✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_3 این حکم ماموریتی بود که به اجبار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_4
_به به مریم خانوم،می بینم که غیر شوهر برا داداشتم ناز می کنی.
کنار تختش زانو زدم
چشمکی زدم
_بلند شو جونِ داداش
با اخم گفت
_برو بیرون...
ابرویی بالا انداختم و از جایم بلند شدم
_باشه هرجور راحتی ، ولی فردا که رفتم ماموریت، شهید شدم نگی چرا روز آخری اینجوری داداشمو از اتاق بیرون کردمااا..
خواستم از اتاق خارج شوم که دل آبجی خانوم بالاخره به رحم آمد و در حالی که فحش می داد، مشتش را پشت سر هم روی سینه ام فرود آورد.
_داااادااااش. به خدا اگه شهید شی زنده به گورت می کنم.
_تهدید نکن مریم جان
یادت که نرفته من نه تا جون دارم،به این راحتی ها زخم بر نمی دارم،چه برسه به این که شهیدم بشم.خیالت تخت..
دست به سینه ایستاد
_اوممم...جدی؟
با خنده گفتم
_خب نه اونقدر جدی
_تو چرااااا اینقدر اعصاب خورد کنی محمدددد
بعد درحالی که بغضش گرفته بود،بغلش کردم.
_اولا بگو داداش...ناسلامتی ازت بزرگترم...
بعدشم..مهدی آبغوره گرفتنت رو دیده؟؟
بسه دیگه مریم جان.
_ای بابا گفتم از دلش در بیار، نگفتم که دخترمو اذیت کنی.
_امرتون اطاعت شد حاج خانوم حالا اگه اجازه بدید برم بخوابم.
دستی از سر شیطنت برایش تکان دادم.
صبح، بعد از نماز از خانه خارج شدم.
داخل ماشین نشستم و دعای عهد را پلی کردم..
مثل همیشه سر ساعت 6 به ستاد رسیدم.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16466805158880
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
و مــگر زندگے
چیزے غیر از داشتن خـــداست ؟!
نمے دانـــم چرا
وقتے به آغوش مےگیرے ام
دیگر به هیچ چیز فکر نمـےکنم
شاید آغــــوش تو
بُن بستِ تــــمام افکار من است
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨
چہ آرامـــشے در من است وقتے با منے
و چہ آشوبیده ام بــے تو !
دور نشـــو، مرا از من نگیـــر
من حــوالے با تو بــودن را دوســـت دارم
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨
عازم یک سفــرم،
سفرے دور از خــود من تا خــودم،
مدتے هست نگاهـــم بہ تماشاے خداست و امیدم به خداوندے خدا
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨
از سَــــر گــُــذَشـــتـَـــن
ســَــرگـُــذشـــــت
مــــاســــت.....🥀
#بسیجی
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_4 _به به مریم خانوم،می بینم که غیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_5
بعد از اینکه کیفم را روی میزم گذاشتم به سمت اتاق سه اعجوبه، راه افتادم و بعد در زدن وارد اتاق شدم.
خدارا شکر، این بار از شیطنت های دیروز خبری نیست...
از چشمشان خواب می بارید
سعی می کردند خودشان را عصبانی و ناراحت نشان بدهند ، که موفق نشدند و پقی زدنند زیر خنده.
یقه پالتوی خود را مرتب کردم و گفتم
_گوش کنید. امروز ساعت یازده جلسه توجیهی برگذار میشه، سروقت بیاید.
هر یک دقیقه تاخیری که بکنید به ضررتونه
ساکتون رو بردارید باید برید خونه امن؛ سوالی نیست؟
_ محمد جان، مگه ماموریت اول مال شما و خانم امینی نیست. ما چرا از امروز می ریم خونه ی امن؟
_اولا بگو سرگرد فاطمی زبونت عادت کنه اقا مهدی، چند بار بگم؟
دوما برای آشنایی با محیط و راه اندازی سیستم و دستگاها باید زود تر از ما اونجا باشید.
_بابا محمد خیلی سخت می گیری ها،یه درجه گرفتی شدی سرگرد، گناه ما چیه؟
_خیله خب زبون نریز...
در حالی که دستگیره در را می چرخاندم به سمتشان برگشتم
_اینجایید که کارِ اداری انجام بدید...
پس اینقدر شیطنت نکنید
بلافاصله بعد از بستن در اتاق ، صدای خنده شان رفت هوا..
_بی خیال
چند ساعتی مشغول تکمیل عناوین اصلی پرونده ها بودم..
لیوان نسکافه را از روی میز برداشتم و ارام مزه مزه کردم
سردِ سرد شده بود...
بی توجه یکباره لیوان را سر کشیدم...
ساعت نزدیک نه بود.
صدای در بلند شد. به خیال اینکه خانم امینی است، اجازه ورود دادم.
چشمم پرونده را می خواند و گوشم شنونده صدا بود...
_سلام...
دستپاچه سر بلند کردم.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16466805158880
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
بترسید از کسانی که دعای بعد از نماز شان شهادت
است✌🏻
#شهادت
#افسرجنگنرم
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨