eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
سر برگردانید و نگاهی‌ به‌ مشکلاتی که پشت‌ِ سَرتان گذاشتید، کنید! تمام‌ مشکلاتی که از سر گذرانده‌اید، هیچ‌یک از آن‌ها شما را نَکُشت، اما تک تک آنها باعث شدند امروز یک آدمِ قوی‌تری باشید... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
از بچڴے پــا بہ رڪابت بودمـــ...(: ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: حالا مهم ترین کارم حرف زدن با عطیه و عزیز بود. البته که میدانستم عزیز قبول می‌کند ولی در مورد عطیه مطمئن نبودم. بالاخره کار پر خطر بود و از زن یک مامور، انتظار نمی‌رفت که تا موضوع را فهمید بگوید چشم و بپرد وسط گود و یا علی بگوید. رسیدم مقابل در. داشتم با خودم دو دوتا چهارتا می‌کردم که چگونه موضوع را مطرح کنم که در باز شد و عطیه مقابلم ایستاد. لبخندِ مبهمی زد و گفت _سلام محمد. سرم را بالا پایین کردم و جوابش را دادم. یک قدم داخل گذاشتم و در را نیمه بستم. _جایی داشتی میرفتی؟ _می‌خواستم از کوچه یه بسته شیر بخرم...تو برو تو زود میام. _نیاز نیست تو بری، کنار ماهورا باش تا بیام. _اگه پات درد نمی‌کنه باشه برو. بعد خرید برگشتم و این بار با کلید در را باز کردم. صدای عطیه و عزیز از طبقه‌ی پایین می‌آمد. پله‌هارا تک تک پایین رفتم و بعد در زدن وارد شدم. _سلام محمد _سلام عزیز، خوبی؟ _الحمدلله بعد نگاهش را بین من و عطیه چرخاند و گفت _میرم بالا هم ملافه‌هارو بشورم هم یه سر به ماهورا بزنم، چایی دمه عطیه برات میاره. تشکر کردم و روی زمین نشستم. کمی رانِ پایم را مالیدم که عطیه گفت _اینطوری اذیت میشی خب، الان که کسی نیست پاتو دراز کن _خوبه همینطوری سکوت مرگباری حاکم شده بود. یکباره عطیه به حرف آمد. _نمی‌خوای بگی چرا این وقت روز اومدی؟ لب تر کردم. _برات توضیح میدم...اول بگم که ازت انتظار ندارم درخواستمو قبول کنی _خب جون به لبم کردییی بگو تمام موضوع را شرح دادم و منتظر جوابش شدم. یک نگاه به تابلوی الله بالا سرم کرد و یک نگاه به من. _راضی‌ام... _به عزیزم میگی؟ _چشم رسول: _رسول جلسه داریم، بلندشو بریم. سعی کردم بلند شوم. _کمک کن. نزدیک شد و از دستم گرفت. یاعلی گفتم و برخاستم. _حالت که خوبه؟ _آره بابا، چیزی نیست...بریم ............ وسط‌های جلسه بود که محمد رسید. از صورت سرخ و نفس نفس زدن‌هایش میشد فهمید که پله‌هارا با عجله بالا آمده. _معذرت می‌خوام بابت تاخیر... _بشین محمد. در صندلی مقابل من نشست. _خب نظرتون در مورد عملیات چیه؟ آقای عبدی گفت _هرچی زودتر دستگیر شن بهتره. _اگه اجازه بدید قبل همه‌ی اینا یه نفرو دستگیر کنم _کی؟ _فاتن وردی... احتمال اینکه ویکتوریا بخواد برا کنترل فلورا وردی از خواهرش استفاده کنه زیاده. _کاری رو که فکر میکنی درسته انجام بده. هروقت بخوای میتونی وارد فاز عملیاتی بشی دو روز بعد... محمد: _سعید چه خبر...خانما منتقل شدن؟ _خیالتون راحت...الان همه شون تو خونه‌ان رسول و چند نفر دیگه‌ام اونجا نگهبانی میدن _کسی متوجه نشده؟ _نه... اقا میشه منم برم سر کوچه‌تون نگهبانی؟ _نیازی نیست... _آقا خواهش میکنم، لازمه... بعد مکث طولانی گفتم _باشه. من میرم موقعیت اصلی تو حواست به همه چی باشه _چشم داوود: _سیاوش موقعیتو بفرست؛ خودتونم به محض خروج من برید مرکز. _بزار یه بارم مرور کنیم کلافه گفتم _باشه... _میری موقعیت، پیش فاتح؛ وقتی که می‌خواید محمدو بگیرید باید مراقب باشید بهش صدمه نزنید. میرید ورزشگاه مخروبه‌ی خارج از شهر... بہ‌قلــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/728999 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
کاش میشد حالِ خوب رو، لبخند زیبا رو، بعضی‌ دوست داشتن‌ها رو، خُشک کرد و لایِ کتاب نگه داشت :) ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨