✨'قصّہ اسارت'✨
تیر به کتف "ساروی" خوردن بود. زجر میکشید؛ امـا بـعثیها او را بـه بـیمارستان نــمیفرستادند. بـه کـتفش لگـد مـیزدند. بـعد هـم میخندیدند.
یک روز صبح که از خواب برخاستیم، او بلند نشد. بیصدا شهید شده بود.
حالا دیگر آرام بود؛ هـم درد نمیکشید و هم چشمش به بـعثی های نجس نمیافتاد.
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
در گلزار قدم میزدم و به این فڪر میڪردم ڪه شهدا هم میهمان حسین اند...
و ما چه بدبختیم ڪه هم از ڪاروان ڪربلا جاماندیم و هم از قافلهی شهـــــدا...
🌼☘
ناامید نباش و بخوان:
« و پس از اندوه هایمان همچون بهار زنده خواهیم شد گویی که انگار هرگز مزهی تلخی را نچشیدیم! »
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
3.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[🎈🍃]
خدایی که از اُفتادنِ برگے از درخت آگاهه:
چطور از دل تو خبر نداره؟
از خودت به خودت آگاه ترِ؛
بهش اعتماد کن و تنها
به او دل ببندد،
از ته دل صداش بزن و
از او کمک بگیر...✿
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
چقدر پاییز می خواهد دلم
کمی برگریزان می خواهد دلم
عطر نارنگی و آفتاب نیمه جان پاییز میخواهد دلم کمی باران و قدم زدنهای ریز ریز میخواهد دلم گوش کن…!
صدای نفسهای پاییز را میشنوی؟!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨