✨'قصّہ اسارت'✨
بهروز، موج خورده بود؛ آنقدر شدید که همهاش ”مادر مادر“ میکرد.
عراقی ها هر چه به او کتک زدند، فایدهای نکرد.
مجبور شدند او را به بیمارستان ببرند. چهل و هشت ساعت بعد، وقتی برگشت آثار شکنجه بر بدنش بود و هنوز ”مادر مادر“ میکرد.
بهروز را تم و تنها گذاشـتند پشت در ، و او همچنان با صدایی ضعیف ناله میکرد.
خیلی طول نکشید که صدایش قطع شد و تازه، شیون بچهها شروع شد.
#پلاڪ
شبتــــون زیـــــبا همانند لحظہے اشهد خواندن شهید روے زانوے اربــــــاب...✨
خدایا به هر چی تو قلبم میگذره آگاهی!
پس میدونی بعد از هر بـار که دلِ تو رو
شکستم، چقدر دلِ خودم شکست..
ببخشید مهربونم :)🧡
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
زمانی که •|غیرت |• مرد
و •|حیای|• زن، حفظ شود
آنگاه احساس خوب در جامعه و خانواده
بوجود خواهد آمد وجامعه به سمت {عفاف} و [حجاب] قدم خواهد برداشت
چرا که 《غیرت مرد》 و ☆حیای زن☆
دو قطعه از پازل عفاف هست.
برادرم...نگاهت👀
خواهرم...حجابت✌️🏿
#پلاڪ
11.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ضوابط پوشش در کشورهای مختلف
🔸 لباس فرم ادارات و مراکز آموزشی کشورهای مختلف با تمامی تفاوتهایی که با یکدیگر دارند، اما در بایدها و نبایدهای قابل توجهی، مشترک اند.
@ARMED_FORCES_IRAN
🍒 *احــکام بامـــــــزه*
دقت کردین دلمه چقدر خوشمزه تر از کوفته ست؟ موادشون هم یکین!
♻️خوشمزگی دلمه از پوشش اوست!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خواهرم دلمه باش نه کوفته...
نخند حجابتو رعایت کن..
😂😂😂😂
#پلاڪ
خدایا چه بیحساب و بیصدا میبخشی ولی
ما چه حسابگرانه تسبیحِ ذکرمان را فریاد
میزنیم و میشماریم :)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
•••
صبح به هر بهانه بیدارت میکند
که روز تازه را شروع کنی😍
به نوری,عطر چای و صدای گنجشکی
هر چه هست زندگی زیباست و زیبا....
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
دوستِ خدا بودن سخت نيست
پیرمردی تو محلهای پسرکی رو با پایِ
برهنه دید که فوتبال بازی میکنه.
یه کفش خرید و بهش داد. پسر کفشا
رو پوشید و بـا خوشحالی به پیرمـرد
گفت: شما خدا هستید؟
پیرمرد لبشو گزید، گفت نه پسرجان !
پسرک گفت پس دوستِ خدا هستی ؛
چون مـن دیشب فقط به خـدا گفتـم
کفش ندارم :)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_40
محمد:
با بطری آبی که روی میز بود گلویم را تر کردم و بعد شروع کردم به حرف زدن.
_من یه پیشنهاد دارم!
_چه پیشنهادی؟
_شما میخواید یه مکان برای جمع کردن خانمهای پرونده پیدا کنید، من یه همچین جایی سراغ دارم؛ البته با همهی خطرش
_کجا؟
_خونهی ما
نیم خیز شد و گفت
_امکان نداره محمد، این اجازه رو بهت نمیدم.
_تنها جایی که ما میتونیم به طور کامل روش کنترل داشته باشیم و خانمها هم راحت باشن همون جاست.
همراه با بلند شدن اقای عبدی من هم برخاستم
_محمد یه درصد احتمال بده خونوادهات راضی نباشن.
_راضیان،بسپرید به من
_بعدی؟
_بعدد اینکه رسولو با خودم آوردم سایت...
کلافه به صورتم خیره شد.
_مگه حالش خوب شده؟
_نه ولی میتونه کمکمون کنه.
بعد چند دقیقه فکر جواب داد.
_من مجوزهارو میگیرم و بهت اطمینان میکنم، مثل همیشه درست برو جلو.
دست روی شانهام گذاشت و دوبار زد رویش.
_تا چند ساعت دیگه یه جلسه برگزار میکنم برا شرح همین موضوعاتی که گفتی. تو کارارو روبهراه کن منم به جای تو اونارو قانع میکنم که بریم رو فاز عملیاتی
سرم را بالا پایین کردم.
_چشم
سعید:
با رسول حرف میزدم که صدای آقا محمد بدجور دستپاچهمان کرد.
_آقا سعید بعد مدتها همزبون پیدا کردی دست از سخنرانی بر نمیداری؟؟
با حالت همیشگی گفتم.
_دوری و دوستی اصلا فرمولِ خوبی نیست آقا
_کاملا!
رسول؟
_جانم آقا؟
_امروز لازمت دارم؛ البته اگه حالت خوبه و سرگیجه نداری
رسول دستانش را به هم زد
_ایوللللل حالم الان درجه یکه
_پس بشین کنار دست سعید تا پرونده رو برات توضیح بده
بعد میگم چیکار کن
_چشم...
بعد لبخند زد.
_ممنون که دوباره بهم فرصت دادید...
_وقت دنیارو نگیر، به کارتون برسید.
بعد رفتن آقا محمد، با علامت سوالی بزرگ به رسول نگاه کردم.
_چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
_کاری کردی که محمد بهت فرصت جبران بده؟
خندید.
_نه ولی برکنار شده بودم آقا سعید
ابرو بالا دادم
_عجب...
محمد:
نیم ساعت گشت زدم و همه چیز را چک کردم.
سمت اتاقم قدم بر میداشتم که آقای عبدی به هم ریخته در اتاقش را باز کرد.
_محمد بیا تو کارت دارم
_اتفاقی افتاده؟
بدون هیچ حرفی رفت داخل.
دستی به سرم کشیدم و وارد شدم.
_بله؟
_بشین
_چشم.
بالافاصله رفت سر اصل مطلب
_لنگ چقدی محمد؟
بخاطرش درخواست وام دادی؟
شکه نشدم...بالاخره به گوشش میرسید.
_یه مشکل کوچیک برام پیش اومده مجبورم...
_چقدر؟
سرم را پایین انداختم.
_۲۰ تومن
_تو دردت۲۰ میلیون نیست...مشکلت تو این مبلغا خلاصه نمیشه.
درست بگو چقدر؟
کمی با تندی جواب دادم
_آقا مبلغی نیست که نتونم جور کنم.
موتورمو اگه بفروشم بیست تومن کم میارم...
گفتم درخواست وام بدم که تا ماه دیگه برسه دستم .
از جایش برخاست و کنارم روی صندلی نشست.
_موتورو لازم داری...بهم بگو چقدر
بلکه تونستم کمکت کنم.
با مکث سرم را به معنیِ مخالفت تکان دادم.
_خودتونم میدونید زیربار نمیرم؛ اصرار نکنید...
بہقلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/710179
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨