم میزدم.
چند دقیقهای وضعیت را سنجیدم.
زمانی که مطمئن شدم تنها من در خطرم نفس عمیقی کشیدم.
با خیال راحت موهایم را مقابل آینه حالت دادم.
در را باز کردم و از آن اتاق نهچندان کوچک بیرون آمدم.
بسم اللهی گفتم و رفتم سمت حال.
با دو مردی که نشسته بودند دست دادم و به نشانه احترام کمی مقابل ریما خم شدم.
با فاصله کمی از امینی نشستم.
درحالی که لبخند کوچکی روی لب داشتم فلش را رد و بدل کردم.
اوهم به بهانهی چای از جا بلند شد.
_من میرم ببینم چای چیشد.
_برو نجلا جان.
نگاه سهیل ضربانم را بالا برده بود
نیم خیز شد و کنارم نشست.
دقیقا همان جایی که امینی نشسته بود.
سعی کردم آرام باشم ولی با جملهای که گفت مطمئن شدم مرا شناخته...
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/598215
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨✨
خدایا
اگر پشیمانی پیش تو بازگشت به سوی توست
پس من پشیمان ترینم…
#صحیفه_سجادیه🌸🍃
#ارسالی
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
و عبور من از کنار زندگی و سختیهای آن بدون فرو ریختن روحم،فقط با پشتیبانی تو میسر است...
#صحیفه_سجادیه🌱
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨