دوربین به دست بگیرید!
بعضے از صحنهها ثبت شدنےاند...
مثل ظهورِ....
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
🔮پوسته محافظ
📞مادر با او تماس گرفت و از او خواست مقداری میوه را پوست بکند و آنهارا آماده روی
میز بگذارد.هیچ وقت دلیل کار های مادرش را نمی فهمید.تاکید مادر برروی پوست کندن
میوه ها بیشتر گیجش کرده بود.😟
به هر ترفندی بود سعی کرد میوه های پوست گرفته را تا رسیدن مادر تازه نگه دارد اما
وقتی مادر از راه رسید میوه ها شادابی و طراوتشان را از دست داده بودند.هنوز منتظر
بود تا دلیل کار مادر را بداند.مادر هدیه کادو پیچ شده ای را به او داد و گفتː‹دلیل کارم
اینجاست.من نمی خواهم تو مثل این میوه ها طراوت و تازگی ات را از دست بدی عزیزم.›😌🥰
درون بسته هدیه یک چادر مشکی بود.😍
حجاب پوششی برای محافظت از توست
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
گاهے فکر مےکنم این کشور شبیه یک دیوار است...
دیواری که خم مےشنود...
کج مےشود...
اما تا به صاحبش تکیه داده زمین نمےخورد...
اگر این چنین نبود تا به حال هزاران بار تجزیه شده بود(:
#پلاڪ
اگه بخوای مغز تورو به غیر قابل باورترین هدفات میرسونه!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
"یا حسن عسکری(ع) مولانا و سیدنا"
پاره پاره جگر از پا افتاد
چهره بر خاكِ غريبي بنهاد
در ميانِ غربتِ سامرّا
حسنِ دوّمِ زهرا جان داد
شهادت آقا امام حسن بن علي العسکری صلیاللهعلیهوآلهوسلّم 💔
آجرک الله یا صاحب الزمان(عج) فی مصیبتـــــــ أبیک و لعن الله اعداءالله ظالمیهم من الاولین و الاخرین
#شهادت_امام_حسن_عسکری🖤
هدایت شده از اهل بیت مدیا
کربلایی محمدحسین پویانفردلتنگ سامرا.mp3
زمان:
حجم:
12.24M
🔊 #صوتی | #استودیویی
📝 دلتنگ سامرا
👤 کربلایی محمدحسین #پویانفر
▪️ویژهٔ شهادت #امام_حسن_عسکری
📌 #پیشنهاد_دانلود
☑️ کانال مداحی اهلبیتمدیا
@AhleBeytMedia
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_60
رسول:
پشت موتور باد سرد و تندی به صورتم سیلی میزد.
شیشهی کلاه کاسکتام را پایین دادم.
با اینکه فرق زیادی نداشت ولی حداقل اشکهای صورتم قبل از پایین آمدن خشک نمیشد.
_رسوللل گوشیت زنگ میخوره.
_عه
دست داخل جیبم کردم و درآوردمش
گوشی را به گوشم نزدیک کردم
_بلهههه؟
_الو رسول...
_سلام علی چیشده؟؟؟
_صدای داوودو نداریم انگار گوشیشو ازش گرفتن.
_موقعیتش چی؟
_اونو خودت فعال کردی هنوزم کار میکنه.
_خیله خب ممنون که خبرر دادی...فعلاا
..........
به موقعیت روی ساعتم نگاه کردم.
روی شانهی سعید زدم.
_نگه دار...
موتور را گوشهای پارک کرد.
پیاده شدم و نگاه گذرایی به محله انداختم.
کلاه را دست سعید دادم.
متعجب گفت
_اینجاست؟
دستی به صورتِ بیحسم کشیدم.
_نه تقریبا ۵۰۰متر جلوتره
نقطهای را نشانش دادم.
به گروه بگو اونجا باشن.
به سمت آنها رفت.
چرخی زدم و تقریبا با منطقه آشنا شدم.
سرم را به سمت آسمان گرفتم
در دل چند آیه خواندم و در آخر زمزمه کردم.
_می دونم ایندفعه رو هم اگه بخوای میتونی به خوشی تموم کنی.
تا الان هرچی بوده خیر بوده...
امشبم به خیر کن.
از تو نخوام از کی بخوام؟
فرشید:
تعجب نکردم...
بالاخره میفهمید...
ولی اینکه محمد به خاطر منی که لو رفته ام خودش را قربانی کند...غیرتم اجازه نمیدهد.
پوست ماسک را از روی صورتم کندم و روی زمین انداختم.
محمد سرش را متاسف تکان داد.
_مسیح دستای این یکی رو هم ببند.
روبه رویم ایستاد.
از فرصت استفاده کردم و تیله را داخل جیبش گذاشتم.
دستم را مشت کردم و جلویش گرفتم.
با طناب بست.
کنار محمد نشستم.
لبخند شیطنت آمیزی کرد و دم گوشم گفت.
_به به عجب جاسوس مخفی و کاربلدی.
سرم را پایین انداختم؛ لبخند کجی روی صورتم نشست.
عطیه خانم دقیقا مقابلمان بود.
داشتم به این فکر می کردم که اگر ستاره به جای عطیه خانم اینجا بود چه می کردم...
قطعا مثل محمد انقدر صبر و آرامش نداشتم که منتظر نتیجه ی عملیات بمانم.
فلورا گرفته بود...
شاید خودش را مدیون میدانست که از این رو به آن رو شده بود.
بعضی از لطف و مهربانیها معجزه میکنند.
بعد خلوت شدن نسبی آنجا زمزمهوار گفتم
_حالا که موقعیتش پیش اومده که باهاتون هم صحبت بشم، بهم بگید حکمت این آرامش چیه؟
والا من گیجم.
نگاهش را به عطیه خانم دوخت؛ سر روی زانویش گذاشته بود.
_داستان حضرت علی(ع) رو اونموقع که همسرش مجروح شد شنیدی؟
با اینکه میتونست دستور بده ازش محافظت کنن ولی نداد. چون زمانش نرسیده بود.
جلوی چشمش حضرت زهرا(س) زمین افتاد.
بعضی وقتا بعضی اتفاقا هستن که باید قربانی شن.
اگه خدا این لحظه هارو پیش رومون گذاشته، حکمتش رو میدونه! میدونه کِی وقت اتفاقات مختلفه.
وقتی بهش تکیه کنی پشتت گرمه
شاید کمرت خم بشه ولی هیچوقت زمین نمیخوری.
دیدگاهش آنقدر برایم جدید و شنیدنی بود که لحظهای یادم رفت کجا هستم.
اینهمه محبوبیت دلیلی غیر از تکیه به خدا نداشت.
عطیه:
جوری صحبت میکرد که من نشنوم.
لحظهای که همسر ستاره لو رفت کمی ترسیدم.
ترسم ادامه دار بود؛ تا زمانی که بی مقدمه در با ضربه باز شد و چند مرد، میله به دست ریختند داخل...
اوج ناراحتی و عذابم آنجایی بود که نظاره گر کتک خوردن و نالههای دو مرد شدم.
میلههای آهنی را روی تن و بدنشان میکوبیدند. آقا فرشید دستانش از جلو بسته شده بود به همین خاطر میتوانست آن را حصار صورتش کند ولی محمد...
هر ضربه که روی سر و صورتش فرود میآمد چشمانم را محکم میبستم تا شاهد درد کشیدنش نباشم
پ.ن:پایمان سخت میان این سختی ها گیر
و...
خیالمان سخت میان گذر این زمان غرق
و...
دست هایمان سخت میان این تنهایی سرد
و...
قلب هایمان سخت میان این تنفر ها خورد
و...
تنفسمان سخت، سخت شده است!!
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/840836
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨ 'قصّہ اسارت'✨
عراقی ها علیرغم این که مدعی بودند مسلمان هستند و به ما انگ بی دینی می زدند اما از اجرای مراسم مذهبی و دینی توسط اسرا جلو گیری می کردند . با و جود این که روزه گرفتن یکی از شعائر اسلامی است که همه مسلمانان اعم از شیعه و سنی آنرا واجب می دانند ولی سر بازان بعثی امکاناتی را که باید برای روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان مهیا کنند انجام نمی دادند و حتی بد رفتاری هم می کردند و اسرا در این ماه مبارک مورد اهانت و شکنجه قرار می دادند.
با این که بدن ها ضعیف و رنجور شده بودند ولی باز هم عده کثیری از بچه ها روزه می گرفتند . چقدر پرشور و جالب بود موقع افطار و سحر های ماه رمضان در اسارت . با وجود کم بود آب وغذا ، چه راحت بر گرسنگی و تشنگی غلبه پیدا می کردیم و براستی که چه معنویت و هیجانی حکم فرما بود .
#پلاڪ