وجود هیچکس غمها رو از بین نمیبره؛
اما کمک میکنه محکم بایستیم.
مثلِ چتر که بارانُ متوقف نمیکنه، اما
کمک میکنه آسوده زیر باران بایستیم..
گاهی دل گرمیِ یـه نفـر چنـان معجـزه
میکنه که انگار خدا رو زمین، کنارته!
خدا در قلب کسانی است که بیهیچ
توقعی مهربانند💚🌱
مراقبِ آدمایِ خوبِ زندگیتون باشید.
خداوند زیادشون کنه براتون ^^
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ثٰائِر:)
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*هیچ وقت کسی برای شهدای نیروی انتظامی که اینگونه مظومانه برای امنیت ما به شهادت میرسند در فضای مجازی فیلم پخش نمی کنند . هشتک نمی گذارند که عوامل این جنایت ها رو محاکمه کنید . فقط وقتی ماموران نیروی انتظامی یه دختری که هنجار شکنی کرده و در مکان عمومی با سر برهنه حاضر شده و دستگیرش کردند همه ماموران نیروی انتظامی رو بی شرف خطاب می کنند*
*فقط می تونم بگم شرمنده ایم*
✨'قصّہ اسارت'✨
"حسین" دوست صمیمیام بود. تنها که میشد قرآن حفظ میکرد. یک باغچهٔ کوچک در اردوگاه بود که حسـین آبـادش کرد. سبزی میکاشت و میداد به بچهها. دیگر، حسین بود و سبزی. آن تکه زمین کوچک، چقدر هم بابرکت شده بود!
یک روز سرِ ظهر، خون از بینیاش جاری شد. هر کاری کردیم قطع نشد. او را به بهداری بردند، اثری نداشت. آنقدر خون از بدنش رفت که شهید شد.
حسین را در قبرستان رمادی دفن کردند. روی قبرش فقط نوشته شده بود: "قبر ۱۲۶، الاسیر الایرانی".
حسین صـادقزاده و یاران غریبش، هیچ زائری نداشتند.
#پلاڪ
کاش قابلیت اینو داشتم که به تک تکتون بگم
زیبایید! مهم نیست بقیه چی میگن.. مهم اینه
که خدا واسه خلقتِ شما وقت گذاشته💛🍃
لطفا خودتونو دوست داشته باشید!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
ای دل صبور باش که غم های ما از اوست
گر دوست اوست هرچه به ما میرسد نکوست
خاموشم و قنوت من آئینه غم است
غـَـم در زبـــان عـِشــق , الــفــبـای گــفتگـوست...❤️🌿
شبتون پر از مهر و دوستی خدا✨
#شهادت
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
شما هم شنیدین؟
خیلیا میگن از امید گفتن، تو این روزها
مثل گول زدن میمونه!
اما من میگم تـو امیـد بـده، شایـد یکی
گول خورد خندید، بخشید، ادامه داد!
شاید ایـن رخـت سیـاهِ نا امیـدی رو از
تنش درآورد، ذهنشو آب و جارو کرد!
تو کارِ خـودت رو بکن، تو خـوب باش،
تو امید بده💚🌱
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
سر برگردانید و نگاهی به مشکلاتی که پشتِ
سَرتان گذاشتید، کنید!
تمام مشکلاتی که از سر گذراندهاید، هیچیک
از آنها شما را نَکُشت، اما تک تک آنها باعث
شدند امروز یک آدمِ قویتری باشید...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
از بچڴے پــا بہ رڪابت بودمـــ...(:
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از 🎨 تمدونی + ایتاگرام 😍 تم دونی تم ایتا تم روبیکا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_43
محمد:
حالا مهم ترین کارم حرف زدن با عطیه و عزیز بود.
البته که میدانستم عزیز قبول میکند ولی در مورد عطیه مطمئن نبودم.
بالاخره کار پر خطر بود و از زن یک مامور، انتظار نمیرفت که تا موضوع را فهمید بگوید چشم و بپرد وسط گود و یا علی بگوید.
رسیدم مقابل در.
داشتم با خودم دو دوتا چهارتا میکردم که چگونه موضوع را مطرح کنم که در باز شد و عطیه مقابلم ایستاد.
لبخندِ مبهمی زد و گفت
_سلام محمد.
سرم را بالا پایین کردم و جوابش را دادم.
یک قدم داخل گذاشتم و در را نیمه بستم.
_جایی داشتی میرفتی؟
_میخواستم از کوچه یه بسته شیر بخرم...تو برو تو زود میام.
_نیاز نیست تو بری، کنار ماهورا باش تا بیام.
_اگه پات درد نمیکنه باشه برو.
بعد خرید برگشتم و این بار با کلید در را باز کردم.
صدای عطیه و عزیز از طبقهی پایین میآمد.
پلههارا تک تک پایین رفتم و بعد در زدن وارد شدم.
_سلام محمد
_سلام عزیز، خوبی؟
_الحمدلله
بعد نگاهش را بین من و عطیه چرخاند و گفت
_میرم بالا هم ملافههارو بشورم هم یه سر به ماهورا بزنم، چایی دمه عطیه برات میاره.
تشکر کردم و روی زمین نشستم.
کمی رانِ پایم را مالیدم که عطیه گفت
_اینطوری اذیت میشی خب، الان که کسی نیست پاتو دراز کن
_خوبه همینطوری
سکوت مرگباری حاکم شده بود.
یکباره عطیه به حرف آمد.
_نمیخوای بگی چرا این وقت روز اومدی؟
لب تر کردم.
_برات توضیح میدم...اول بگم که ازت انتظار ندارم درخواستمو قبول کنی
_خب جون به لبم کردییی بگو
تمام موضوع را شرح دادم و منتظر جوابش شدم.
یک نگاه به تابلوی الله بالا سرم کرد و یک نگاه به من.
_راضیام...
_به عزیزم میگی؟
_چشم
رسول:
_رسول جلسه داریم، بلندشو بریم.
سعی کردم بلند شوم.
_کمک کن.
نزدیک شد و از دستم گرفت.
یاعلی گفتم و برخاستم.
_حالت که خوبه؟
_آره بابا، چیزی نیست...بریم
............
وسطهای جلسه بود که محمد رسید.
از صورت سرخ و نفس نفس زدنهایش میشد فهمید که پلههارا با عجله بالا آمده.
_معذرت میخوام بابت تاخیر...
_بشین محمد.
در صندلی مقابل من نشست.
_خب نظرتون در مورد عملیات چیه؟
آقای عبدی گفت
_هرچی زودتر دستگیر شن بهتره.
_اگه اجازه بدید قبل همهی اینا یه نفرو دستگیر کنم
_کی؟
_فاتن وردی...
احتمال اینکه ویکتوریا بخواد برا کنترل فلورا وردی از خواهرش استفاده کنه زیاده.
_کاری رو که فکر میکنی درسته انجام بده.
هروقت بخوای میتونی وارد فاز عملیاتی بشی
دو روز بعد...
محمد:
_سعید چه خبر...خانما منتقل شدن؟
_خیالتون راحت...الان همه شون تو خونهان رسول و چند نفر دیگهام اونجا نگهبانی میدن
_کسی متوجه نشده؟
_نه... اقا میشه منم برم سر کوچهتون نگهبانی؟
_نیازی نیست...
_آقا خواهش میکنم، لازمه...
بعد مکث طولانی گفتم
_باشه. من میرم موقعیت اصلی تو حواست به همه چی باشه
_چشم
داوود:
_سیاوش موقعیتو بفرست؛ خودتونم به محض خروج من برید مرکز.
_بزار یه بارم مرور کنیم
کلافه گفتم
_باشه...
_میری موقعیت، پیش فاتح؛ وقتی که میخواید محمدو بگیرید باید مراقب باشید بهش صدمه نزنید.
میرید ورزشگاه مخروبهی خارج از شهر...
بہقلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/728999
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
کاش میشد حالِ خوب رو، لبخند زیبا رو،
بعضی دوست داشتنها رو، خُشک کرد و
لایِ کتاب نگه داشت :)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨