✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_34 مریم: ماشین مقابل کوچه نگه داشت
اهم اهم😌
عمو زنجیرباف
بعله
زنجیر منو بافتی؟
بعله
پشت کوه انداختی؟
بعله.....
نویسنده اومدههه😀😃
چی چی آورده؟
یک عدد نجلای سیگاری😐🤣
نیلای معتاد😐🔪
مریـمِ بیخیال😒😂
محمـدِ ناقص شده 😟😂
هاااا😀 خوشم میاد همچین قشنگ شعرو تکرار میکردین😐🤣
آقا از سِنِتون خجالت بکشین😐😂
داشتم این شعرو با بچها تمرین میکردم فردا تو پشت صحنه اجرای سرود داریم😃😂
اون جوری نگا نکن شعر به این قشنگی سرودم😌😝🤣
عه
عه
عههههههه😐
از پشت صحنه دارن میگن سوپرایز بوده و نباید لو میدادم😐🤣
حالا چون لو رفته کنسل میشه اجرای سرود😐💔
–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–
خب خب
به نام خدا
عرض خداحافظ و شب به خیر خدمت بینندگان گرامی 😐😂🤣
این دیگه رسما خبر سحرگاهیه داغ داغ🔥😂
یک عدد مریم بیخیال و غیر خواهر داریم که رسید خونشون😐😂
آخه خواهر هم انقد بی احساس ؟😐🔪
کم کم دارم شک میکنم خواهر محمد باشی🤔😐😂
عه نورا همسایشونه؟😂
توجه کردین حال یه نفر برای نورا مهم شد یه دفعه😃😛😂
اخ مادر محمد کجایی که ببینی بچت کل امروزو باید تشنه بمونه😭😂
خدایی مهدی بین سه عجوزه از همشون اروم تر و مهربون تر میباشه😂
به به عقد و عروسیشون😃😍😂
گلیلییییییییی😃😂
سکانس محمد و مهدی کوتاه ولی بسیارررر تاثیر گذار بود😃😁👌
–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–
اینور قضیه داستان خیلی جالب شده🤔😂
فقط خدا میدونه نجلا گیر چه آدمایی افتاده و چه بلایی سرش میاد😁😂
عه تیر خورده بوده تو پاش😂🔪
اوه اوه این نیلا چقد وحشیه ما نمیدونستیم😐
فک بچه مردم رو ول کن شکست😐😂
آفرین خوشم اومد تاحالا به سیگار فکر نکرده😃😂
چرا سیگار دردشو آروم میکنه😐🤔
انقدرررررر دوست داشتم نجلا بیشتر تکون بخوره ببینم نیلا چیکارش میکنه😝😂
آخه یکی نیس به این نیلا بگه این بار اولشه مگه میدونه کام چیه😐😂
سیگار کشیدن هم سخته ها😒🤣
بیا بچه سرفش گرفت😱😂
گفت عزیزممممممممم؟؟؟؟؟؟😐
آخی زوری چقدر سیگار کشید من جای اون حالم بهم خورد😐😂
–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–
عه سرهنگ آمد عیادت😃
عجیبه چرا اون دوتا عجوزه نیومدن ؟🤔😂
همون فلشه که محمد اونجا مارمولک شد رو میگه هااااا😛🤣
ایول به زودی همشون رو دستگیر میکنن😃😎😂
تا عملیاتی بزرگ بدرود😂✋
راستی چون لینک ناشناس پر بود از خالی عوضش میکنم😀
یا علی ❤️
لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/678390
میگنیڪےازحسرتهاۍ
روزقیامتاینہڪہنشونت
میدنمیتونستے
توزندگۍبہکجاهابرسےُ...
نرسیدۍ؟!😔
چےبشۍُونشدۍ...
حواسمونهست...؟
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
در جهان
کسی هست
که به تو فکر میکند
نگران توست
و از تو برای خود منافعی نمیخواهد
هر زمان که گرفتار میشوی
صادقانه به او بیندیش
در کنار توست ...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
آرامش را زمانى تجربه خواهیم
كرد ؛ كه ترسها و نگرانيها ، کینه ها
رنجش ها ، و توقعات بی جا از
دیگران را كنار بگذاریم..(:
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
『﷽』
مـٰادَرۅنِعِینۅشینۅقـٰافِخۅدرادیدِهایم
داخِلَشجُزحـٰاءۅسینۅیـٰاءۅنۅنچیزۍنَبۅد:)
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
تنها ڪافیست قلمت را بردارے و با جوهرِ عشق و امید بنویسے...
"زندگی رود قشنگیست ڪہ جریان دارد"
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
رفیقِ من!
تصمیم بگیر با خوشیهایِ ساده، معادله
پیچیدهیِ زندگی رو دور بزنی.
خودتو دوست داشته باش و مثلِ صبحِ
بعد از بارون، خنک و دلپذیر باش💛
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_36
محمد:
پتو را روی رسول مرتب کردم و بوسهای به جای بخیهی سرش زدم.
بعد موهایم را شانه زدم.
آرام در اتاق را باز کردم و از پله ها پایین آمدم.
با دیدن عطیه لبخندی زدم و به سمتش قدم برداشتم.
_بریم؟
_بریم فقط ماهورا رو گذاشتم پیش عزیز
_دو نفره بریم بهتره
_هنوز دو ماه نیس سه نفر شدیم بعد هوسِ خوشگذرونیه دو نفره کردی؟
_دیگه دیگه
در کوچه را باز کردم و به سمت ماشین رفتیم.
.......
_محمد؟
سرم را مایل کردم. و بیاختیار لب زدم
_جانم...
_جانت بیبلا... کی پروندهی جدیدت تموم میشه؟
_شرمنده عطیه جان؛ انشاءالله به زودی...
قول میدم زیارت بریم، پابوس حضرت معصومه(س) و امام رضا(ع)
نگرانِ ماهورا خانم هم نباش...
حضرت زهرا(س) داده خودش مراقبش هست.
با صدایی که غمِ وجودش را نشان میداد گفت
_ولی هزینهی عملش خیلی بالاست؛ اونهمه پول از کجا میاری؟
لبخند زدم.
سخت بود دروغ گفتن ولی نمیشد یک مادر را ناامید کرد.
_نگران نباش، تا ماهِ دیگه پولش آماده میشه.
با ذوق به سمتم برگشت.
_جدی میگی؟؟؟
ماشین را مقابل کلهپزی نگه داشتم.
_بله... حالا پیاده شو بریم که بدجور ضعف کردم.
..............
دست از خوردن کشیدم و درحالی که داشتم از خوشی میترکیدم گفتم
_خدا این قلیل توسلاتو به کرمش ازمون قبول کنه انشاءالله...
عطیه خندید و گفت
_انشاءالله
بعد از اینکه حساب کردم همراهِ عطیه بیرون آمدیم.
_بعد مدتها حس دلتنگی نمیکنم محمد...
_خب پس برا تکمیلِ این دلخوشی بریم پارکِ بغلی که بستنی زعفرونی بزنیم به بدن...زیاد شلوغ نیست خوبه
با شیطنت قدم تند کرد.
_از کی تا حالا مدل حرف زدنت تغییر کرده آقا؟
_عه چرا میدویی عطیه...با این پا نمیتونم برسم بهت.
_تقصیر خودته تنبل شدیییی یه تکونی بده به خودت.
سعید:
هدفون را از گوش علی برداشتم و کاغذ را روی میزش گذاشتم.
برگشت سمتم.
_عه تویی؟
_اوهوم؛خسته نباشی.
_سلامت باشی. جانم؟
_ علی این ایمیل دست تو باشه...من سرم شلوغه میترسم سهلانگاری کنم.
نگاه گذرایی به کاغذ انداخت و گفت
_خیالت تخت سعید؛ حواسم هست.
با صدای خانم شکوری، از میزِ علی فاصله گرفتم.
_آقا سعید بچهها پیام دادن.
با سرعت به سمت مانیتور رفتم.
_چه پیامی؟
_انگار اقا محمدو ردیابی کردن...
دستی به صورتم کشیدم.
چه باید میکردم؟
داوود:
یک نگاه به ساعت کردم و یک نگاه به درِ مخفی.
بالاخره آمدند.
_آخ آخ دیر که نشد؟
پوکر فیس نگاهش کردم.
_نه؛ فقط سه ساعت آقا سیاوش
_خب خداروشکر...برو یه چای دم کن که از خستگی مردیم.
هر پنج نفر درحالی که جعبه و دم دستگاهِ زیادی دست داشتتد از پلهها بالا رفتند.
سمت آشپزخانه رفتم و کتری را پرآب کردم، بعد روی گاز گذاشتم.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/680940
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_37
محمد:
با صدای زنگ گوشی، لیوانِ بستنی را روی تختهی چوبیِ صندلی گذاشتم.
_الو جانم سعید؟
_آقا محمد ردیابیتون کردن چه کنیم؟
_بچه های خودمون در جریانن؟
_بله...
آرام گفتم
_به یکیشون بسپر که بیاد تعقیب من!
با تعجب گفت:
_ اونا شمارو میخوانها
لبخندی زدم و گفتم
_دستشون به سایهام نمیرسه تو فقط بهش بگو تعقیب کنه و هر اتفاقی که افتاد، کاملا به فلورا گزارش بده
_چشم...مراقب خودتون باشید.
_به سلامت.
تماس را قطع کردم و تکیه دادم.
_محمد؟؟؟ امروز خیلی عوض شدیاااا؛ مشکوکی.
_از بس که حواسم نیست بهتون...
فاتح:
پیامک را باز کردم.
_فاتح اگه فلورا بهت پیام داد، آقا محمدو تعقیب میکنی و هراتفاقی افتاد به فلورا گزارش میدی.
این دستور به خاطرِ ردیابی شدنِ اقا محمد بود و بالاخره باید یکی از ما سه نفر انجام این کار را به عهده میگرفتیم.
گوشی را برگرداندم سرجای اولش
چند دقیقه بعد گوشی زنگ خورد.
شمارهی فلورا بود.
_بله؟
_مسیح سریعتر برو به موقعیتی که میفرستم.
باید یه نفرو تعقیب کنی؛ هرجا توقف طولانی داشت بهم پیام میدی که چند نفرو بفرستم برا گیراوردنش.
_باشه
داوود:
_سیاوشششش؟؟؟
درحالی که داشت پیراهنش را به تن میکرد از پلهها پایین آمد.
_بله؟
_بیا چای
چند استکان و قوری را روی سینی گذاشتم و کنارش چند تکه کیک.
_ببر واسه بچهها.
سینی را از دستم گرفت.
_دمت گرم.
_میگم میتونی اجازهی خروج بگیری واسم؟
_پس برا همین اینقدر دست و دلباز شدی
جدی گفتم
_حالا که اینطوریه نهار تخم مرغ میخورید
با لحن خندهدار و ملتمسی گفت
_نه تورو جون عمهات...خب باشه برات اجازهشو میگیرم
_اولا با عمهی من چیکار داری؛ دوما همین الان پیام بده نتیجهاشو بگو
سینی را روی اپن گذاشت و گوشی را از جیبش درآورد.
بعد چند دقیقه گفت
_انجام شد...
خندیدم و گفتم
_نهار تغییری نکرد ولی ایول بهت
پوکر فیس نگاهم کرد و دیوانه ای نثارم کرد
درحالی که از پلهها بالا میرفت گفت
_حداقلللل املت درست کنننن
نشستم روی مبل
_گوجه نداریم حاجییییی
محمد:
به سمت خانه میراندم.
هرگاه زن و بچهای میدیدم یاد آن روز میافتم.
یاد میلاد
یاد حرفهایش
حس یک مجسمه داشتم که نمیتواند تکان بخورد.
_محمد کجایی؟؟؟
_ها؟ بله؟
_میگم انجامش بدم؟
_چیو؟؟
نفس عمیقی کشید و گفت
_دو ساعته دارم حرف میزنمها
دستی به گردنم کشیدم
_شرمنده حواسم نبود، میگی دوباره؟
_کل حرفم این بود که از داداشم پول قرض کنم؟
_دوست ندارم از کسی پول قرض کنم؛ بعدشم داداشت تازه داره تو مشهد جاگیر میشه، درست نیست.
شاید نتونم سر وقت بهش برگردونم.
_محمد من فقط دلم نمیخواد به خاطر پول تو فشار باشی.
_نگران نباش بانو؛ خدا هر دردی رو برحسب توانِ هرکس میده
از آینه به ماشینی که تعقیبم میکرد نگاه کردم.
فاتح بود.
پایم را روی گاز گذاشتم.
فرشید:
_فرشید مامانم زنگ زده بود...
_خب؟
_پرسیدن کجاییم.
_تو چی گفتی؟
_از دهنم پرید گفتم نزدیکِ تهران.
چند دقیقه فکر کردم و گفتم
_از آقا محمد اجازه میگیرم که هم تو هم مریم خانم از برید.
_مریم چرا؟
_به نظرت من و مریم خانم میتونیم تو یه خونه بمونیم؟
حق به جانب گفت
_خیرررر بتونید هم من اجازه نمیدم..
خندیدم.
_خدا بیامرزه پدرتو...دیدی؟
_باشه؛ ولی من که نمیتونم تنهات بزارم.
دلشوره میگیرم.
بعدم برم خونه مامانم نمیگه شوهرت کجاس؟
_پس میمونی؟
_اره فقط میخوام برم یه سر دیدنشون که دلواپس نشن
فاتح:
یک ربع بیشتر نشد که گمش کردم.
یعنی چنان از این مهارتش جا خوردم که شک کردم او دنبال من است یا من دنبال او.
بعد از اینکه از دید خارج شد ماشین را گوشهی خیابان نگه داشتم و به فلورا زنگ زدم.
_خب چیشد؟
_گمش کردم...
بہقلــــم : ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/680940
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨