eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
374 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌸🌱 🌱 به نام خدا : «تابـ⚰ـوت‌ِعشـ♥️ـق» بخش های از رمان: ◇ اتاق برای یه نفر کرایه شده، مهمونی درکار نیست ◇ نگاهم به دستش افتاد که با یه کلت‌طلایی روبه‌رو شدم! ◇ منم آدمم؛ مگه چقدر تحمل دارم خدا؟ ◇ اینجا رسمه وقتی چای‌ت تمام میشه، استکان رو برعکس می‌کنی تا چای تازه برات نیارن! ◇ برات توضیح میدم، الان وقتش نیست! ◇ سعید تو الان برای من حکم جاسوس رو داری مگه اینکه خلافش ثابت بشه! ◇ تحمل این وضعیت و دوری از عزیزام، خیلی سخت بود ◇ چی می‌شه منم یه روزی عروسی بچه‌ها رو ببینم؟ 🍀به قلم: هلن‌بانو🍀 بزن رو لینک: @shogheparvaaz ۵۱ تایی بشن دوتا پارت همزمان میزاره😁
بترسید از این روزها روزهایی که سلبریتی ها دم دمی مزاج میشوند و روزی حامی نظام اند و روزی از آن برائت می‌کنند. بترسید از زمانی که فتنه می‌افتد میان مردم. بترسید از هر آنچه و هر آن کس که شمارا دور میکند از امام زمان(عج) روزهای غربال شروع شده منافق ها از انقلابی ها تفکیک میشوند تا این جهان آماده شود برای ظهور خود را مواظبت کنید
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: _باتوام...حرکت کن ترس وجودم را فرا گرفت. بی‌اختیار به ساختمان بیمارستان نگاه دوختم. چهره‌ی ماهورا مدام از ذهنم رد میشد. دلم آشوب بود. استارت زدم. با صدایی که لرزشش مشخص بود گفتم. _کجا؟ _اتوبان اصلی شهر... بدون هیچ چاره‌ای خواسته‌اش را عملی کردم. فرشید: هرکاری کردم، هرچقدر جابه‌جا شدم آنتن نداد که نداد. بی‌اختیار استرس گرفته بودم. خیره شدم به ساعتم. تنها دو ساعت مانده بود... پایم را ریتم‌دار روی زمین فرود می‌آوردم. ناگهان در ویلا باز شد و ماشین بزرگ و مشکی رنگی مقابلم توقف کرد. دو نفر همزمان از ماشین پیاده شدند که البته یک نفرش فاتح بود. نفر دوم به سمتم آمد. آماده شو من چند لحظه میرم بالا میام. سرم را تکان دادم. همینکه رفت نزدیک فاتح شدم. با اون دست دادم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. در همان حال پرسیدم _به محمد خبر دادی؟ _منم مثل تو جایی که بودم آنتن نداشت. از او فاصله گرفتم. _بیا بشین تو ماشین لباس عوض کن. بعد در عقب را باز کرد و دست پشت کمرم گذاشت. _برو سعید: خسته از جایم بلند شدم. ساعت ۵ بود. از بس نشسته بودم پاهایم بی حس شده بود. لنگ لنگان از پله‌ها بالا رفتم و وارد نمازخانه شدم. رسول درحالی که سرش داخل کتاب بود از روبه‌رو به سمتم آمد. به من که رسید با اکراه سرش را بالا آورد. با دیدن صورت ورم کرده‌ام ریز خندید. _اووو آقا سعید...چشمات یه‌ذره شده‌ها دست روی شانه‌اش گذاشتم. _عوضش چشمای تو اندازه گردوعه کف دستش را مقابل صورتش گرفت. انگار که آینه جلویش باشد موهایش را درست کرد و چشمانش را ریز. _نه خیر خیلی‌ام عدسیه؛ من به این زیبایی...حیف که چشم بصیرت نداری بتونی ببینی _صددرصد... تسلیممم یکدفعه به حالت جدی گفت _تو استراحت کن من میرم جاتــــ... کتاب را از دستش قاپیدم. _عالیه پس منم جای تو اینو میخونم معامله بهتر از این سراغ ندارم. لبخند شرورانه‌ای تحویلش دادم. _درضمن؛ به خاطر علاقه‌ی خاصی که بهت دارم تمام فایلای ارسال شده از منبعمون رو گذاشتم تو بررسی کنی تا از محمد تشویقی بگیری... سرش را خم و راست کرد و با خنده از نمازخانه بیرون رفت. رسول: پشت میز روی صندلی خودم نشستم. بعد از مدت‌ها... عینکم را درآوردم و قبل از شروع کارها با گوشه‌ی لباس تمیزش کردم. فایل‌ اصلی را باز کردم. ولی نمیدانم چرا کنجکاوی‌ام گل کرده بود. بی اختیار پیام‌های شخصی فلورا و ویکتوریا را باز کردم. شروع کردم به خواندن. در میان صحبت‌ها ویکتوریا از فلورا خواسته بود زنی را معرفی کند برای یک آدم‌ربایی. و او هم اسم هانیه شکری را آورده بود. از آن صفحه بیرون آمدم و با یک جست‌وجوی کوچک، کل جد و آباد آن دختر را روی مانیتور به نمایش گذاشتم. _۳۱ساله اهل شهر فارس با سابقه‌ی دزدی و خلاف‌های کوچکی که از نظر من زیاد مهم نبودند. بیخیال اطلاعات شخصی‌اش شدم. دوربین نزدیک محل زندگی‌اش را فعال کردم. آنقدر عقب و جلو کردم تا متوجه شدم ساعت ۳:۵۰ دقیقه از خانه بیرون رفته. با دوربین دنبالش کردم. تا اینکه... رسید نزدیک بیمارستان. در عقب ماشینی را با سوزن باز کرد و نشست. پلاک ماشین آشنا بود... ماشین عطیه خانم... گوشی‌ام را برداشتم و با محمد تماس گرفتم. جواب نمی‌داد... _نکنه... یک آن به سمت اتاق آقای عبدی دویدم. بہ‌قلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/831990 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
کارهایی که برای آروم کردن روحمون میتونیم انجام بدیم: چند دقیقه سکوت و چای نوشتن لیست هدفامون یک پیام انرژی بخش برای یک نفر چند دقیقه وقت گذروندن توو فضای باز و سبز 🌿♥️☕️ صبحتون بخیر
دل گرمے✨🌼 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
هرگاه دلت تنگ است میهمان شاه خراسانے🙃💔 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
24.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥حتما ببینید پشت پرده ماجرای مهسا امینی و اغتشاشات اخیر فوت مهسا امینی با برنامه قبلی؟ افشای اسپانسر های علی کریمی در… رد پای تجزیه طلب ها در... 🔻 @seyyedoona
✨'قصّہ اسارت'✨ با "حسین" در اردوگاه زندگی خوشـی داشـتیم. هـم غـذا بـودیم و همقدم. وقتی بیماری مسری پوستی گرفت، او را ایزوله کـردند؛ در اتـاقی تک و تنها افتاده و ملاقاتش ممنوع شد. چند ماه بـعد، روزی دیـدم یک نفر جـلو آسـایشگاه روی زمین افتاده؛ اسکلتی که پوست داشت و نفس می‌کشید. نزدیکش رفتم. حسین بود. سرش را بلند کردم و بر زانویم گذاشتم. زیر لب گفت:"رضـا جـان! دارم می‌میرم. چـند روز است که هـیچ نخورده‌ام". خواستم بروم برایش آب و نان بیاورم، گفت:"نـمی‌توانـم بـخورم. قرار است مرا به بیمارستان ببرند؛ اما خودم می‌دانم که بـیماریم کـهنه شده و درمانی ندارد". اسهال خونی هم گرفته بود. حسین دیگر نمی‌توانست صحبت را ادامه دهد. از من خواست که سرش را بر زمین بگذارم. چند روز از انتقالش به بـیمارستان گـذشته بـود کـه خـبر آوردند:"حسین فضایی از دنیا رفته است". و چه مظلوم و بی باور!
ماه‌صفر ماه‌غریبی است . به کسی رحم نکرد، مخصوصا به زینب که باید بعد از داغِ امام‌‌حسین ع داغ رقیه‌اش را ببیند وُ بعد از آن‌ها . . داغِ برادرش‌حسن ع و رسول‌اکرم ص . به‌آخرش‌هم‌که‌میرسیم غریبی امام‌رضا ع را به یادمان می آورد بیشتر که فکر میکنم‌میبینم این ماه ماه جدایی‌است . جدایی زینب از برادرانش جدایی فاطمه س از پدرش . . ــ گلِ‌ریحان .