eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_27 محمد: _سرهنگ بچه ها برمی گردن اد
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: قبل از اینکه مرا ببیند به سمت اتاق رفتم. در زدم و وارد شدم. خانم امینی خواست گلایه کند و غر بزند که انگشتم را روی دهانم گذاشتم. _هیسسسس... شما برید بیرون من چند دقیقه دیگه میام. بدون مخالفت رفت... حالا من چه باید می‌کردم؟ چندبار اتاق را با قدم های بلندم متر کردم. هیچ چاره‌ای نداشتم. یک پیامک برای وحید و سرهنگ فرستادم. قطعا لو می رفتیم. یک آن در باز شد... نجلا: از اتاق که بیرون آمدم به طرف آشپزخانه رفتم. مقابل دختری که مثلا خدمتکار بود ایستادم. _چیکار می‌کنی؟ _چایی میریزم خانوم. _بریز من می‌برم. _چشم. چند دقیقه ای منتظر ماندم تا بالاخره سینی را داد دستم. _چند نفرن؟ _سه نفر... سر تکان دادم. _آها با اینکه قرار بود بعد مدت‌ها با مادرم دیدار تازه کنم ولی هیچ هیجانی نداشتم. به سمت مبل های چند نفره‌ی وسط حال رفتم. هر سه نشسته بودند و داشتند صحبت می‌کردند. بی اختیار چشمم روی کیفی ثابت ماند. یک پوشه و چند سی دی داخلش بود. فکری به ذهنم رسید؛ زمانی که از کنار میز رد می‌شدم، از قصد پایم را به کیف زدم. کیف و استکان ها روی زمین افتادند استکان ها شکستند و وسایل پخش زمین شدند. کمی حالت دستپاچگی به خود گرفتم و زیر نگاه سنگین آن سه نفر روی دوپا نشستم تا مثلا وسایل‌ها را جمع کنم. ‌برداشتن فلش راحت‌تر بود به همین خاطر دور از چشمشان ان را داخل آستینم پنهان کردم. نیلا دستم را به طرف خودش کشید. _عزیزم ولش کن دستتو می‌بری. بازهم جرقه ای در ذهنم به صدا در امد. شیشه را در دستم گرفتم که باعث شد زخمی روی ان ایجاد شود. به این بهانه بازویم را از دستش بیرون کشیدم. _معذرت می‌خوام... دستم زخمه؛ الان میام. کف دستم را میان انگشتانم گرفتم تا خون ریزی نکند. سمت سرویس بهداشتی رفتم. فلش را از استین در آوردم و بالای کمد گذاشتم. شیر را باز کردم و دستم را زیر فشار آب گرفتم. چند ورق دستمال کاغذی رویش گذاشتم؛ چشمم دنبال کیف کمک‌های اولیه بود. محمد: خانم امینی با عجله در را بست و نزدیکم شد. _برو سرویس بهداشتی. _بله؟ _بالای کمد گذاشتم؛ فک کنم به درد بخوره. نگاهم روی دستش ماند. _چیزی شده؟ _نه... بعد رفتنش آرام مثل مارمولک از مقابل حال خزیدم تا دیده نشوم. وارد سرویس که شدم نگاهی به بالای رو شویی انداختم. یک آینه و دو کمد کنارش. دستم را روی سقف کمد‌ اول کشیدم؛ خبری نبود. یکم که دستم را چرخاندم چیزی را زیر انگشت حس کردم. برداشتمش. فلش ریزی به رنگ نقره‌ای. گوشی و کابل را از جیبم بیرون آوردم و فلش را متصل کردم به گوشی. صدها عدد و رقم رمزگذاری شده که به نظر می‌رسید اطلاعات زیادی را درونش پنهان کرده. سریع برای علی فرستادم. حالا چه باید می‌کردم؟ یا مثل موش از ترس مرگ از سوراخ بیرون نمی‌آمدم و یا می‌رفتم و سرنوشت را رقم می‌زدم. چند دقیقه‌ای وضعیت را سنجیدم. زمانی که مطمئن شدم تنها من در خطرم نفس عمیقی کشیدم. با خیال راحت موهایم را مقابل آینه حالت دادم. در را باز کردم و از آن اتاق نه‌چندان کوچک بیرون آمدم. بسم اللهی گفتم و رفتم سمت حال. با دو مردی که نشسته بودند دست دادم و به نشانه احترام کمی مقابل ریما خم شدم. با فاصله کمی از امینی نشستم. درحالی که لبخند کوچکی روی لب داشتم فلش را رد و بدل کردم. اوهم به بهانه‌ی چای از جا بلند شد. _من میرم ببینم چای چیشد. _برو نجلا جان. نگاه سهیل ضربانم را بالا برده بود نیم خیز شد و کنارم نشست. دقیقا همان جایی که امینی نشسته بود. سعی کردم آرام باشم ولی با جمله‌ای که گفت مطمئن شدم مرا شناخته... بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/598215 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨✨
"آࢪامشـــم تویـی :)" ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
خدایا اگر پشیمانی پیش تو بازگشت به سوی توست پس من پشیمان ترینم… 🌸🍃 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
و عبور من از کنار زندگی و سختیهای آن بدون فرو ریختن روحم،فقط با پشتیبانی تو میسر است.‌.‌. 🌱 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
می‌گفت آدما جوری آفریده شدن کہ اگه محبت کنن و محبت نبینن می‌میرن.! (: مهربان باشیم.. شاید فردا نباشیم.. ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
میگفت:دستۍ ڪه گھوارتُ تڪون میده، زمزمہ‌‌ےِ لبش دنیاتُ زیر و رو میڪنه دعاےِ خیرش رو دست ڪم نگیـر...!! ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨✨
حال بهتری خواهیم داشت؛ اگر دست برداریم از •فردی که لیاقت محبت ندارد، •دشمنی که ارزش جنگیدن ندارد، •حقی که ارزش گرفتن ندارد، •و فکری که ارزش اندیشیدن ندارد! -مراقب‌ باشیم که انرژیمون رو صرف چه کاری میکنیم ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_28 محمد: قبل از اینکه مرا ببیند به سمت اتاق
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _حاج محمد این زنارو بفرست برن کارت داریم. نیلا متعجب به سهیل نگاه کرد. _سهیل چی میگی؟ پس اسمش واقعا سهیل بود... _میگم بهت صبر کن. سرش را دوباره نزدیک کرد و غرید... _بگو برن. _خیله خب میگم. نجلا: محمد همه را فرستاد رفتند. همان زمان که رسیدم به کیف، فلش را انداختم داخلش. با خیال راحت روی مبل نشستم. نگاهم بینشان رد و بدل شد. همه با اخم به محمد خیره شده بودند. ریما کمی خودش را نزدیکم کرد. در حالی که دستانم را در دستش می‌گرفت به یکی از آن دو مرد اشاره‌ای کرد. او هم اسلحه را از کمرش در آورد و گذاشت پشت گردن محمد. با صدای نسبتا بلندی فریاد زدم. _دارید چیکار می‌کنیدددد... _تو که نمیدوستی نامزدت ماموره؟... یا... به چشمانش نگاه کردم. التماس می‌کرد چیزی نگویم. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم. _نه نمی‌دونستم. لبخندش حالم را به هم میزد. واقعا مادرم بود؟ _سهیل ببرش تو اتاق درو قفل کن _باشه بعد بردن محمد، نیلا کیفش را از روی میز برداشت. دست داخلش کرد و اسلحه ای درآورد. به سمتم گرفت. _بگیرش. _این برا چیه؟ _همش برا اینه که همه مطمئن شیم احساسی به محمد نداری اشک در چشمانم حلقه زد. _من نمی تونم _میتونی... _هنوز دوستش دارم نیلا _نه دوسش نداری...اون به تو نگفته بود ماموره...فکر کن داری انتقام میگیری. نفسم بالا نمی آمد. با دستان لرزان اسلحه را گرفتم. سهیل برگشت. _آماده اس. محکم در آغوشم گرفت ولی هیچ حسی نداشت. مادر من نمی توانست اینقدر بی احساس باشد. _قوی باش دختر بلند شو. محمد: نشستم گوشه ای. نگاهی به اتاق انداختم. نفهمیدند اینجا اتاق من است... از تخت پایین آمدم و تشکش را بالا دادم. کلتم را از کیسه مشکی رنگ در آوردم. با صدای باز شدن قفل در با گارد اسلحه را به سمتش گرفتم. امینی بود. بی مقدمه رفت سر اصل مطلب. _ خیلی کمکم کردی...برا همین بهت فرصت میدم؛ یا بزن یا میزنم... _چی میگی؟ _ اگه شلیک نکنم اونا منو میکشن. ترجیح میدم تو بزنی خنده و اخمم باهم تلفیق شده و صورت وحشتناکی از من ساخته بود. _چشمامو می بندم.. تا سه میشمارم شلیک می‌کنم. اگه جونت برات مهمه ماشه رو فشار بده. تند تند نفس می‌کشید. بدجور ترسیده بود. بدتر از آن این بود که گناهی نداشت. با این اوصاف من هم قدرتی برای زدن یک زن بی‌گناه نداشتم چشمانش را بست... _سه... _دو... اسلحه را پایین آوردم و آرام همراهش زمزمه کردم... _یک کمی بعد از سوزش سینه‌ام، صدا در مغزم اکو شد. وزنم چند برابر شده بود. آرام روی زمین نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم. در حالی که با آستین خیسی صورتش را می گرفت گفت. _ببخش منو محمد... اسلحه را از دستم کشید. طناب را برداشت و دستانم را به هم بست. بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/600890 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
وقتے زندگے تو را در شرایط سخت قرار داد، نــــگو: _چــــرا من؟ بــگو: _ثابت مےکنم مےتونم صبحتون امـــام زمانے❤️ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
به خاطر بسپاریم✨ همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است. آرام، بی صدا، همیشگی… ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از 🇮🇷 آتش‌نیوز 🇮🇷
💔اللهم تقبل منا هذا القربان 🔥وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَالْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاص... ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ ✍ به کانال آتش‌نیوز بپیوندید:👇 http://eitaa.com/atashnews