شبتــــون زیـــــبا همانند لحظہے اشهد خواندن شهید روے زانوے اربــــــاب...✨
خدایا به هر چی تو قلبم میگذره آگاهی!
پس میدونی بعد از هر بـار که دلِ تو رو
شکستم، چقدر دلِ خودم شکست..
ببخشید مهربونم :)🧡
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
زمانی که •|غیرت |• مرد
و •|حیای|• زن، حفظ شود
آنگاه احساس خوب در جامعه و خانواده
بوجود خواهد آمد وجامعه به سمت {عفاف} و [حجاب] قدم خواهد برداشت
چرا که 《غیرت مرد》 و ☆حیای زن☆
دو قطعه از پازل عفاف هست.
برادرم...نگاهت👀
خواهرم...حجابت✌️🏿
#پلاڪ
11.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ضوابط پوشش در کشورهای مختلف
🔸 لباس فرم ادارات و مراکز آموزشی کشورهای مختلف با تمامی تفاوتهایی که با یکدیگر دارند، اما در بایدها و نبایدهای قابل توجهی، مشترک اند.
@ARMED_FORCES_IRAN
🍒 *احــکام بامـــــــزه*
دقت کردین دلمه چقدر خوشمزه تر از کوفته ست؟ موادشون هم یکین!
♻️خوشمزگی دلمه از پوشش اوست!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خواهرم دلمه باش نه کوفته...
نخند حجابتو رعایت کن..
😂😂😂😂
#پلاڪ
خدایا چه بیحساب و بیصدا میبخشی ولی
ما چه حسابگرانه تسبیحِ ذکرمان را فریاد
میزنیم و میشماریم :)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
•••
صبح به هر بهانه بیدارت میکند
که روز تازه را شروع کنی😍
به نوری,عطر چای و صدای گنجشکی
هر چه هست زندگی زیباست و زیبا....
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
دوستِ خدا بودن سخت نيست
پیرمردی تو محلهای پسرکی رو با پایِ
برهنه دید که فوتبال بازی میکنه.
یه کفش خرید و بهش داد. پسر کفشا
رو پوشید و بـا خوشحالی به پیرمـرد
گفت: شما خدا هستید؟
پیرمرد لبشو گزید، گفت نه پسرجان !
پسرک گفت پس دوستِ خدا هستی ؛
چون مـن دیشب فقط به خـدا گفتـم
کفش ندارم :)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_40
محمد:
با بطری آبی که روی میز بود گلویم را تر کردم و بعد شروع کردم به حرف زدن.
_من یه پیشنهاد دارم!
_چه پیشنهادی؟
_شما میخواید یه مکان برای جمع کردن خانمهای پرونده پیدا کنید، من یه همچین جایی سراغ دارم؛ البته با همهی خطرش
_کجا؟
_خونهی ما
نیم خیز شد و گفت
_امکان نداره محمد، این اجازه رو بهت نمیدم.
_تنها جایی که ما میتونیم به طور کامل روش کنترل داشته باشیم و خانمها هم راحت باشن همون جاست.
همراه با بلند شدن اقای عبدی من هم برخاستم
_محمد یه درصد احتمال بده خونوادهات راضی نباشن.
_راضیان،بسپرید به من
_بعدی؟
_بعدد اینکه رسولو با خودم آوردم سایت...
کلافه به صورتم خیره شد.
_مگه حالش خوب شده؟
_نه ولی میتونه کمکمون کنه.
بعد چند دقیقه فکر جواب داد.
_من مجوزهارو میگیرم و بهت اطمینان میکنم، مثل همیشه درست برو جلو.
دست روی شانهام گذاشت و دوبار زد رویش.
_تا چند ساعت دیگه یه جلسه برگزار میکنم برا شرح همین موضوعاتی که گفتی. تو کارارو روبهراه کن منم به جای تو اونارو قانع میکنم که بریم رو فاز عملیاتی
سرم را بالا پایین کردم.
_چشم
سعید:
با رسول حرف میزدم که صدای آقا محمد بدجور دستپاچهمان کرد.
_آقا سعید بعد مدتها همزبون پیدا کردی دست از سخنرانی بر نمیداری؟؟
با حالت همیشگی گفتم.
_دوری و دوستی اصلا فرمولِ خوبی نیست آقا
_کاملا!
رسول؟
_جانم آقا؟
_امروز لازمت دارم؛ البته اگه حالت خوبه و سرگیجه نداری
رسول دستانش را به هم زد
_ایوللللل حالم الان درجه یکه
_پس بشین کنار دست سعید تا پرونده رو برات توضیح بده
بعد میگم چیکار کن
_چشم...
بعد لبخند زد.
_ممنون که دوباره بهم فرصت دادید...
_وقت دنیارو نگیر، به کارتون برسید.
بعد رفتن آقا محمد، با علامت سوالی بزرگ به رسول نگاه کردم.
_چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
_کاری کردی که محمد بهت فرصت جبران بده؟
خندید.
_نه ولی برکنار شده بودم آقا سعید
ابرو بالا دادم
_عجب...
محمد:
نیم ساعت گشت زدم و همه چیز را چک کردم.
سمت اتاقم قدم بر میداشتم که آقای عبدی به هم ریخته در اتاقش را باز کرد.
_محمد بیا تو کارت دارم
_اتفاقی افتاده؟
بدون هیچ حرفی رفت داخل.
دستی به سرم کشیدم و وارد شدم.
_بله؟
_بشین
_چشم.
بالافاصله رفت سر اصل مطلب
_لنگ چقدی محمد؟
بخاطرش درخواست وام دادی؟
شکه نشدم...بالاخره به گوشش میرسید.
_یه مشکل کوچیک برام پیش اومده مجبورم...
_چقدر؟
سرم را پایین انداختم.
_۲۰ تومن
_تو دردت۲۰ میلیون نیست...مشکلت تو این مبلغا خلاصه نمیشه.
درست بگو چقدر؟
کمی با تندی جواب دادم
_آقا مبلغی نیست که نتونم جور کنم.
موتورمو اگه بفروشم بیست تومن کم میارم...
گفتم درخواست وام بدم که تا ماه دیگه برسه دستم .
از جایش برخاست و کنارم روی صندلی نشست.
_موتورو لازم داری...بهم بگو چقدر
بلکه تونستم کمکت کنم.
با مکث سرم را به معنیِ مخالفت تکان دادم.
_خودتونم میدونید زیربار نمیرم؛ اصرار نکنید...
بہقلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/710179
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_41
رسول:
به جای داوود خیره شدم.
حدود یک ماهی میشد که خبری از او نداشتم.
دستم را روی میز گذاشتم و تکیهگاهِ صورتم کردم.
_با تواما....رسولللل
_بله؟
_فهمیدی چی گفتم؟
_آره بابا... بیشوخی فلورا طرف ماست؟
_دست شما درد نکنه...یعنی تا الان شوخی میکردم؟
_بله؛ همش هم با شوخیات وقت دنیارو میگیری.
_از دست تو
_محمد اینقد خطر کرده من خبر نداشتم؟
_خودت که میشناسیش.
(بله)ی کش داری گفتم و ادامه دادم
_میگم این خانما چند نفر هستن؟
_اگه اشتباه نکنم سه نفر
_اگه فقط سه نفرن چرا نمیاریدشون همینجا؟
_عقل کل خب زیر نظرشون گرفتن؛ اگه بیان اینجا هرطور شده پیداشون میکنن و سایت لو میره
_در هر صورت پیداشون میکنن و تو خطر میفتن.
برا اون چه میکنیم؟
_خب معلومه...براشون محافظ میذاریم.
نفس عمیقی کشیدم.
بعد چند دقیقه فکر، با لبخند پر از رضایتی لب زدم.
_چطوره من به عنوان محافظ برم؟
_شوخی میکنی؟ جونت مگه چنتاس...
......................
_سعید یه چیزی جور در نمیاد.
_چی؟
_اگه خانما رو بفرستید برن داوود و بچههای دیگه چی میشن؟ حتما براشون مشکل پیش میاد.
نگاه عاقلاندر سفیهانهای نثارم کرد و گفت.
_به این زودی که نمیخوایم این کارارو بکنیم.
فک کنم اول باید قضیه روشن شه بعد که برسیم به نقطه ی خطر خانما رو منتقل کنیم
من برم این کاغذارو بزارم اتاق آقای شهیدی بیام.
_برو
سعید:
برای رسیدن به اتاق آقای شهیدی باید از مقابل اتاق آقای عبدی رد میشدم.
به در که رسیدم صدای حرف زدن محمد با اقای عبدی واضح شد.
با شنیدن جملهای از محمد ایستادم.
محمد:
_ممنون که اینقدر حواستون بهم هست؛ ولی در این مورد لطفا نخواین که کمکی ازتون بگیرم
با گفتن جملهای از جایم بلند شدم.
_حتی اگه محتاج یه تک تومن باشم قرض نمیگیرم.
بعد دیدن لبخندِ آقای عبدی از اتاق بیرون آمدم.
نگاهم به سعید افتاد.
_تو اینجا چیکار میکنی سعید؟
با لکنت گفت.
_میخواستم....این...کاغذارو ببرم..اتاق اقای شهیدی.
_به کارت برس مزاحم نمیشم.
گوشی را درآوردم و پیامک جدیدی که برایم ارسال شده بود را باز کرد.
مربوط به قسط عمل رسول بود.
بهتر از این نمیشد
دستی به سرم کشیدم و از کنار سعید رد شدم.
..................
پشت میز نشستم و سرم را محکم در دست گرفتم.
چنگی به سرم زدم.
یک لحظه یادم آمد...کلید این مشکل دقیقا در دستم بود.
.............
_سلام مهتاب حالت خوبه؟
_سلام داداش، ممنون؛ تو خوبی؟
_الحمدلله.
_خونهای یه سر بیام؟ کار واجب دارم.
با اشتیاق گفت
_جدی میخوای بیای؟؟؟ معلومه که خونهام. بیا قدمت سر چشم.
لبخندِ خستهای روی لبم نشست.
_پس تا یه ربع دیگه جلو درتونم.
_منتظرم
عطیه:
به شکم روی دستم خواباندمش و آرام کمرش را نوازش کردم.
_عطیه بزارش رو تخت بیا ناهارتو بخور.
گشنه بودم ولی نمیتوانستم از ماهورا دور شوم.
انگار شده بود عزیز جانم.
از آغوشم فاصله که میگرفت دلتنگ میشدم.
این دلتنگی از رفتارهای محمد نشعت میگرفت.
حس میکردم روزهای آخرِ زندگیِ من،با محمد است. حسی که سعی در پس زدنش داشتم ولی....
بہ قلـــم:ف ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/710179
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨