✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت56🎬 میدوم. صدای برخورد پاشنهی کفشم روی سرامیکهای سرد بیمارستان پابهپای من جلو م
#بازمانده☠
#قسمت57🎬
-بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست!
حالا یادم میآید، خودش است. همان...همان پرستاریاست که آن روز، در بیمارستان بالای سرم بود.
در این دنیا به کسیهم میشود اعتماد کرد؟
خم میشود و مقابلم زانو میزند. صورتش را نزدیک صورتم میآورد. بوی ادکلنش بینیام را میزند. زمزمه میکند:
-اگه میخوای بدتر از این نشه، فقط کافیه بگی اون فلش کجاست!
رنگ چشمانش را حالا بهتر میتوانم ببینم!
نیشخند میزند:
-کجا گذاشتیش که تا الان پیداش نکردن؟
صورتم را عقب میکشم و به دیوار تکیه میدهم. کمرم از سرمایش میلرزد.
چشمانش از این فاصله ترسناکتر به نظر میرسند.
سکوتم را که میبیند، دستش را روی شانهام میگذارد و میفشارد:
_حرف میزنی یا میخوای لالمونی بگیری؟!
-بگم که چی بشه؟! که آزادم کنید؟ باور...باور کنم واقعا؟
دستش را بالا میآورد. طرهای از موهای طلاییاش را به بازی میگیرد.
-منم یه زنم! مثل خودت. ما حرف همو بهتر میفهمیم. نه؟...
نیشخند میزنم! مثل خودش!
حالم از همهشان بهم میخورد!
-ته این داستان، غیر کشتنم... به کجا ختم میشه؟ حداقلش اینه که اون فلش دستتون نمیافته!
نفس عمیقی میکشم.
گوشهی لبش، بالا میرود:
-هه...
دست آزادش را در پالتویش میچرخاند.
چاقوی جیبیاش را بیرون میکشد. مقابل چشمانم تکان میدهد:
-واقعا فکر میکنی به همین سادگیه؟
تیزی را روی قفسه سینهام میگذارد و کمی فشار میدهد.
صورتم از سوزش جمع میشود.
-بوم... یه گوله بخور وسط سینهات و تموم؟
نفس در سینهام حبس میشود.
-یا...یه بیهوشی بهت تزریق کنن و رو تخت جراحی، حتی درد و وحشتِ مرگم حس نکنی؟!
از حرفی که میزند دندانهایم به هم قفل میشوند.
قلبم کم مانده از سینه بیرون بزند.
هرچقدر هم بخواهم ترسم را پنهان کنم باز هم موفق نمیشوم!
با ذوق نگاه میکند به چاقو:
-نوچ نوچ نوچ. کور خوندی!
با لبهی چاقو، چندضربهی کوتاه میزند به پیشانیام:
-دقیقا از اینجا شروع میکنن.
چاقو را پایین میبرد و در امتداد صورتم حرکت میدهد.
دستم را مشت میکنم و با ساق دستم، چاقو را کنار میزنم.
_من...من یادم نمیاد فلشو کجا گذاشتم!
عصبی موهایم را چنگ میزند.
سرم تیر میکشد.
صورتش را نزدیک صورتم نگه میدارد.
نفسهای سردش میخورد به گونهام.
چاقو را زیر گردنم میگذارد. از میان دندانهای کلید شدهاش میغرد:
_انگار تنت میخاره!
-شیوا!
با صدایش سرم به سمت در میچرخد. نور کمی فضارا پر کرده است، اما باز هم میتوانم بشناسمش!
با آمدن پیمان، دختر کمی عقب میکشد.
نگاهم دوخته شده به چهرهاش...
همان چهرهای که قبلا جز معصومیت در آن نمیدیدم!
قلبم با هر نفس، هزار بار بالا و پایین میشود.
حالم از او بهم میخورد اما...اما نمیدانم چرا، دیدنش از ترسم کم میکند. حس دیدن آشنایی! انگار نه قلبم، نه ذهنم! هیچکدام نمیخواهند باور کنند...باور کنند که او، آن کسی که فکر میکردم نیست.
دختر عشوهای میآید و از روبرویم عبور میکند. نگاهی به پیمان میکند و از در، خارج میشود.
حالا من میمانم و او.
سنگینی نگاهش، آتش میشود و تنم را میسوزاند.
چند قدم جلوتر میآید.
صدای کفشهایش که در سوله میپیچد، سوهان میکشد روی اعصابم.
-حالت خوبه؟
رو برمیگردانم.
تمام طول مدت، چیزی اذیتم میکند! چیزی که احساساتم را مدتها بود به دنبال خود کشیده بود.
زمزمهام میپیچد:
- همش دروغ بود؟
راحیل رو میگم!
همشو خودت بافته بودی؟ نه!
-نه!
با چیزی که میگوید، سرم بالا میآید.
بلوک سیمانی را از گوشهی دیوار، با پا میکشد و روبرویم میگذارد.
رویش مینشیند:
-راحیل، نه داستان بود!
نه خیال بود!
نه... مال من بود...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت57🎬 -بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست! حالا یادم میآید، خودش است. همان...همان
#بازمانده☠
#قسمت58🎬
کپ کردهام. آنقدر این قلبم به سینه کوبیده که کم مانده از جا دربیاید!
با چشمانی از حدقه بیرون زده، میپرسم:
-یَـ...یعنی چی؟ یعنی چی که راحیل مال تو نیست؟!
خیره میشوم به چشمانش.
انگشتهایش را درهم قلاب میکند:
-میدونی اینکه کل عمرت رو با عقده سر کنی یعنی چی؟!
نمیدانم جواب سوالم کجای این صحبتیست که شروع کرده!
دستش را به سینهاش میکوبد:
-مثل یه سنگ بزرگیه که گیر میکنه، درست اینجا!
هر روز بزرگتر میشه و قلبت رو بیشتر پاره میکنه!
نیشخندی میزند:
-اما عقدهی من شده بود عقدهی زندگی! حسرت برگشت به اون زمانی که ندیده بودمش!
کاش هیچ وقت پامو نمیذاشتم تو اون خونه!
صدایش آرام میشود و زمزمهاش به گوشم میرسد:
-کاش هیچ وقت، حسام و نمیدیدم!
شاید اون وقت، اینی که الان هستم، نبودم!
دیگر به چشمانم نگاه نمیکند.به زمین خیره شده است و در میان کاشیهای رنگ و رو رفته، گذشتهاش را میبیند:
-فقط نه سالم بود! شدم همبازی یه آقازاده!
لبخند میزند:
-تو یه عمارت اشرافی و اعیونی! از همون موقع، حالم بهم میخورد که مادرم بشه پرستار یه بچهی دیگه! اینکه همه توجهاش بشه یکی غیر از من!
هر روز دستم و میگرفت و میبرد اون خونه! پیش همون بچه نقنق و خودخواه!
یه وقت آقا حسام تنها نشه! نکنه اذیتش کنی! باهاش بازی کنیا! حوصلهاش سر نره یه وقت! اگه چیزی خواست صدام کن بیام!
چهرهاش در هم میرود:
-کل بچگیم با این حرفا پر شد! وقتی میدیدم مادرم برای یه چندرغاز پول، با اون کمردردش باید هزار بار از پلهها بره بالا و پایین، غذا بپزه، خونه تمیز کنه، هی امر و نهی بشنوه، جیگرم خون میشد!
یه روز...یه روز وسط بازی، شروع کرد به جر زنی، مثل همیشه! فکر میکرد چون بابا مامانش پولدارن باید همیشه برنده باشه!
منم اعصابم خورد شد! حس نفرت یهو زبونه کشید و کل تنم رو گرفت...وقتی...وقتی بالا پلهها وایساده بود هلش دادم پایین.
لبخند میزند و نگاهش را میدوزد به چشمانم:
-هنوز تصویرش تو ذهنمه.
یه پله...
دو پله...
سه پله...
همینطوری غلت خورد و رفت پایین...تا پلهی دوازدهم!
فقط میخواستم بهش یه درس حسابی بدم...اما...اما همه چی یهو خراب شد!
من موندم و حسام که پایین پلهها افتاده بود و صورتش پر خون شده بود!
ترسیدم! دویدم، پیش مامانم!
خیرهام به چشمانش و غرقم در داستانی که حتی بین راست و دروغش ماندهام!
-وقتی اومد بالای سر حسام، شروع کرد به داد و بیداد کردن و زدن تو سر خودش!
میدونی اونجا چی گفت؟
گفت...گفت کاش تو به جای اون از پلهها افتاده بودی!
چشمانش دوباره همان چشمان معصوم و مظلومیست که قبلا گرفتارش شده بودم!
اشکِ کز کردهی درون چشمش، میانهالهی نور میدرخشد!
-چرا؟ واقعا چرا؟ من پسرش بودم اما... اما اون پسر چی؟
اونجا خودمم همینو خواستم! اینکه، کاشکی من به جای حسام از پلهها افتاده بودم!
همین یه جملهی مادرم، شد کل فکر و ذکرم، اونقدر که حتی دیگه حسام به چشمم نیومد.
آمبولانس اومد. بردنش بیمارستان!
دکترا گفتن فک و بینیاش شکسته با چندتا از دندههاش!
مامان باباش هم اومدن.
یه گوشه مچاله شده بودم؛ لای صندلیها.
دیدم مامانش زد تو صورت مادرم! مردم و زنده شدم! پشیمون شدم! گریه کردم! اما فایده نداشت! حسام دیگه بالای پلهها نبود! من هولش داده بودم! هولش داده بودم و لگد زده بودم به زندگی خودم! به زندگی مادرم، پدرم!
دلم میشکند اما دیگر نمیخواهم برایش دل بسوزانم! اصلا...اصلا حتی نمیخواهم صدایش را بشنوم! اما او ادامه میدهد:
-دیه خواستن! اما بابام نداشت که بده! دیهاش میارزید به کل زندگیمون!
پدرمو انداختن زندان! حتی...حتی با اینکه جلوی مادرش زانو زدم! التماس کردم که ببخشه؛ اما اون...با پاش لگد زد تو سینهام! گوشمو گرفت لای انگشتاش و داد زد"پدرتو در میارم پسرهی گدا زاده"
گوشهی لبش بالا میآید:
-به من گفت گدا زاده!
پولشون از پارو بالا میرفت اما گفت تا قرون آخر دیه رو ندادین ولتون نمیکنیم!
به همین راحتی، پدرمو انداخت زندان!
میدونست نمیتونیم پول و جور کنیم.
از اون روز به بعد درسمو ول کردم چسبیدم به کار...همه کار کردم! از واکس زدن کفشای مردم و شستن ماشینا، تا دست فروشی! اما کفاف نمیداد!
ده سالم اگه کار میکردم بازم پولش جور نمیشد...!
حسام و برای جراحی بردن آلمان..اما من موندم و نوجوونی که بدون پدر گذشت...دقیقا همون روزایی که باید یه تکیهگاه پشتم باشه...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت57🎬 -بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست! حالا یادم میآید، خودش است. همان...همان
https://harfeto.timefriend.net/17528722195240
لینکِ ناشناس'👤👀
پ.ن: منتظر نظراتتون هستم...↑
#پلاڪ
🥺🫀☕️
تو قهوهی دم صبحی، تو اشک بعد بغضی، تو خندهی بعد غمی، تو تمام اون چیزی که زندگی رو معنا میده.
#شاعرانــــہ
هدایت شده از تائب.
خواندنیترینرمانایتا|❤️🩹✨
بابغضنگاهشرابهاودوختوگفت:
فاطمهزهرا-چرا انقدر خود خواهی که یه ذره به من و عسل فکر نمیکنی؟؟
زانوزدوگوشهچادراورابوسیدوگفت:
امیرحافظ-فراموش نکن که امثال شهیدحاجیزاده رفتند به خاطر من و تو بقیه مردم...فقط دعا کن شهید شم فاطمه!
رویشرا،ازاوبرگرداندوگفت:
فاطمهزهرا-اگه بخوای بری حلالت نمیکنم!
سکوتکرد...!
چهبایدمیگفت؟!
اوسربازسیدعلیبود،چریکبود،پاسداربود،سپاهی
بود!
بایدمیرفت،بایدبرایوطنوناموساشمیرفت...
جهتعضویت:https://eitaa.com/joinchat/1798767846C3cc8e5e4d5🕊✨
‹عشقیبرایوطن..›
هدایت شده از تائب.
هدایت شده از تبادلاتالنحیط
نامهای در صندوق پست شما افتاده است! تمایل به خوانش دارید؟📮
سلامی معطر با رایحهی رزهای باغچه🤍
چشمهایتان را آزرده خاطر نمیکنم و ممنونم از پذیرفتن نامه🩵
به ضیافتِ کلمات دعوتید؛ جایی که هر قصه، جامی است پُر از شرابِ نابِ احساس🪭🍷.
نقشهای که پایینتر برایتان قرار دادهام شما را به دستنوشتههای یک نوجوان که غَرق در سرزمین خیال و تخیل است میرساند . . .🕯📜 .
"بوده چند روزی میهمان قلعهی احوال و وهم این کاتبِ سرگذشت باشید و در این خلوتِ خیالانگیز، همنفسِ قهرمانانِ داستانها شوید . . .☁️🫧"
.🫧🦩.
نگارندهی روایتها و رقعهنویسِ روزگار به انتظار شماست🫧☁️
"اینجا مسافرِ زمان هستیم و تاریخ یکسان عمل نمیکند"⏳🕰.
https://eitaa.com/joinchat/2836268072C24210e2b22
🔖به رَزم و بزمِ کلمات، خوش آمدید؛ جایی که هر سطر، جانی تازه میگیرد🖇.
آرمانِ ما:
راه گریزی برای دوری از روزهای عبوس و غمناکِ زیستن🕯🌱 .