eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
آگاهے از دلــــ ـــم... دارد بہ خُــــ ـــدا ظهورتـــــ‌ان دیــــ ـر مےشــ ــود... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨ در اتاق باز جـویی غوغا بود. همه‌شان فـریاد می‌زدند: ”حرس خمینی“،(پاسدار خمینی). و آن پاسدار شجاع، کتکها را تحمل می‌کرد و مهر سکوت بر لب داشت. از لشکر ۱۱‌ امیرالمؤمنین بود. فقط گفت: ”کمی آب به من بدهید“! در این سرزمین، آب قصه‌های جهانسوزی دارد. یکی از جلادان رفت تا آب بیاورد. دهانِ پاسدار دست بسته را باز کردند و قیر داغ در دهانش ریختند. جسد پاکش را، چند دقیقه بعد، جلوی ما انداختند.
امروز فهمیدم که خدا شونه‌هـامو برای این نیافریده که هی کوله بارِ غم‌هامو به دوش بکشن! گاهی لازمه بـا یـه لبـخنـد، شـونه‌هـامو بالا بندازم و بگم، بیخیال می‌سپارم به خدایی که کلیدِ حله همه چی تو دستاشه😌🧡 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
شاید خنده‌دار باشه ولی... گاهی یه چـایِ داغ، تو زیباترین استکانِ خونه بریـز، یـه شیرینی هـم بـزار کـنـارش، یه آهنگ بی‌کلام دلنشین هم پلی کن و بـه خودت بگو: بفرمایید‏ چایی‌تون سرد نشه! مراقب خودت باش خوبِ من☺️🧡 صبحتــــون بہ شیرینیہ زیـــباترین لبخند(: ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
چیه؟ چرا کسلی؟ بابا مگه بهتر از امروزم هست؟ دیروز و خاطرات منفیشو بریر دور امروزو گلستون کن هر روز می‌تونه یکی از زیباترین روز‌های عمرت باشه فقط کافیه چشماتو ببندے و زیبا بخندے همین...😉✌️🏿
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
_بیاخیال‌کنیم دستانمان‌بین‌ضریح گره‌خورده‌اند :)) بیاخیال‌ڪنیم کفش‌هایمان‌را‌از کفش‌‌داری‌گرفتہ‌ایمُ عقب‌‌عقب‌قدم‌بر‌میداریم و‌میگوییم: [وَلاجَعلہ‌اللہ‌آخِرالعَهد‌مِنےلِزیارتِکُم] -بیا‌خیا‌ل‌کنیم‌ڪربلاییم..!♥️ 🙂
از همین الان تمرین کن به دیگران با چشمایِ خدا نگاه کنی! همونقدر مهربـون، خطاپـوش، با گذشت..✨ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
هروقت احساس کردی خیلی غصه داری، به این فکر کن که میلیون‌ ها سلـول تـویِ بـدنـت وجود دارن که تنهـا چیزی که بهش اهمیت میـدن تویی✨ همین‌قدر ساده و قشنگ :) صبحتون سرشارررر از انرژے😃🌹 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_36 محمد: کش و قوسی به بدنم دادم و
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: دسته گل و شیرینی را دادم دست مریم و به داخل ماشین هدایتش کردم. حالا نوبتِ حاج خانم بود که آماده شود. بعد چند دقیقه اوهم آمد و صندلیِ جلو نشست. درحالِ راندنِ ماشین بودم که مریم به حرف آمد. _داداش میدونی دارم به چی فکر میکنم؟؟ _خب نه...به چی فکر می‌کنی؟ _به اینکه اگه یه کراوات یا پاپیون می‌بستی دیگه تیپت باحال تر میشد. لبخند زدم و گفتم _توکه تا چند دقیقه قبل میگفتی خیلی خوبه _اومممم...اون تا چند دقیقه قبل بود؛ الان نظرم عوض شد. _اون کراواتو ببند به گردنِ شوهرِ خودت... بعد اگه خواستی خفه‌اش کن. _عهههه محمدددد دور از جونش حاج خانم که تا الان تماشاگر صحبت های ما بود گفت _شما دوتا تا همدیگه رو پاره نکنید دست بردار نیستید؛ یه امشبو مثل آدم حرف بزنید، بلکه بریم بله رو بگیریم. دوباره مریم گفت _اگه بله بگه هم خنگه هم بی سلیقه... ما از داداشمون خیری ندیدیم اون می‌خواد ببینه؟ _دیگه بحثو تموم کن وگرنه چنان تند میرم که از جیغ زدن حنجره‌ات پاره شه... با حالت معترض یک برگ از دسته گل را پرت کرد سمتم _از نقطه ضعفای من سوء استفاده نکن خان داداش. با شیطنت چشمی گفتم و سرعتم را دو برابر کردم. ................ مقابل در نگه داشتم. مریم از بس جیغ کشیده بود صدایش در گلو خفه بود. چپ چپ نگاهم کرد. _به جونننن خودم اگه تو خونه حسابتو نرسم مریم نیستم. خنده‌ای کردم و اشاره کردم پیاده شود. من هم پیاده شدم و در را برای حاج خانم باز کردم. _عزیزِ بیهوده‌ای دیگه، چه کنم. حاج خانم چون سیده بود هیچ وقت فحش نمی‌داد. به جایش می‌گفت عزیزِ بیهوده؛ یعنی کسی که بی دلیل عزیز شده. پشت در به ردیف ایستادیم. مریم دسته گل و شیرینی را تقریبا به سمتم پرت کرد که در هوا گرفتمش. بعد زنگ را زد و واردِ حیاطِ خانه شد. نجلا‌: چشمانم را که از شدت خستگی ورم کرده بود چندبار باز و بسته کردم. آنقدر بدخواب بودم که با کوچکترین صدا از خواب میپریدم. دست بسته ام را چند بار تکان دادم. یک آن نیلا از پشت، مقابلم ظاهر شد. درِ ورودیه آن کارخانه، پشت من بود؛ به همین خاطر نمی‌توانستم ورود و خروج افراد را ببینم. _ایناها...ببین می‌تونی گلوله رو از پاش دربیاری. زن تقریبا جوانی کنار نیلا ایستاد و به سر و وضعم خیره شد. صورتش کاملا خشک و بی روح بود. _خیلیه‌خب. روی دوپایش نشست و کیفِ لوازمش را باز کرد. _چند روزه تیر خورده؟ _حدود یه هفته بلند شد و مقابل نیلا ایستاد. _حتی اگه گلوله رو در بیارم و خونریزی نکنه و اگه از عفونت نمیره بازم باید پاش قطع شه. یا ببرش بیمارستان یا یه گودال بکن خاکش کن. جز دردسر چیزی نداره. دلم به حال خودم می‌سوخت. شده بودم گلوله‌ای چهل تکه که هرکس یک پا میزد و می‌رفت. نیلا یقه‌ی آن دختر را گرفت و با حرص گفت _چطوره تورو تو اون گودال خاک کنم که حرف رو حرف من نیاری نفله؟ یقه‌اش را از زیر دستش بیرون کشید. _چرا رم می‌کنی؟ چیکار کنم؟ _گلوله رو از پاش دربیار؛ همین. نورا: سینی چای را بین میهمان ها گرداندم و کنار مادر نشستم. انگار متوجه استرسم شد که دستم را فشرد و با گرمای دستش آرامم کرد. صدیقه خانم سر حرف را باز کرد و گفت _ بهتره برن حرفای آخرشونو بزنن و بعد با تک خنده ای ادامه داد. الانه که هر دوتاشون از استرس سکته کنن بہ قلـــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/701271 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ نورا با اشاره ی پدر چادرِ سفیدم را محکم تر گرفتم و از جایم برخاستم. به سمت در رفتم. پشت سرم آقا محمد برخاست و همراهم قدم برداشت. مثل دفعه قبل کنار حوض نشستیم. به گل‌ چادرم نگاه میکردم که اقا محمد لب باز کرد و گفت _سوالی ندارید؟ لبم را تر کردم و سرم را کمی بالا آوردم. _خب چرا...می‌تونم در مورد ملاک هاتون برای انتخاب همسر بپرسم؟ بعد مکث کوتاهی گفت _اینکه با شغلم مشکل نداشته باشه، بتونه با نبود من کنار بیاد. چون ممکنه تا چند هفته نتونم خبری از خودم بدم. _ با این مورد مشکلی ندارم. _مورد دیگه اینکه، یه خونه‌ی حدودا نود متری... _نیاز نیست بگید، برای من مادیات زیاد اهمیت نداره این اهمیت داره که بعد از شروع زندگی همه چیرو از نو بسازیم. من یه سوال دارم _بفرمایید؟ _معمولا مردها دوست دارن زناشون تابع متغیراشون باشن. از اونجا که شغل من، هم زمان و هم انرژی زیادی از من میگیره فکر نمی‌کنید تو زندگی مشترک مشکل ساز باشه؟ _من دنبال زندگی آروم و یکنواخت نیستم؛ علاوه بر این انقدر هوشمندی از شما سراغ دارم که مطمئن باشم بین فعالیت شغلی و مسئولیت خانواده تعادل ایجاد کنید لبخندش را از همان فاصله حس می‌کردم. نگاهم را از ماهی‌ های داخل حوض برداشتم و به چشم‌هایش دادم. بسته بود. شاید از همین حجب و حیایش خوشم می‌امد. _دخترم حرفاتون تموم شد؟ سرم را سمت پنجره برگرداندم. قبل از من آقا محمد لب باز کرد. _الان میایم آقا ابراهیم. بعد آرام خطاب به من گفت _بریم؟ _بله...بفرمایید. ............ با سکوتِ من صدیقه خانم لبخندی زد و از جایش بلند شد. _مبارکه عروس خانممم بعد جعبه‌ی انگشتری را درآورد _با اجازه دستش می‌کنم مامان مرضیه بلند شد و کنارم ایستاد. دستم را بالا آورد و انگشترِ یاقوتِ ظریفی را در دستم کرد. _سلیقه‌ی مریمه اگه خوشت نیومد دوتایی برید یکی بهترشو بخرید. ته دلم غوغایی به پا بود. محمد: با جمله‌ی آخر حاج خانم مریم شبیه موش آبکشیده‌ها شد. جلوی خنده‌ام را گرفتم. چشم غره‌اش به کنار، از رگ‌های متورم شقیقه‌اش میشد تمام حس و حالش را تشخیص داد. بالاخره مراسم خاستگاری تمام شد و موعد عقد، هم زمان شد با ازدواج حضرت علی(ع) و فاطمه‌ی زهرا(س). نجلا: پارچه‌ی داخل دهانم را محکم بین دندان‌هایم فشردم. چطور یک دختر می‌توانست اینقدر بی رحم باشد که بدون بی حسی پایم را بشکافد برای درآوردن یک گلوله. در این یک هفته، به قدری خون از دست داده بودم که حتی توان ناله نداشتم. نیلا بالای سرم ایستاده بود و تماشاگر زجر کشیدنِ بی‌صدای من بود. بعد چند دقیقه کلنجار رفتن با زخمم، پنس را بالا گرفت و گلوله را مقابل صورتم نگه داشت _اینم از گلوله... کار من تمومه، خودتون زخمشو ضدعفونی کنید.. بعد یک ورق قرص را از کیفش برداشت و به سمت صورتم پرت کرد. بی اختیار چشمانم را بستم. _اینم هر روز دوتا به خوردش بده زخمش عفونت نکنه چند سوزن آمپول هم گذاشت روی پایم و از جایش بلند شد. _اینام برا وقتیه که دردش زیاد شد. بہ قلـــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/701271 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
عڪسنوشتہ طنز😁