eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما مشاهده كنيد👀 🔽 براى دانلود كليپ هاى بيشتر به كانالمـــون يه ســرى بزنين دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻 @seyyedoona
جمعہ‌ے عاشقے بخــــیر😍🌼 یہ سلام بدیم بہ آقـــــامون؟ اݪسلام عݪیڪ یاصاحب اݪزمـــان(عج) امروزمون رو خودت بســاز🙃❤️ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨
•یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَ‌الـزَّمـٰآنِ‌🥀 ‌{بیـٰاکِه‌رنج‌فـِرآقت‌بریدامـٰان‌مـَرا بِه‌یـُمن‌آمـَدنت‌تـٰازـہ‌کن‌جھـٰان‌مـَرا} •الْعَجَلَ‌الْعَجَلَ‌يَامَوْلايَ‌يَاسیدۍ🌸 (عج)
شهید معز غلامے توی آخرین مداحیش گفت:" یعنی قسمت می‌شه منم شهید بشم تو سوریه؟!" اون آخرین باری بود که این جمله رو گفت. بی‌بی همونجا قبولش کرد...علمدار همونجا پذیرفتش🍃(:
✨'قصّہ اسارت'✨ هر روز صبح موقع تقسیم آش می گفتم« برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.» می گفتند « تو هر روز داری همین رو می گی و ما هنوز این جاییم.» می گفتم« آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.» آخر یک روز بچه ها گفتند« دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.» همان موقع بلند گوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم« آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می شیم.»
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ داوود: سریع دوربین را وصل کردم و از دیوار فاصله گرفتم. نمی‌دانستم عطیه خانم هم آنجاست. غیر از آن فرشید هم لو رفته بود هنوز موفق به تحلیل موقعیت نشده بودم. _هی پسر؟؟ سرم را به سمت دختر نقاب دار برگرداندم. _بله؟ _بیا بیرون اینجا لازمت ندارن... چاره‌ای جز پیروی نداشتم... پشت سرش قدم برداشتم و بیرون رفتم. فرشید: داشتم دست محمد را باز می‌کردم که دوباره سر بزنگاه سر رسیدند. این بار داوود هم بینشان بود. ویکتوریا به سمت محمد رفت. مقابلش زانو زد و دست برد نزدیک صورتش تا چانه‌اش را بالا بیاورد. محمد صورتش را عقب کشید _دست کثیفتو به من نزن. چاقویش را زیر گردنش گذاشت و گفت _عملا هیچ کدوم از سرویسای اطلاعاتی دستور قتل یه مامور اطلاعاتی رو نمیدن؛ ولی خب با گزارشایی که من رد کردم فهمیدن تو یکی فرق داری... چاقو را کمی بیشتر فشار داد.. _کاری رو که دفعه قبل فرصت نشد انجام بدم امروز جلو زنت تموم می‌کنم. به من و عطیه خانم اشاره کرد و گفت _خیالت راحت؛ با این دوتا کاری ندارم فقط دلم میخواد یکی عذاب کشیدنتو ببینه فاتح پشت سر ویکتوریا ایستاده بود و زل زده بود به جعبه... جعبه‌ی نیزه‌ها. ترس برم داشت. قصد داشت کاری کند که... تا من چشم برهم زدم آن را برداشت و به سمت ویکتوریا گرفت. تا خواست آن را در کمرش فرو کند متوجه شد و جاخالی داد. آن نیزه نشست جایی که نباید می‌نشست... سینه‌ی محمد... خونش پاشید روی صورتم شکه نگاهم بین فاتح و محمد رد و بدل شد. صدای جیغ عطیه خانم آنقدر زیاد بود که گوش‌هایم زنگ می‌زد. ویکتوریا بی‌کار ننشست و چاقویش را فرو کرد داخل شانه‌ی فاتح... پای فاتح سست شد و با زانو به زمین افتاد. عطیه: دست روی دهانم گذاشتم و جیغ خفه‌ای کشیدم. دستانم را قفل کردم به میله ها... _محمممممدددد.... نامردااااااا به حالت سجده پیشانی‌ام را چسباندم به زمین. ناله می‌کردم. صداهای اطرافم را نمی‌شنیدم. با حس خیسی پاهایم کمی سر بلند کردم. جریان خون از سینه محمد روی زمین چند شاخه شده بود... با چشمانی که به خاطر اشک، تار میدید به او خیره شدم... فرشید: بین آن اتفاق ها ویکتوریا به دو مردی که جلوی در ایستاده بودند اشاره کرد. به سمت من و فاتح هجوم آوردم و ما را محکم گرفتند تا تکان نخوریم. معنی کارشان را نمی‌فهمیدم. ویکتوریا پشت محمدی که از درد حتی نفس کشیدن برایش سخت بود نشست. چاقویش را زیر گردنش گذاشت... شروع کردم به دست و پا زدن _ولششش کنننن رسول: تبلتم را باز کردم. _تصویرا اومد رسول؟ _یه لحظه صبر کن... با ظاهر شدن تصویر گفتم _آره خداروشکر؛ هم تصویر داریم هم صدا. که ناگهان چشمانم از اتفاقی که افتاد گرد شد. سعید تبلت را از دستم گرفت و تصویر را خاموش کرد. هنوز منگ بودم. تنها صدا بود؛ صدای ناله‌ای که از صد تصویر بدتر انسان را عذاب میداد. _رسول خوبییی؟ جواب بده... لرز گرفته بودم. _سعید...دوباره داره اون اتفاقااا تکرار میشهههه باید بریم تو... خود به خود تصویر باز شد. قلبم به سینه می‌کوبید. با ترس گفتم _داره سرشو میبره... پ.ن: ‹ طلوع می‌کني و من غروب می‌کنـم ز خود من آن شعاع خستہ‌ام کہ گم نمودھ راه را... › - ڪیوان‌صـادقی لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/842552 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از 🔥لـوازم خـانـگـے درخـشـان🔥
2.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 واکنش بامزه و جالب رهبر انقلاب به کودکی که پیش از سخنرانی صدا می‌زد: پفک می‌خوام ☺️☺️ 🆔 @resale_ahkam
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
۶ توصیه امام زمان🙂
هیچ وقٺ بخاطر اینکه همرنگ جماعت بشے، نقاب به صورتت نزن! شجاع باش! خاص باش! خودت باش..🌱 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨