✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_34 مریم: ماشین مقابل کوچه نگه داشت
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_35
یک هفته بعد...
محمد:
نگاهی به پلاک ماشین و شماره پلاکی که روی کاغذ بود انداختم.
_علی بروووو جلوش نگه دار...خودشه
از ماشین پیاده شدم و به راننده علامت دادم که پایین بیاید.
_بله جناب سروان؟
_باز کن درو...
_چیزی این تو نیست.فقط لباسه.
با خشمی که سعی در کنترلش داشتم گفتم
_ بازش کن وگرنه میگم بازداشتت کنن.
با تردید و ترس در را باز کرد.
به بستهی لباسها نگاه کردم.
_همش لباسه؟
_بله گفتم که...
به چند مامور اشاره کردم تا سگهای موادیاب را رها کنند.
بعد چند ثانیه صدای سگ بلند شد.
با احتیاط وارد ماشین شدم و با چاقویی که در جیب داشتم بستهی اول را باز کردم.
_مهدی اون بطری آبو بده...
پارچه را کمی خیس کردم و به قطراتی که از آن میچکید نگاه کردم.
با چکیدنِ قطرات سفید روی دو پا نشستم و با دستم لمسش کردم.
ذرات ریزش نشان میداد که مواد است.
و درحالی که بین پارچهها چشم میچرخاندم گفتم
_این آقا رو دستبند بزنید ببرید سمت ستاد.
همهی این پارچهها برسی و ضبط شن. و یه نمونه از لباس بره آزمایشگاه
احتمالا بیشتر از ۲۰ کیلو مواد تو الیافشون جاساز شده.
بعد از شنیدن چشمی، بلند شدم و با احتیاط از ماشین پایین پریدم.
مهدی نزدیکم شد.
_حالت که خوبه؟
_آره...
دستانم را به هم زدم و گفتم.
_بعدی کِیه؟
_قرار بعدی، دو روز دیگه اس.
_خب پس بریم ستاد برا بازجوییه اون پنج نفر.
_بریم
مریم:
_مامان، برا امشب لباس چی بپوشم؟؟
_اونهمه لباس...اینقدر کار سختیه؟
سمت آشپزخانه رفتم و کنارش ایستادم.
_میگی اصلا نیام
_مگه میشه؟ مثلا خاستگاریه داداشته
_خب نه...
_پس فردا هم مهدی با خانوادهاش میاد برا مشخص کردن زمان عقد
ذوق زده گفتم
_خوشبحالممممم.
چپ چپ نگاهم کرد
_حیا کن بچه
بعد درحالی که ملاقه را در دستش تکان میداد گفت
_بدو برو اتاقت
نورا:
استرس و ذوقی که داشتم حالا تبدیل شده بود به تپش قلب.
داشتم دانه دانه سوالات ذهنم را مرتب میکردم تا شب بپرسم.
شبی که قرار بود سرنوشت مرا بسازد...
_نورا...کجایی؟
_جانم داداش؟
در را باز میکند و در چهارچوب میایستد.
_دارم میرم بیرون، چیزی لازم نداری؟
_از نظر اقتصادی و...
زود حرفم را قطع کرد و با خنده گفت
_غلط کردم...اقتصادو وسط نکش...
فهمیدم چیزی نمیخوای.
فقط نمیدونم چرا یه تحلیلگر سایبری باید گیر بده به اقتصاد.
بیچاره شوهرت.
خشک و جدی نگاهش کردم.
_اقتصاد برا شما صدق میکنه نه برا کس دیگه.
_در هر صورت بدرود.
دستش را در هوا تکان داد و رفت.
بلند گفتم
_زود بیاییی هااا.
_چشمممم خانم اقتصاد دان
بہ قلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/686811
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_36
محمد:
کش و قوسی به بدنم دادم و از پشت میز برخاستم.
کمی به پایم ورزش دادم تا از سوزشش کم شود.
مشخصات چند رانندهای که از امروز صبح تا به الان دستگیر شده بودند را پرینت گرفتم و به سمت در قدم برداشتم...
همزمان با رسیدنِ من، در باز شدن و محکم با پیشانیام برخورد کرد.
دست روی سرم گذاشتم.
_آخ آخ
_ای وای محمد خوبی؟
کامیار، سینیِ غذا به دست، مقابلم ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد.
_اره خوبم؛ غذا رو بزار رو میز، بعد بازجویی میخورم.
_باشه
وارد راهرو شدم و با قدم هایکوتاه و محتاط به سمت بازداشتگاه رفتم.
خطاب به نگهبان گفتم
_عمران واحدی رو بفرستید اتاق بازجویی.
_چشم سرگرد
سری از روی رضایت تکان دادم و بعد طی کردن مسافت ِکوتاهی در اتاق را باز کردم.
برخلاف انتظار، سرهنگ شهیدی داخل بودند.
_سلام سرهنگ...
به پایم بلند شد و جواب سلامم را داد.
_چه خبر؟
_فعلا کارا خوب پیش میره
_الحمدلله، خودت بهتری؟
_شکر خوبم...راستی سرهنگ؛ نیلا و رادانو نتونستید پیدا کنید؟
_چرا اتفاقا...هر وقت سرت خلوت شد تو اولین فرصت بیا اتاقم که در بارهاش حرف بزنیم.
_چشم
با تقهای که به در خورد سرم را برگرداندم و اجازهی ورود دادم.
_بیا تو...
سرباز همراه با متهم وارد شدند.
به متهم اشاره کردم بنشیند.
سرهنگ و سرباز از اتاق خارج شدند.
حالا من مانده بودم و متهمی که از روی اجبار صورتش را پایین انداخته بود.
_اسم؟
_خودتون میدونید...
_پرسیدم اسم
_عمران
_شهرت؟
_واحدی
_سن؟
_۳۲سال
خودکار را روی برگه گذاشتم و زل زدم به چشمانش.
_کی بهت گفته بود اون محموله رو ببری تا مرز؟
_هیچ کس...
لبخندی جدی حوالهاش کردم و گفتم
_پس اون بیست کیلو مواد برا توعه...
میدونی حکمش چیه؟
_کم کمش حبس ابد
رنگش زرد شد.
ادامه دادم...
_هنوزم میگی اونهمه مواد برا خودته؟
با صدای لرزان به پارچ آب اشاره کرد و گفت
_تشنمه...
پارچ را برداشتم، لیوان را نیمه از آب پر کردم و به سمتش گرفتم.
بعد از اینکه چند قورت آب نوشید سوالم را تکرار کردم.
_یکی بهم گفته بود اگه این لباسارو بدون دردسر رد کنم بهم پولِ خوبی میده...
_نمیدونستی مواد مخدرن؟
_نه به جون مادرم.
عصبی گفتم
_جون مادرتو قسم نخور.
_من فقط میدونستم اون لباسا یه اشکالی دارن که حاضرن اونهمه پول پاش بدن...
یک برگه و خودکار دادم.
_خیله خب... هرچی گفتی مو به مو رو این برگه بنویس بعد زیرش امضا بزن
...........
بالاخره بازجوییها تمام شد.
برگههارا مرتب کردم و داخل پوشه گذاشتم.
درحالی که موهایخیس از عرقم را به پشت حالت میدادم به سمت اتاق سرهنگ رفتم.
مقابل در با کسی روبهرو شدم.
سر تا پایش را برانداز کردم.
تا به حال در ستاد ندیده بودمش.
ناگهان در باز شد و سرهنگ بیرون امد.
به ما دو نفر نگاه کرد و گفت
_چرا واستادین اونجا...بیاین تو
............
بعد اتمام جلسه از اتاق بیرون آمدم.
ساعت ۴ بود.
در اوج گرسنگی پشت میز نشستم و خیره شدم به غذایی که یخ کرده بود.
بعد خوردنِ چند قاشق ترجیح دادم یک کیک و نوشابه بخورم تا این غذا....
کیفم را برداشتم و گوشیام را داخلش گذاشتم.
..............
_مریم کجایی؟؟؟
_جونم؟
_لباسم خوبه؟
متفکرانه روبهرویم ایستاد.
_بدک نیست!
نگاه اندرسفیهانهای نثارش کردم و گفتم
_خب؟
لبخندی زد و خودش را در آغوشم پرت کرد.
_عه عه اروم تر شیطون...بخیهام پاره شد.
صاف ایستاد.
_از شوخی بگذریم بی نظیر شدی داداش...عین داماد واقعیا شدی.
خندیدم و گفتم
_مگه داماد الکی هم داریم؟
_اوهوم...گل و شیرینی چی شد؟
_تو ماشینه
_ایول بهت؛ من میرم لباسامو بپوشم بیام
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/686811
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
خدای مهربانم
جوی آب که اقیانوس را نمی فهمند
پس ببخش گر گاهی گم میکنم نشانیت را …
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨"قصّہ اسارت"✨
یک سال تو بیمارستان صلاحالدین بستری بودم. شده بودم پرستار بچههای اسیر. حداقل میتوانستم بالای سرشان باشم.
یک روز عراقی ها آمدند و مرا بردند بخش جراحی. آنجا داشتند تلویزیون تماشا میکردند. صدای خندهشان توی سالن پیچیده بود.
یکی از بچهها هم افتاده بود روی یکی از تختها. بیهوش بود.
دو روز رفتم و او را تمیز کردم. روز سوم، با کمک یکی از بچهها، جنازهاش را بردیم تو سردخانهٔ بیمارستان.
یک روز دیگر هم ”امیر حسین“ بی خبر دستش را گذاشت روی دلش و دراز کشید. هی میگفت: ”آی مادر! آی مادر“!
دکتر را صدا زدیم. با کمک یکی از بچهها او را بردند. ساعتی بعد، او آمد. سرش پایین بود. آرام گفت:”خدا امیر حسین را رحمت کند“!
بچهٔ سیرجان بود. دیگر چیزی ازش نفهمیدیم.
#پلاڪ
بهشگفتم:
چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
مسخرممےڪنن...😥
بهمگفت:
براےاونایـےڪہ
اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
دعاڪنینخدابہعشق❤️
حسیندچارشونڪنہ :)
شهید احمد مشلب🌺
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
خدایاااااااااااا…!
خراب کن و دوباره بساز…!
خانه ی دلم… خیلی تنگ است…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
#تلنگر
واسہامام زمانمونچقدسختی ڪشیدیم؟؟
چقدرسیلۍخوردیم؟!☹
چقدرحرفشنیدیم؟!🍂
چقدرجلوزبونمونوگرفتیم؟!🥀
چقدرگذشتیمازخواستمون؟!🚶🏻♂
اصلاحواسمونبہامامزمانمون هست؟!🔗
چندچندیمباخودمون؟😓
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
در لحظات ملکوتی اذان به یاد مولایمان سلامی میدهیم✨✋
سلامی چو عطر خوش گل های نرگس❤️
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨