12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم آماده سازی بسته های خوراکی و هدیه برای بچه ها❤️😁
#ڪد۷
شرڪت ڪنندهے هفتم✔️😃
#فقط_به_عشق_علی
اے زیبـــــاترین ســـیّد عالــــم
عیدت مبـــــارڬ بــــــاد🌱
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
سلام 😃 امیدوارم حالتون خوب باشه😄💜 امسال عیدغدیر یه روز باحال میشه؛ البته با وحدتمون✌️🏿 به مناسبت عید
امروز صبح 😃 به همراه فرشته ی مجری😉 داخل سالن دختران غدیر ☺️ خواهران بسیجی امروز ترکوندن🙃 خودم و خودش دوتایی سالن منفجر کردیم دوتا مجری درجه یک😊
دخترای سادات مسجد پولامون رو جمع کردیم و این هارو برای بچه های داخل سالن خریدیم 😊
به الاوه حدود۵٠تا اسباب بازی مختلف خریدیم😉
به الاوه ی ۳٠ تا قمقمه😉
که فرستادیم دم در خونه ی فقرا😊
توی محله ی ما مسیحی و سنی زیاده مادر ها هم جمع شدن و غذا می پزن ما هم میبریم دم در خونه هاشون😉
#ڪد۱۰
شرڪت ڪنندهے دهم✔️😃
#فقط_به_عشق_علی
#مسجد_جامع_نارمک
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_38 نورا با اشاره ی پدر چادرِ سفیدم
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_39
محمد:
در خانه را با کلید باز کردم.
بعد گفتم.
_امیدوارم وقتی از این خونه میام بیرون زنده باشم.
لبش را غنچه کرد
_اوخییی داداش گلم...نترس اندازه یه وجب میزارم برا زنت بمونی که ازدواج نکرده بیوه نشه
پوکر نگاهش کردم.
به محض ورود به اتاقم نفس اسودهای کشیدم.
لباسهایم را در اوردم و پرت کردم داخل کمد؛ روی تخت نشستم.
چقدر امروز برایم شیرین بود.
هم کار خوب پیش رفت و هم میهمانی...الحمدلله
باند را از دور سینهام باز کردم و خیره شدم به جای بخیه.
یاد حرفهای سرهنگ افتادم که
میگفت به واستهی ردیابِ کفش خانم امینی توانستهاند جای نیلا را پیدا کنند.
تنها یک لباس نازک تنم کردم و دراز کشیدم.
به قول حاج خانم، تنها نقطه قوت من این است که موقع خواب به کمر میخوابم و پشت و رو نمیکنم.
...................
بازتاب شیشههای رنگیِ اتاق روی صورتم افتاده بود.
کمی پتو را دور خود پیچیدم تا سرما داخل بدنم رخنه نکند.
ناگهان مایع سردی روی صورتم خالی شد.
به یک حرکت نشستم.
با چهرهی مریم مواجه شدم که بالشی را در هوا میچرخاند و پارچ خالی از آب را روی میز قرار میداد.
تنها کاری که مغزم دستور انجام آن را داد فرار بود.
به قول بعضی ها فرار را بر قرار ترجیح دادم...
موش بدو گربه بدو...موش بدو گربه بدو...
در این میان چند ضربه نوش جان کردم.
نفسم که به شماره افتاد وسط حیاط ایستادم.
دست روی زانو گذاشتم و با خنده
درحالی که قطرههای آب از صورت و لباسم چکه میکرد گفتم.
_باشهههه تسلیم.
ابرو بالا انداخت
_نچ...اولا مژدهگونیمو هنوز ندادی
دوما تا وقتی آدم نشی وضعیت همینه.
برای خلاصی از دستش گفتم
_امشب اگه مژدگونیت جلو در اتاق نباشه محمد نیستم.
باذوق گفت
_بزنی زیر قولت من میدونمو تو هاااا
_خیالت تخت
از مقابلم کنار رفت و به تخت اشاره کرد.
_حالا که داداش خوبی شدی بفرما صبحانه...
انقدر وحشیانه دنبالم کرد که متوجه بساط صبحانه نشدم.
_ساعت چنده؟
_شش
_عجب...حاج خانم کجا رفته؟
_یکی از همسایهها نون پخته بود رفت ازش بگیره.
آهانی گفتم و بعد طی کردن مسافت کوتاهی روی تخت نشستم.
..........
لباس خیسم را از تنم درآوردم و با لباس کار عوض کردم.
_محمدددد باید امروز تو منو برسونیهاااا
_خیلهخب، چند دقیقه دیگه جلو در باش.
تمام ورقه و فلشهارا ریختم داخل کیف و از اتاق زدم بیرون.
سعی داشتم به سریعترین شکل ممکن خودم را به ماشین برسانم.
تلفنم پشت سرهم زنگ میخورد.
داخل ماشین نشستم و جواب دادم.
_بله کامیار؟
با حالت خشک جواب داد.
_برسون خودتو، کار داریم...
نیم ساعت دیگه جلسه هست
_باشه دارم میام.
بہقلــــم:ف.ب
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨