eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
350 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
+وقتے روضه باعث میشه یه تصویر جوری بیاد جلو چشمت که بخوای بکشی...
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
(:
مهدی بیـا ز قـاتـل مـادر سـوال کن . . زهـرا چـه کـرده بـود کـه او را کتـک زدند💔
گفتی که ز ما یاد نکردی، هیهات! من خود به تو زنده‌ام، فراموشی چیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
" زخم پیچک " #قسمت_دهم 🖇~گاهے رفتن، شبیهِ بریدن تکہ‌اے از جان است... بےآنکہ خونے بریزد، بےآنکه فری
• 🌿 " زخم پیچک " 🎬 🖇~ گرد‌خاک وجهه‌اے کوچک از طوفان است و آرامش، ذره‌اے کہ بہ تدریج گم مےشود! گاهے جهان مے‌ایستد تا با قدرت و زور، حقیقتے تلخ را نمایان کند... ~ *** برگه‌ی ماموریت و چند برگه‌ی مزخرف و اضافه‌ی دیگر را امضا می‌کنم و معترض لگدی به آرمان که پشت مانیتور نشسته می‌زنم. -کارت با پاسپورتِ من تموم نشد؟ مگه چقدر طول میکشه؟ دستش را از روی کیبورد برمی‌دارد. روی صندلی چرخ می‌خورد و با پا تنش را مقابل من نگه می‌دارد. -تمومه! فقط... مطمئنی پیچک ایران نیست؟ نفس عمیقی می‌کشم و کمر خمیده‌ام را صاف می‌کنم تا کوفتگی‌اش کم شود. -حاج رحیم گفت با تیم (رضوان) هماهنگ کرده که رد ارتباطاتشو تو ایران بزنن. به محض اینکه متوجه موضوع خاصی شن یا حس کنن پیچک زیر پوستی پاشو تو ایران گذاشته باهامون کانکت میشن. خود ما هم قراره با تیم(عمران) تو دبی دست بدیم. بدبختی اینه که هیچی مشخص نیست آرمان! تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که تو دبی می‌تونم بهتر رد کثافت کاریاشو بزنم! طبق معمول، دفتر نسکافه‌‌ای رنگ‌ام را ورق می‌زنم و با خودکار بیک مشکی زیر مهم ترین خلاصه از مدارکِ موجود خط می‌کشم. -اطلاعات پرواز دستته؟ سری تکان می‌دهد و با یک نیم چرخ پشت مانیتور قرار می‌گیرد. -اسم جنابعالی جواد همتیِ. از مرز که رد شیم بچه‌های گروه عمران کارت هویتی جدید هردومون رو تحویل میدن. اینم بگم که بنده علاقه‌ی خاصی داشتم اسمتو غضنفر ثبت کنم ولی متاسفانه حس ترحم دست و بالمو بسته. لبخند بی‌جانی بابت شوخی‌اش روی لبم می‌نشیند. آرام اسم جدیدم را زمزمه می‌کنم تا مبادا از یادم برود. -جواد همتی!! همزمان که دفترم را داخل کیف می‌گذارم، با چشم به ورقه‌های روی میز اشاره می‌کنم: -دست بجنبون برو این برگه‌هارو بده به حاح رحیم. زمان می‌گذرد... تا جایی که داخل هواپیما بنشینم و قبل از خارج کردن سیم‌کارت شخصی، با شماره‌ی لاله تماس بگیرم. بعد از چند ثانیه جواب می‌دهد: -جانم حیدر؟! چشمان‌ام را می‌بندم! جانم‌اش در قلبم لانه می‌کند. به یاد روزهای نامزدی، با لبخندی رسوا‌کننده سرم را به بالشتک صندلی تکیه می‌دهم. آرمان قرار است با تأخیر سوار هواپیما شود و همین موضوع باعث می‌شود راحت‌تر حرف بزنم. -جونت بی‌بلا خانم... کجایی؟ مکث کوتاهی می‌کند. -بیرونم! طبق معمول اومدم کتاب بخرم... صدایش مثل همیشه آرام است. -راستی، حیدر... 🌿بہ قلـــــــم خانم‌باباش پور ←پ.ن: .قسم به عشق, که هیچ به دل نشسته‌ای ز دل نخواهد رفت...🫀 ~لینڪ نــــاشناس👀👣↓ https://harfeto.timefriend.net/17593313906625 ~کاناݪ نــــاشناس✍🏼↓ https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8