12.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بلند شو علمدار، علم رو بلند کن/بازم پرچم این حرم رو بلند کن💔
پ.ن
عدرخواهم از پخش این فیلم؛ نیازه تصاویر گاهی پخش بشه🙃
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨
پایم تیر خورده بود.
خون توی پوتینم جمع شده بود و سنگینی میکرد.
لنگهی پوتین را در آوردم. چفیهام را بستم روی زخم.
آمدند پایم را پانسمان کنند. چفیهام را که پاره میکردند، انگار قلب مرا تکه تکه میکردند.
دلم میخواست داد میزدم
«بی عرضه ها چفیه ام رو نبرید»(:
#پلاڪ
-حالم گرفته...
+چرا؟
-دیروز عصر، ماهم میخواستیم بریم حرم، ولی نشد
+رفته بودی شاید شهید شده بودیااا
-شاید...:)
دلتنگے_یڪ_شیرازے...
20.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹حال و هوای امشب( شب جمعه حرم شاهچراغ)
😭آه از قتلگاه ....😭
آه از بی کسی ....
آه از غریبی ...
#یاحسین ع
شاید بشه از نوشتههاش متوجه عمق درد بشیم...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
👤"مجتبی امینی"
تهیه کننده سریال امنیتی گاندو
این روزها همش یاد روضه اولیا مخدره حضرت زینب سلام الله علیها میفتم و
غروب عاشورا...
دلم تنگه محرم است...
حسین جان؛ ای کشتی نجات؛
دریاب ما را...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
🖇یک معادلهی ریاضی زیبا
شاید تا به حال این سوال براتون پیش اومده که جمعه روز فرده یا زوجه؟
جواب این پرسش اینه :
جمعه نه فرده و نه زوجه
بلکه ترکیب فرد و زوجه
یعنی روز " فرجه"
" اللهم عجل لولیک الفرج"
تعداد جمعه های یکسال 52 تاست..
و تعداد روزهای یکسال 365 روز..
🔸بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه
365 - 52= 313
چه پیام زیبایی دارد.
یعنی ای مسلمان و ای منتظر ظهور
در روزهای هفته باید کاری کنی که جز 313 نفر باشی و آنگاه در روز جمعه منتظر ظهور باشی.. :)💔
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_52 علی: _اتفاقی افتاده اومدی؟ دستان
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_53
علی:
خندهی تلخی کردم.
_راس میگی...من چه میفهمم خانواده چیه! کاش حداقل یکی بود که نذاره به مهدی وابسته شم که حال و روزم نشه این
_نه نه منظورم این نبود
_مهم نیست!
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
در چهارچوب در ایستادم و خیره شدم به عکسها
_چه قشنگن...
نیم نگاهی به کامیار کردم.
_همیشه بهم آرامش میده؛ عکس تمام شهدایی که هم سن و سال خودمونن(:
با انگشت به وسط دیوار، میان ده ها عکس اشاره کردم.
_یکیشم مهدی...
بیتوجه به حرفی که زدم با خنده به سمت تابلو بوم رنگم رفت.
پارچه را از رویش کنار زد و خیره شد به آن.
_ قشنگه... فک کنم یه سالی میشه دست به قلم نشدی! نه؟
_آره...یک سالو سه ماه
الان سرم خلوت تره!
با صدای زنگ گوشی به سمت میز رفتم.
محمد بود.
_بله؟
_سریع خودتو برسون اینجا...به کامیارم خبر بده...
_اتفاقی افتاده؟
_شاید...نمیدونم...باید بیای تا قضیه روشن شه
محمد:
وارد اتاقم شدم و پشت میز نشستم.
لپ تاپ را به قصد چاپ کردن یک برگه باز کردم.
به محض بالا آمدن صفحه، از وب سایت مخصوص کارکنان اداره پیامی برایم ارسال شد.
-ضمن سلام و خسته نباشید خدمت جناب آقای محمد فاطمی، اطلاعات شخصی شما از سامانه پاک شده است لطفا در اسرع وقت پیگیری کرده و دوباره اطلاعاتتان را وارد کنید...
این اتفاق کم رخ میداد..
وارد لینکی که داده بود شدم.
اطلاعاتم را وارد کردم و دکمه ثبت را زدم. شاید واقعا بی عقل بودم که شک نکردم.
گوشی ام زنگ خورد و اسم سرهنگ نمایان شد.
_بله؟
_سلام...
سرگرد اگه واست پیام اومد که اطلاعات شخصیتو جایی وارد کنی، نکنها
از امنیت سایبری زنگ زده بودن؛ اخطار دادن
شقیقهام را مالیدم و کلافه گفتم
_ثبت کردم رفت آقای شهیدی.. دیر گفتید...
_ای بابا...اینطوری که نمیشه...کامیار و علی رو پیدا کن تا ساعت ۵ ستاد باشن؛ باید جلسهبزاریم.
منتظرم... دیر نکنید
_چشم...
_شنیدم سهیلو دستگیر کردی!
_بله...
_گزارشو با خودت بیار که لازم دارم؛ برو به کارت برس...فعلا
عالی شد آقا محمد حیدر؛ غیر پیدا کردن گروهت باید به فکر جریانات سیستمهای ادارههم باشی!
........
مریم:
_مامان جان پاشو بشین آخه...
به سختی نشستم و چشمانم را از به اجبارِ سرگیجه بستم.
دست روی سرم گذاشتم.
حس کردم چیزی روی سرم کشیده شد.
_این روسری رو بزار بمونه رو سرت...
نگاهش را بین چشمهایم رد و بدل کرد.
_زندگی که تموم نشده اینطوری خودتو عذاب میدی...
لباساتو بپوش میریم خرید؛ بعدشم میریم خونهی عمهات؛ دعوت کرده بریم شام...
همیشه نقطه ضعفم را میدانست.
عمه راضیه و من اختلاف سنی کمی داریم...و برای همین از بچگی بیشتر پیشش میرفتم.
خرید هم که روحم را جلا میداد.
لبخند بیجانی زدم و بوسهای از صورتش گرفتم.
_چشم
خواست برود که با تردید گفتم
_فقط...میشه قبلش همه چیزایی که منو یاد مهدی میندازه بریزیم دور؟
دستانش را روی صورتم کشید و قطرات اشک را از صورتم کنار زد.
_باشه...
حالم آنقدر حالی به حالی بود که خودم هم یادم رفته بود؛ من قول داده بودم نه به مهدی، به خودم که همیشه کنارش باشم و جز او به هیچ پسری نگاه نکنم...
غیرممکن نه! ولی آنقدر سخت بود که از فکر کردن به آن وحشت میکردم.
_توکه هنوز تب داری دختر...
پتو را کنار کشیدم و با دردی که در وجودم شعلهور بود زمزمه کردم
_خوب میشم...
پ.ن:
- یه وقتایی فراموش کردن بعضیا، مثل فراموش کردن نفس کشیدنه...🌡
به قلـــم:ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨
جای ترکش ها توی بدنم دهان باز کرده بود و چرک و خون از آن میریخت بیرون.
پرستارها و دکترها می آمدند نگاهی میکردند و میرفتند.
انگار نه انگار.
آخر یک دکتر آمد و دستور داد زخم هایم را بخیه بزنند.
نه بی حس کردند، نه چیزی.
من« یا زهرا» میگفتم و آنها میدوختندم.
#پلاڪ
گفتید داعش به ما چه ربطی داره!؟
کیلومترا باهامون فاصله داره...
بفرمایید🙂
اینم از حضور چند روزه ی داعش صفتها...
حساب کنید ببینید اگه مدافعان حرم نبودند...
اگر حججیها، ابومهدیها، مغنیهها نبودند نوامیس ایران باید روی سکوی بردهها میایستادند یا شاید زیر شکنجهها جان میدادند🙂👌🏻
دمت گرم بسیجی...
دمت گرم سپاهی...
دمت گرم نظامی...
دمت گرم هرکس که پای نظام ثابت قدمی🖤
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨