eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
واسہ‌امام زمانمون‌چقد‌سختی ڪشیدیم؟؟ چقدر‌سیلۍ‌خوردیم؟!☹ چقدر‌حرف‌شنیدیم؟!🍂 چقدر‌جلو‌زبونمونو‌گرفتیم؟!🥀 چقدر‌گذشتیم‌از‌خواستمون؟!🚶🏻‍♂ اصلا‌حواسمون‌بہ‌امام‌زمانمون هست؟!🔗 ‌چندچندیم‌باخودمون؟😓 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عکسنوشتہ طنز😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسـْـــمِ رَبِ الـّـحـُـسـِــیْن﴿ع﴾
در لحظات ملکوتی اذان به یاد مولایمان سلامی میدهیم✨✋ سلامی چو عطر خوش گل های نرگس❤️ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
وصیت تکان دهندهٔ شهـید به مادرش مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن.. زمان تشیع گریه نکن.. زمان خواندن وصیت نامه‌ام گریه نکن.. فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می‌کنند و زنان ما عفت را... وقتی جامعهٔ ما بی غیرتی و بی حجاب گرفت ، مادرم گریه کن که اسلام در خطر است... {وصیت نامه شهید سعید زقاقی} ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
عڪسنوشتہ طنز😁
دلت که شکست سرت را بگیر بالا……! تلافی نکن، فریاد نزن،شرمگین نباش،حواست باشه دل شکسته گوشه هایش تیز است…… مبادا دل و دست ادمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی،مبادا که فراموش کنی روز شادیش ارزویت بود…… صبور باش،بغضت را پنهان کن،رنجت را پنهان تر ……! خداوند ناظرِ تمام رنج هاست. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
«مَا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَهٍٔ فَمِنَ‌ اللّٰه» هرخوبی‌وخیری‌به‌تو‌برسد‌ازطرف‌خداست🌿 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: همراهِ عطیه از ماشین پیاده شدم. _توام میای خونه؟! _با رسول کار دارم _آها باشه. وارد خانه شدم؛ مستقیم و بدون مکث از پله‌ها بالا رفتم و با احتیاط در را باز کردم. _آقا رسول خوابی؟؟؟ جوابی که نداد کفش‌هایم را درآوردم و به داخل پا گذاشتم. کنارش نشستم و به شانه‌اش زدم. _رسول جان؟؟ دست روی پیشانی‌اش که گذاشتم داغی‌اش دستم را سوزاند. دیگر ملاحضه نکردم و همانطور که خوابیده بود از زیربغلش گرفتم و نشاندمش. بعد درست کردن بالش تکیه دادمش به دیوار. گونه‌هایش سرخِ سرخ شده بود. دکمه های پیراهنش را تک تک باز کردم و درآوردم. با گوشی به عزیز زنگ زدم. بعد چند بوق جواب داد. _سلام پسرم؟ _سلام عزیز؛ میگم برا پایین آوردن تب چیکار میشه کرد؟ _پاشویه یا گذاشتن دستمال خیس رو گردن و پیشونی. اتفاقی افتاده مادر؟ _نه عزیز چیز مهمی نیست. ممنون سریع قطع کردم. به سمت آشپزخانه رفتم و تشت را از روی ماشین لباسشویی برداشتم. بعد از آب پر کردم. پاچه‌ی شلوارش را بالا دادم پاهایش را داخلش گذاشتم و ارام آب رویش ریختم. ............ بیست دقیقه‌ای میشد که سعی در پایین آوردن تبش داشتم. در آخر جان به لبم رسید و زنگ زدم به دکترِ رسول. _سلام بفرمایید؟ _سلام دکتر؛ حسنی هستم _شمایید؟ اتفاقی افتاده؟ _رسول تب کرده چیکار کنم؟ _قرص‌هایی که تجویز کردم دادید بهش؟ _بله... _لرز هم داره‌؟ _هر ازگاهی _میتونید بیاریدش بیمارستان؟ _تا یه ربع دیگه میارمش. _منتظرم خدانگهدار ............ تماس را وصل کردم و جواب دادم. _بله سعید؟ _آقا دوباره بهش موقعیت دادن افتاده دنبالتون... کلافه گفتم _الان نه سعید الان نههههه...به خانم شکوری، علی، هرکس که دم دستته بگو یه جوری هکشون کنه موقعیت اشتباه بفرسته براشون؛ الان وضعم جوری نیست که بتونم ضد بزنم. _چشم دوباره زیر چشمی به رسول نگاهی انداختم و پایم را روی پدال گاز فشار دادم. بعد رسیدن و پارک ماشین، در سمت رسول را باز کردم و دستش را دور گردنم انداختم تا پیاده شود. با ناله‌های ریزی قدم بر‌میداشت. در آخر هم پرستارها کمک کردند و به داخل هدایتش کردند . بعد از اینکه دکتر معاینه‌اش کرد چند کیسه خون تجویز کرد و امد به سمتم _حالش چطوره اقای دکتر؟ _مشکلش مربوط به زخم نیست؛ فقط کم خونیه شدید باعث تب و لرز شده. نیم ساعت دیگه می‌تونید ببریدش _تشکر. روی صندلی نشستم. دستم را که به خاطرِ بلند کردن رسول تیر می‌کشید چندبار تکان دادم... این زخم هم یادگارِ الکساندر است. آرام آرام نیم ساعت تمام میشود. در اتاق را باز کردم و داخل شدم پرستار داشت سوزنِ سرم را از دستش بیرون می‌آورد. رنگ و رویش بهتر شده بود. با لبخند به سمتش رفتم. _سرت که گیج نمیره؟ _نه خوبم؛ بریم؟ از کمرش گرفتم و کمک کردم تا بایستد. مقابل اسانسور توقف کردم. _تو برو پایین بشین دور و بر پارک منم حساب میکنم میام. _ممنون اقا...جبران می‌کنم. _نیاز نیست... رسول: ارام روی صندلی چوبیِ کنار پارک نشستم و خیره شدم به بازیه بچه‌ها. با صدای جر و بحثی سرم را برگرداندم. مردِ لاتی مزاحم زنی چادری شده بود. انگار مسافر بود. از جایم بلند شدم و به سمتشان رفتم. _آقا مزاحم نشو _تو دیگه چی میگی؟ تنها راهی که داشتم این بود که کارت شناسایی نشان دهم. مقابلش که گرفتم رنگ از صورتش رفت. به چند ثانیه نکشید که دور شد. به سمت آن خانم برگشتم. بدون اینکه به صورتش نگاه کنم گفتم _حالتون خوبه خانم؟ با صدای متعجب گفت _تویی رسوللل؟ سرم را با تردید بلند کردم و با چهره‌ای روبه‌رو شدم که تمایلی به دیدنش نداشتم بہ قلـــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/688241 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: داشتم مسیرِ بیمارستان تا پارک را طی می‌کردم که گوشی زنگ خورد. آقای عبدی بود. _سلام آقا _سلام محمد کجایی؟ _تازه از بیمارستان در اومدم. _خیر باشه؟ _چیز مهمی نبود؛ کاری داشتید؟ _من به مدارکی که فلورا فرستاده نگاه کردم؛ همشون مهم و حیاتی‌ان، بهتره بریم تو فاز عملیاتی اول اینکه اگه ادامه دار باشه ممکنه بچه‌ها لو برن. دوم، مدارکی که میفرستن برا MI6 می‌تونه ضربه بزنه بهمون، ارزش نداره. _امروز میام در موردش حرف بزنیم آقا. _خوبه...به سعیدم گفتم که تمام خانم های درگیر تو پرونده رو یه جا جمع کنه که اتفاق غیر منتظره‌ای نیفته. _درسته... رسیده بودن به رسولی که همراهِ خانمی روی صندلی نشسته بود. چند قدم که جلو رفتم رسول متوجه حضورم شد. همینکه بلند شد صورت خانم کاملا معلوم شد. خاطرات کودکی‌ام با او، در ذهنم مانند نوار فیلمی ظاهر شد. خودش بود. همانی که تمام حس رفاقت‌هارا تبدیل به نفرت کرد. چه در وجود من چه در وجود برادرش... _آقای عبدی بعدا تماس می‌گیرم. گوشی را از گوشم فاصله دادم. سرم را پایین گرفتم تا بیشتر از این صورتش را نبینم. _رسول بریم؟ _بریم... دست پشت کمرش گذاشتم. چندقدم بیشتر نرفته بودیم که گفت _من به خاطرِ تو اومدم ایران رسولللل. بی معرفت نباش. جریانِ شدید خون در رگ هایش معلوم بود. می‌دانستم اگر چند دقیقه‌ی دیگر بماند، آتشش فوران می‌کند. فرشید: _بله؟ _سلام فرشید همه چی خوبه؟ _اره الحمدلله _یه تصمیم جدید گرفتیم؛خانم طهماسب و ستاره خانم آماده باشن تا چند ساعت دیگه بهشون موقعیت میدیم برن اونجا _چرا اتفاقی افتاده؟ _احتمال داره فازِ پرونده بره رو عملیاتی؛ آقای عبدی برای امنیت خانم‌ها دستور دادن همشون یه جا جمع شن که اتفاق بدی نیفته. _باشه منتظر خبرت هستم. قطع کردم و به سمت اتاقِ ستاره و مریم خانم راه افتادم بعد از در زدن وارد شدم. _خانما بی زحمت آماده باشید باید برید جایی سعید: درحال تماس گرفتن با بچه‌های تیم بودم که اقای عبدی صدایم کرد. _بله آقا؟ _چند لحظه دست نگه دار برا فرستادن موقعیت؛ محمد داره میاد. _چشم. بعد رفتن آقای عبدی، خسته از هیاهوی این چند ماه روی صندلی لم دادم و چند دقیقه چشم روی هم گذاشتم. با قرار گرفتن دست کسی روی شانه‌ام چشم باز کردم. _رسول _این میزا به کسی وفا نکرده آقا سعید...چه برسه به اینکه روش لم بدی... لبخند زدم. از پشت میز بلند شدم و در آغوش گرفتمش. _هوی سعید له شدم...اوی اوییی ول کن در جواب غرهایش دم گوشش گفتم _انگار دلت می‌خواد بدمت دست بچه‌های سایت که آدمت کنن. _وقت دنیارو میگیری با این تهدیدات. ولم کن جونِ میزت. با خنده گفت _میگم برات توبیخی رد کنن‌ها. سرتا پایش را برانداز کردم و گفتم _دلم برات یه‌ذره شده بود استاد. ابرو بالا داد. _نکنه کارت پیش من گیره؟؟؟ بہ‌قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/688241 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨