eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ تو از دور سلــــام🙃💚 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨ «يك روز افسر عراقي از اسير مجروحي كه يك بسيجي 15 ساله بود پرسيد: - تو تا چه اندازه پدر و مادرت را دوست داري؟ - به اندازه چشم هايم دوست شان دارم. - خوب تو كه بسيجي هستي رهبرت خميني را چقدر دوست داري؟ - خميني قلب من است. او را به اندازه قلبم دوست دارم. انسان بدون چشم مي تواند زندگي كند اما زندگي بدون قلب ممكن نيست. تفسیرے از فرزندان انقلاب🌱
آنچہ در گمنام خواهید خواند: _بی معرفت نباش _از قافله‌ی متاهلا جانمونی... یک لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد _سوزان داره میاد اینجا؟ _زنده زنده سر بریدن جذاب تره به چشم‌های بی‌رمقش چین داد _الان داری وصیت می‌کنی؟ _باتوام جواب منو بدههه _نگو که باید صبر کنیم.. میشد فهمید دل دلش غوغایی برپاست از اینجا به بعد رو به من بسپرید...
هدایت شده از علیرضا پناهیان
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌دوران ابتذال و بی‌حجابی در جامعۀ بشری گذشته لذا: 🔻نه کسانی که نگران حجابند، شلوغش کنند 🔻نه کسانی که خیلی طرفدار بی‌حجابی‌اند، فکر کنند می‌توانند شلوغش کنند @Panahian_ir
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ سعید: یک‌لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد... قبلا گوشی ویکتوریا را هک کرده بودم. _رسول تو الان تصویرارو رو لپ تاپ بیار من کار دارم فریاد زد _الانه که سرشو ببررره داری چیکار میکنییی؟ بی توجه به او شماره خودم را سریع به همان اسمی که سوزان را ذخیره کرده بود ذخیره کردم. تماس گرفتم... چشمم به صفحه‌ی لپ تاپ قفل شده بود. با صدای بوق منتظر بودم معجزه شود که... فلورا: با زنگ خوردن گوشی ویکتوریا سریع به سمتش دویدم. هنوز کاری نکرده بود... دلم می‌خواست کاری کنم ولی هیچ ایده‌ای به ذهنم خطور نمی‌کرد. _ویکتوریا...سوزانه... چاقو را از زیر گردنش برداشت. _بده به سمتش گرفتم درحالی که به سمت در می‌رفت شروع کرد به صحبت کردن... پشت سرش راه افتادم تا سر از کارش در بیاورم. _بله؟ _آها...منظورتون اینه سوزان داره میاد اینجا؟ _خیله خب...منتظرم. و قطع کرد. مقابل در ایستاد. دست به سینه گفت _منتظرش نمیمونم...برا من زنده زنده سر بریدن جذاب تره... رسول: بهت زده به اتفاقاتی که افتاد فکر می‌کردم. _چیه استاد؟ چرا کپ کردی؟ از ما بعید بود؟ _اینارو ولش؛ سوزان از کجا گیر بیاریم؟ با سایت تماس گرفت.. _خانم شکوری چقدر دیگه میرسن؟ _باشه ممنون و خیره شد به تصاویر دوربین _باتوام هاااا جواب منو بدهه _حدود یک ساعت قبل خانم شکوری خبر داد سوزان به مقصد تهران بلیط گرفته و از اینجا فقط ۲۰تا۳۰دقیفه فاصله داره موهایم را به عقب دادم و کلافه گفتم _‌نگو که باید صبر کنیم برسه، بعد عملیات کنیم. _آره خب. _تو مسیر که میشه دستگیرش کرد سعید _رسول...عجله نکن درحالی که با عصبانیت تصویر دوربین‌را نشان میدادم گفتم _د اگه عجله نکنم محمد بیچاره یا از خونریزی میمیره یا آخر سرشو قطع میکنن فرشید: میان قفل دستان مردک نفس نفس زنان محمد را صدا زدم.. _محمممد...تحمل کن به چشم های بی‌رمقش چین داد و به سختی لبخند زد _تحمل...حدی داره فرشید... _جانم؟ _بعد همه این قضایا...همه برید...مشهد نذر رسولـــ... کمک کن...ازدواج.کنه..تنها دق می‌کنه. با گریه گفتم _الان داری وصیت می‌کنیییی؟؟؟ لعنتییی تو خودت کاراتو باید انجام بدی ننداز گردن مننن با آرامش سرش را به سمت فاتح برگرداند و ادامه داد. _تو..از قافله متاهلا جا نمونی... فاتح هنوز از کارش در شوک بود. _مراقب عطیه و..دختــ...ترم باشید _تو نباشی هیچی نمیخوام با صدای لرزان عطیه خانم سرش را به سختی بلند کرد. با گریه ادامه داد _ میخوای تنهام بزاری؟ بی معرفت نباش بعد از چند سرفه‌ی شدید آرام شد و دیگر حرفی نزد میشد فهمید در دلش غوغایی برپاست رسول: _آقای خادم؟ همزمان با سعید بلند شدم _خودم هستم... _من فرمانده عملیاتی گروه عماد هستم میخوام اجازه بگیرم وارد عمل شم از اینجا به بعد رو به من بسپرید... سعید خواست حرفی بزند که با دست به عقب هل دادمش و گفتم _نمیشه... _دستور از آقای عبدیه! چشمانم را کلافه باز و بسته کردم و گفتم _سرگرد بعضی از مسائل رو شما نمی‌دونید... ابرو بالا داد. _بسیار خب این از گروه، این از شما ببینم چه می‌کنید؛ البته که عواقبش پای خودتونه... عطیه: دیگر مثل قبل نگاهش نمی‌کردم. تمام وجودم چشم بود. برای دیدن محمد برای دیدن نفس کشیدنش هیچ وقت مرگ را انقدر نزدیک تصور نمیکردم. با نبودش میتوانستم کنار بیایم ولی با جان دادنش مقابل نگاهم... مطمئنم هیچ گاه از حافظه‌ام پاک نخواهد شد... پ.ن: گاهی باید شمرد... گاهی باید نبودن ها را شمرد. گاهی باید نداشتن ها را شمرد. گاهی باید خستگی ها را شمرد. گاهی باید شکست ها را شمرد. گاهی باید نشدن های حتی کوته را شمرد. گاهی باید شمردن ها را...شمرد. گاهی باید شمرد تا ثانیه های زیبای زندگی برایت شماره بیندازند!!..🕊️ گاهی باید شمرد... بشمار! جوانه زدن هایت را بشمار! عزیزانت را بشمار! زیباترین هایت را در کوله زندگی ات را بشمار! ثانیه های در کنار هم بودن را بشمار! ثانیه های سلامتی را بشمار! بشمار! لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/844275 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨ هنگامی که سیلی می­ زدند، باید راست می­ ایستادیم و سر را بالا می­ گرفتیم و آن­ها هم تا هنگامی که دستشان درد نگرفته یا سِر نشده بود بر چهره­ ی ما­ می­ کوبیدند. گاهی دو دست را با هم از دو سو بر گوش­ ها می­ کوبیدند که حالتی چون موج انفجار در سر ایجاد می شد و موجب پارگی پرده­ ی گوش می­شد. اگر کسی سرش را بالا نمی­گرفت یا به زمین می ­افتاد، باید دوباره بلند می­ شد، راست می­ ایستاد و سر را بالا می ­گرفت تا دوباره بر چهره ­ش بکوبند. از آن­جا که بیش‌تر نگهبانان اردوگاه دُرشت بودند و دستان بسیار سنگینی داشتند، نوجوان­ ها نمی­ توانستند هنگام سیلی خوردن روی پا بایستند و پس از هر سیلی که نقش بر زمین می­ شدند باید دوباره روی پا می­ ایستادند تا سیلی بعد را بخورند. آن­ها هنگام سیلی زدن انگشتان خود را باز می ­کردند تا پهنای دستشان صورت، گردن و گوش را سرخ و کبود کند. گاهی فک بچه ­ها بر اثر ضربه ­ی سیلی جابه­ جا می­شد؛ به­ گونه ای که خوردن غذا را دشوار می ­کرد.
عڪاس زیبایے‌ها و تصویر‌هاے خاص را شڪار مےڪنند در زندگے مانند یڪ عڪاس باش! ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨ مهدي طحاني نوجوان كم‌سني بود كه به همراه پدرش به مناطق جنگي آمده بود تا كمك‌هاي مردمي شهرستان را به رزمندگان اسلام برساند اما در اوضاع وخيم مناطق جنگي گرفتار ارتش عراق شده بود. او كارهايي مي‌كرد كه حتي ما را به ستوه آورده بود اما محض خنده هم كه شده كارش نداشتيم. مثلاً با گوگرد كبريت‌ها و فتيله‌اي كه معلوم نبود از كجا گير آورده، ترقه‌هايي درست مي‌كرد كه اندازه يك نارنجك صدا مي‌داد. اين شده بود تفريح هر روزش. فتيله را آتش مي‌زد و ترقه‌اش را مي‌انداخت توي حياط. نگهبان تا مي‌آمد ببيند كار كيست، مهدي قايم شده بود. يك روز وقتي داشت كبريت را به فتيله مي‌رساند، نگهبان مچش را گرفت. آنقدر كتكش زد كه ما گفتيم ديگر از اين كارها نمي‌كند اما آنقدر پرشر و شور بود كه من مطمئن بودم زير كتك خوردن هم داشت نقشه‌اي ديگر مي‌كشيد. فردايش عراقي‌ها هم كبريت داشتن را ممنوع كردند و هم حلب خالي جاي روغن را. پرسيدم: حالا براي كبريت دليلي داريد ولي چرا حلب داشتن را ممنوع كرديد؟ ما ظرفي جز اين نداريم كه از آن استفاده كنيم؟ آنها پاسخ دادند: وقتي بچه‌هايتان با چوب كبريت بمب مي‌سازند، لابد شما با اين حلب‌ها موشك درست مي‌كنيد و از همين جا بغداد را مي‌زنيد😂😐
هر روز صبح به خودت یادآورے کن نگران بودن مشکلات فردا رو حل نمی‌کنه و تنها آرامش امروز رو ازت می‌گیره🤍 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
حالِ‌خوبَت‌رآبِه‌هیچکَس‌گِره‌نَزن🧵 یآدبِگیربِدونِ‌نیآزبِه‌دیگَران؛✋🏻 شآدبآشی،🎈 بِخندی،😆 وَامیدوآربآشی.🦋 باوَرکُن؛☔ این‌مردُم‌حوصِله‌یِ‌خودِشآن🚶🏻 رآهَم‌ندارَند❗ توبآیدخودَت؛🥜 دلیلِ‌اتفاقاتِ‌خوبِ‌زِندگی‌اَت‌بآشی🙂🌸 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
~•~` ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨