Ali Fani1_838240515.mp3
زمان:
حجم:
21.06M
دعای عهد با #امام_زمان عج🌱
🎧 علی فانی
#پلاڪ
صبـــح بخــــیر یـــار مسیحایــے من🙃✨
بَهاےِ وَصلِ تُـــو، گَـــر جــــان بُوَد خَریدارَمـــــــ
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
رفیق🙂🖐🏼
حالت که بد میشه و گرفته میشی
نیوفتی به جون پروفایلت❗️
پشت هم هی عوض کنی..
پاشو برو با یسری کار از جمله
نماز، قرآن، راز و نیاز، درد دل با امام زمان
حال دلت رو عوض کن(:
🦋أَللَّهُمَ_؏ِـجَّلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَجـ⛅️
#تلنگرانه
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
#لبخندخاکے🤣🌱
👤 بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش
🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن!
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
:پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!
رفتیم کنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد ! عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم 😂
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند. 😂
عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: - یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂 😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! 😂😂
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا. 😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!! 😂😂😂😂🤦♂🤦♂🤦♂
عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ... 😂 😂 😂
و ما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم دلمان به خدایی گرم است.
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
خب خب اقا برگه هامو بده خبرو شروع کنممم😐
عه بده عمو😐
🏃🏻♀ 🏃🏻♀
اخیش گرفتمش😂
____
خب خب خب
بالاخره عشق و حال تموم شد😐😂
خب رد یابی شد محمد 😐 سعید رد نیابی بزن واسه محمد😁
بلهههه😂
آخ آخ چه اقا محمد مطمئنی☺️😂
پشمکم اومدیو گرفتند بعد ضایع میشی ها😂
آره دیگه گزارش بده
اصلا منو سه ننه😂
عطیه تورو سه ننه قربونم بری☺️😂
_
به به فاتح میره برای تعقیب😂
خب میبینید که نویسنده مون غلط املایی شو ماست مالی کرد😂
نوشته بود فاتحااااا😂
به به اونور یه مشت باج گیر رو میبینیم😐
بیا آخرشم املت میخورید😂
عه خب گوجه هم ندارن🤦🏻♀
محمد حواسش نیست😐 نرن تو دیوار حالا
آقا چرا همه درد سر درست میکنن😂 اینم از زن فرشید 😐
در آخر هم عرض خسته نباشید میگیم به اقا فاتح
احسنت فتبارک الله😐😂
گمش کرد😐
فقط میخوام ببینم فلورا چیکارش میکنه😂
___
با اجازههههه😂
https://abzarek.ir/service-p/msg/685428
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_34 مریم: ماشین مقابل کوچه نگه داشت
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_35
یک هفته بعد...
محمد:
نگاهی به پلاک ماشین و شماره پلاکی که روی کاغذ بود انداختم.
_علی بروووو جلوش نگه دار...خودشه
از ماشین پیاده شدم و به راننده علامت دادم که پایین بیاید.
_بله جناب سروان؟
_باز کن درو...
_چیزی این تو نیست.فقط لباسه.
با خشمی که سعی در کنترلش داشتم گفتم
_ بازش کن وگرنه میگم بازداشتت کنن.
با تردید و ترس در را باز کرد.
به بستهی لباسها نگاه کردم.
_همش لباسه؟
_بله گفتم که...
به چند مامور اشاره کردم تا سگهای موادیاب را رها کنند.
بعد چند ثانیه صدای سگ بلند شد.
با احتیاط وارد ماشین شدم و با چاقویی که در جیب داشتم بستهی اول را باز کردم.
_مهدی اون بطری آبو بده...
پارچه را کمی خیس کردم و به قطراتی که از آن میچکید نگاه کردم.
با چکیدنِ قطرات سفید روی دو پا نشستم و با دستم لمسش کردم.
ذرات ریزش نشان میداد که مواد است.
و درحالی که بین پارچهها چشم میچرخاندم گفتم
_این آقا رو دستبند بزنید ببرید سمت ستاد.
همهی این پارچهها برسی و ضبط شن. و یه نمونه از لباس بره آزمایشگاه
احتمالا بیشتر از ۲۰ کیلو مواد تو الیافشون جاساز شده.
بعد از شنیدن چشمی، بلند شدم و با احتیاط از ماشین پایین پریدم.
مهدی نزدیکم شد.
_حالت که خوبه؟
_آره...
دستانم را به هم زدم و گفتم.
_بعدی کِیه؟
_قرار بعدی، دو روز دیگه اس.
_خب پس بریم ستاد برا بازجوییه اون پنج نفر.
_بریم
مریم:
_مامان، برا امشب لباس چی بپوشم؟؟
_اونهمه لباس...اینقدر کار سختیه؟
سمت آشپزخانه رفتم و کنارش ایستادم.
_میگی اصلا نیام
_مگه میشه؟ مثلا خاستگاریه داداشته
_خب نه...
_پس فردا هم مهدی با خانوادهاش میاد برا مشخص کردن زمان عقد
ذوق زده گفتم
_خوشبحالممممم.
چپ چپ نگاهم کرد
_حیا کن بچه
بعد درحالی که ملاقه را در دستش تکان میداد گفت
_بدو برو اتاقت
نورا:
استرس و ذوقی که داشتم حالا تبدیل شده بود به تپش قلب.
داشتم دانه دانه سوالات ذهنم را مرتب میکردم تا شب بپرسم.
شبی که قرار بود سرنوشت مرا بسازد...
_نورا...کجایی؟
_جانم داداش؟
در را باز میکند و در چهارچوب میایستد.
_دارم میرم بیرون، چیزی لازم نداری؟
_از نظر اقتصادی و...
زود حرفم را قطع کرد و با خنده گفت
_غلط کردم...اقتصادو وسط نکش...
فهمیدم چیزی نمیخوای.
فقط نمیدونم چرا یه تحلیلگر سایبری باید گیر بده به اقتصاد.
بیچاره شوهرت.
خشک و جدی نگاهش کردم.
_اقتصاد برا شما صدق میکنه نه برا کس دیگه.
_در هر صورت بدرود.
دستش را در هوا تکان داد و رفت.
بلند گفتم
_زود بیاییی هااا.
_چشمممم خانم اقتصاد دان
بہ قلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/686811
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨