✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_51
محمد:
_ جانم سعید؟
با استرس گفت
_کجایید آقا؟؟؟ همه جا دنبالتون گشتم؟
_مگه اتفاقی افتاده ؟ من اومدم دنبال رسول...
_شما با ارامش برونید با آخرین سرعت بیاید که اقای عبدی کارتون داره.
چپ چپ به گوشی نگاه کردم
_خیله خب فعلا که تو باید آرامشتو حفظ کنی.
نیم ساعته اونجام
قطع کردم و نگه داشتم مقابل در.
زنگ آیفون را زدم.
از اینکه تنها مانده بود نگران بودم.
_بفرمایید داخل آقا..
_رسول سریع بیا پایین کار...
با درد سینه ناخودآگاه جمله ام ناتمام ماند.
روی زمین نشستم.
چند دقیقه بعد رسول بیرون آمد
_محمد خوبی؟ چیشد یه دفعه؟
به سختی بلند شدم.
_چیزی نیست. دوباره سرممو فراموش کردم
_ای بابا چرا آخه...
_رسول یه کار مهم داریم بشین تو ماشین.
دست به سینه گفت
_یعنی الان درد نداری حالتم خوبه؟؟
_من الان عالیام
_خب پس بزارید من بشینم پشت فرمون
کلافه گفتم
_دکتر بهت چی گفته
_دکتر فرمود رانندگی بدون رخصت بنده ناجایز است.
_مرحبا
نشستم روی صندلی راننده و استارت زدم.
بعد نشستن رسول حرکت کردیم.
میانه راه چیزی یادم افتاد...
_رسول؟
سرش را برگرداند سمتم
_جانم آقا؟
_تو ۵۰ تومن واریزی زدی؟
سرش را تکان داد
_اوم
_اونوقت چرا؟
_به خاطر طلبی که داشتم...میدونم تو این مدت چقدر خرج کردید برا عمل و داروهام
_دلیل نمیشه که...
_آقا محمد جسارتا من میدونم پول لازمید ولی خب چراشو نمیدونم.
برا یه بارم شده بزارید لطفتونو جبران کنم
_من نمیتونم قبول کنم
_میدونم اقا میدونم چقدر یهدندهاید
ولی خب اینم میدونم که اونقدررر این پول براتون مهم هست که حاضر شدید موتور خودتون رو بفروشید
_هنوز نفروختم استاد.
ماششین را داخل ساختمان پارک کردم.
_پیاده شو رسول
_سرم تو ماشینه؟
_آره صندوق عقب
_شما برید بالا منم میام
................
_سعید فیلمو پخش کن
با ثانیه به ثانیه که میگذشت چشمانم درشت تر میشد.
فیلم درگیری دیشب بود که منتشر شده بود...
با عنوان دروغین نفوذ به خانهی یکی از ماموران اطلاعات ایران
آقای عبدی عصبی گفت.
_نگاه کن... یه بی فکری کل سازمان اطلاعاتو داره میبره به....لا اله الا الله
واقعاااا همچین خطایی از تو بعید بود.
سرم را تا حد ممکن پایین انداختم.
_محمد...الان مردم فقط اون چیزی رو باور میکنن که میبینن اون چیزی رو باور میکنن که براشون روایت میشه نه واقعیت ها
با دست نمایشگر را نشان داد.
_مثل همین داستانای جذاب...
دزد میشه قهرمان
قهرمان میشه خائن.
بعیدم نیست پس فردا بیان دستگیرت کنن به جرم خیانت یا همدستی
تمام وجودم آتش بود.
با صدای محکم گفتم
_درستش میکنم...به غلط کردن میندازمشونننن...
_قبل اون یه نگا به اون دوربیناتون بندازید ببینید کی فیلم گرفته
بعد رفتن آقای عبدی پشت میز نشستم.
سرم را میان دستانم گرفتم و چشمانم را بستم.
_آقا محمد حالتون خوبه؟
پ.ن:
چشم ها چیزی رامیبینند که دوست دارند
نه چیزی که حقیقتا هستند!
و این ابتدای ویرانی است...
بہ قلـــم: ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یہ ڪنج از حرم...
بـــهم جــــا بـده...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از جان فدائیان رهبر❤
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود
تا میتوانیم نشر دهید
@iranzamingirls
جان فدائیان رهبر ❤️
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های سراسر حقه حاج مهدی رسولی
✨'قصّہ اسارت'✨
ظهر نیمهٔ تیر ماه ۶۷، خودرو ناشناختهای وارد اردوگـاه شـد. ده دقیقه بعد، حسن میرزایی، افسر شجاع ایرانی را صدا کردند. میرزایی را زن ادارهٔ استخبارات بغداد بردند.
یک ماه و نیم بعد، دوستش به اردوگاه آمد. پیراهن حسن را با خود آورده بود. گفتیم:"خودش کجاست"؟
گفت:"او را در حالی دیدم که ناله میکرد به من گفت، به اردوگاه که رفتی بگو"حسن با افتخار جـان داد". ایـن را کـه گـفت بـعثی ها سـر رسیدند و او را بردند. چند روز بعد، فقط توانستم پیراهنش را با خـود بیاورم.
✿بعداً عراقیها اعلام کردند:
"بیماری صرع داشت. عملش کردیم؛ اما بی فایده بود".
میرزایی سالم ترین اسیر اردوگاه بود. مجبور بودیم بسـوزیم و بـر درد جانکاه جدایی و مظلومیت او بسازیم.
حسن میرزایی، ۲۶ مرداد ۶۷ روحش آزاد شـد؛ درست روزی کـه دو سال بعدش، اسرا جسمشان آزاده شد.
#پلاڪ
‹🌿♥️›
هنگامی که زندگی به شما صد دلیل برای گریه کردن می دهد
به زندگی نشان دهید که هزار دلیل برای لبخند زدن دارید:)
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
زندگی همچون بادکنکی است در دستانکودکی
که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین میبرد.🎈
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
به تعداد آدمهای روی کرهٔ زمین،
تفاوت فکر و نگرش وجود دارد!
پس این را بپذیر کسی که
تفکرش باتو متفاوت است، دشمنت نیست؛
انسان دیگریست!
به جای دشمنی میتواند مکمل تو باشد✿.
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دوست دارم غرق رویاے تو باشم😄💚
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
تکه اے از قسمت آینده از رمان امنیتی گمنام...
#رمان_امنیتی_گمنام3
_بزارررر برم....بزار برممم توووو کشتشش؛ سرشو داره میبرهههه
با گریه دستش را روی سرم گذاشت و به سینه اش فشار داد.
_دیگه نمیشه کاری کرد
روی زانو افتادم زمین.
_من بدون اون چیکارررر کنم... چطوری سرپا شم.
با دست علامت داد که نیروی ناجا وارد عمل شود.
_به آرزوش رسید
_آرزوش این بود که منو بزاره بره؟ چرا هیچکس واسم نمیمونه؟ چرا؟
من غیر اون هیچ تکیه گاهی ندارم...
سر بلند کردم و به آسمان تیره نگاه کردم.
_هیچوقت بهت نگفتم چراااا...ولی الان دارم میگم
چرااااا ازم گرفتیش؟ محسن...حسام...مجید...حالا هم...
.......
با بهت نگاه کردم به سر بریده اش که مقابلم افتاد...
تمام خاطراتم مثل فیلم از جلوی چشمانم رد شد.
لینک نظرات:
https://abzarek.ir/service-p/msg/820881