هدایت شده از 「شهیده راضیه کشاورز」
میدونم داری سخت برای آیندهیِ کشورت تلاش میکنی و بعضی وقتها خسته میشی..
میدونم شبها وقتی همه خوابن،تو بیداری
درس میخونی و وقتی هم بیدار میشن هنوز تو بیداری؛ولی کم نیار رفیق..
تویِ دم و دستگاه خدا،هیچی گم نمیشه اگه
به نام خدا باشه!
تو میتونی با علمت،به جایی برسی که امثال
شهید شهریاری و احمدی روشن و فخریزاده رسیدن و افتخار کشور شدن..
میتونی یکی از صدها چراغِ روشن کشورت
باشی،دل قوی دار :)
#جهاد_علمی
هدایت شده از خاطراتانه
16.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیشب حالم خیلی بد بود ...
این ویدئو حالمو تغییر داد
شاید خدا خواسته که تو هم الآن ببینیش...
آرامش را مےشود در تار و پود یک قالے یافت...
کافیست بدانے حضرت یار جاے قدمش کجاست تا با بوسه زدن به قدمگاهش طعمِ خوش آرامش را بچشے(:
#پلاڪ
11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️طاقت نداری نبین❗️
هر چه کردم برای این کلیپ متنی بنویسم نشد...
باید فقط با شنیدنش بمیریم، دیدنش که....
هر روز این کلیپو ببینید تا بفهمید امنیت یعنی چی ؟؟
دریای امنیتی که شما درش غرق شدید ولی...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨
مدّتها پشت میلههای خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و همدم بود، حالا غریب شده بود. یکروز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی داشت اسرا را میشمرد که در میان سکوت بچّهها، صدای عَر عَر الاغی از راه دور، به گوش رسید. این را هم مدّتها بود که نشنیده بودیم. یکی از بچّهها همین که صدا را شنید، از سر شوخی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده. سرباز عراقی که شمارش اسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش رفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا میخندن صبح اولِ وقت؟ مسئول آسایشگاه که خودش از آن معرکه بگیرها بود، گفت: بچّهها میگن چه قدر خوب عربی عَرعَر میکنه. سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبان بسته نمیداد، گفت: نَعم...فصیح...😂
#پلاڪ
هدایت شده از نماز شب اول قبر
شعارهای اكانت براندازها پس از دستگیری 😂
#لبیک_یا_خامنه_ _#ایران
•┈••••✾🕊••✾•••┈•
@ba_shohada313
•┈••••✾🕊••✾•••
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_50 کف دستم را حفاظ صورتم کردم. با یک
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_51
نورا:
بعد از چند دقیقه صدای پیامک گوشیام سکوت اتاق را شکست.
*سلام خانم نجمی وقتتون بخیر
یه کار عجلهای پیش اومده که حتما در اسرع وقت تشریف بیارید اداره*
سرم را بالا آوردم و معذب گفتم
_من دیگه برم...
_کجا نورا جان؟
_یه کار مهم پیش اومده باید برم؛ شرمنده
_دشمنت شرمنده...
کیفم را برداشتم و گوشی را داخلش گذاشتم
از زمین که بلند شدم گفتم
_من فردا میام که مریمو ببرم بیرون؛ بلکه یه هوایی بخوره حالش بهتر شه
بااجازه
زهرا و خاله صدیقه بلند شدند و تا در بدرقهام کردند.
استرس گرفته بودم
حتما مشکلی پیش آمده بود که اینطور و یکدفعهای خواسته بودند بروم اداره
.......
در زدم و وارد اتاق شدم.
_اومدید خانم نجمی...منتظر بودم...
بفرمایید بنشینید.
گوشه چادرم را درست کردم و روی صندلی مقابلش نشستم.
_مشکلی پیش اومده آقای حقی؟
_درسته چند روز بیشتر نیست که استخدام شدید ولی از اونجا که کارتون عالیه میخوام برام یه کاری انجام بدید!
_چه کاری؟
لپ تاپش را به سمت من چرخاند و گفت
_چند روزیه که یه سایت به جای سایت اصلیما از کارکنان اداری مدارک شخصی میخواد؛ کسی هم متوجه جعلی بودنش نشده
میخوام شما ته توشو در بیارید و برسید به کسی که سازنده و کنترل کنندهاش هست.
بعد چند دقیقه سکوت گفت
_میتونم روتون حساب باز کنم؟
سرم را تکان دادم و گفتم
_به امیدخدا...ببینم چیکار میتونم بکنم.
..........
با این که تازه کار بودم ولی کار در همچین موقعیتی برایم راحت بود.
یک موقعیت عالی برای ثابت کردن خودم به خیلیها...
محمد:
به سرهنگ اطلاع بده؛ گروه ما به تنهایی از پسش بر نمیاد.
اگه مواد منفجره وارد کرده باشن حتما سر و کارمون با تروریست جماعته.
_بهشون میگم
_میتونی بری...
بعد از مکث کوتاهی رفت.
به اوج اتفاقاتی که ممکن بود به دستش بیفتد فکر کردم.
چشمانم را بستم و درحالی که دستم را داخل موهایم فرو کرده بودم و سرم را به عقب میکشیدم، نفسی طولانی گرفتم.
گوشی را از جیبم بیرون آوردم و با مریم تماس گرفتم.
بوق دوم به صدا در نیامده رد کرد.
حالم بد بود.
خطاب به سرباز گفتم
_تو ماشین بطری آب هست؟
_بله...بفرمایید سرگرد.
لبخند ریزی زدم و تشکر کردم.
یک نفس سر کشیدم.
در ماشین را باز کردم و نشستم
_بریم ستاد...عجله دارم.
علی:
دلم میخواست تنها باشم.
از سرهنگ اجازه گرفتم و رفتم خانه...
خانهای که هیچ حس و حالی نداشت.
عمری بود که بی هیچ تکیهگاهی زندگی میکردم.
و این چندمین روز که بهترین رفیقم را زیر خروارها خاک رها کردم...
لیوان روی میز را به دیوار کوبیدم.
_لعنت به تو محمممممد حیدر...لعنت به تو که هیچ بویی از آرامش و احساس نبردییی...
با زنگ آیفون فرصت کردم نفس بکشم.
خرده شیشهها را با پا به گوشه دیوار هدایت کردم و در را باز کردم.
با دیدن کامیار لبخندی زدم و با تعجب گفتم
_تو؟ اینجا؟ معجزه شده؟
_اولا سلام...
دوما..... نمیخوای تعارف کنی بیام تو یه چایی در خدمتم باشی؟
دستپاچه کنار رفتم و با دست به داخل اشاره کردم.
_خوش اومدی.
سر سری چشم چرخاند و گفت
_این خونه خیلی بهتر از قبلیهاس...مبارکه
دستم را که زخم شده بود پنهان کردم و گفتم
_ممنون...
به قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/853595
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از 🇮🇷 آتشنیوز 🇮🇷
13.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون تعارف با روحانی جهادی که بعد از اعتراض به کشیدن چادر از سر زنان در خیابان پیروزی، اغتشاشگران جمجمه او را خُرد کردند!
┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
✍ به کانال #آتشنیوز بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1891631134C179be8c225
به محض رسیدن اعضـــا به 400:
شروع پارتگذارے رمان بہاتفاقمرگ☺️✨
#پلاڪ