eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_25 محمد: چند بار محمد؟ چندبار
سلااااام 😂😐 آقا چون دوتا پارت🤯😂عقبم دوتا یکی میکنم😎 ______ با نام و یاد خدا بینندگان عزیز سلام مشروح اخبار 👻 داستانشان‌ خطر ناک شده 😰😅 این حجم از التماس می‌تواند سنگ را نیز به هوش بیارد چه برسد به انسان😐 عه😐 برگه های مشروح اخبارم گم کردم😰🤣 داداش برگه هان دست کیه😐 آقا محمد بی زحمت تو جیباتو نگاه کن برگه هام دادم بخونی تو جیبت جا نمونده باشه😐😂 عه اونجاس ریخته زیر تخت رسول😐😂 آخه اونجا جاعه😐 تشکر خودم برش میدارم _____ ادامه مشروح☺️ و موزیکی خیلی معروف .. ایا دعوایی برای ذهن این محمد هست 😐 من امروز عصاب ندارمااااااا😤 همه شونو باهم کنار رسول میخوابونم😂 آقا اصلا میریم سر اصل خبر😐 _____________ وقتی محمد رفت تا آخرین تلاشش را برای رسول امتحان کند☺️💔 و محمد در مظلوم ترین حالت ممکن🚶🏻‍♀ محمد تمام تلاش خود را میکنید که ای کاش چشمای استاد باز شود😅💔 این اهنگ رو که بیشترین می‌شناسیم دیگه بشینید پاش گریه کنید بعدم اون دستمال ها رو بندازید سطل زباله😂 ___ داداش چی خورده تو اون کلت یا بهتر بگم کلتو زدی به جایی😐😂 بد بختی هات نه که خیلییییی کمه بشین فکرو خیال منفی هم بکن تعارف نکنی ها یه وقت فکر و خیال وحشت ناک میخوای که بشینی زار بزنی من خیلی خوب بلدم همه رو تیکه تیکه کنماااا😈😂 خون خون و مرگگگ😂😵 ______ و بشنوید از مجیدی که باید بهش نوبل داد😅 امروز اسکار وقت شناسی در برج میلاد تقدیم میشو 😐😂 حالا درسته که به فکری ولی الان اخه😐 از این حرف محمد دکتر ها دسته جمعی مشغول جیغ کشیدن هستن و ملافه هارو روی سر انداخته و ادای روح در میاورند😐🤣 آقا محمد قلب شما دیگه از ضعیفی گذشته من بهش فوت کنم خاموش میشه😂 به مجید بگم مسخرش میکنیییی آقا محمممممددد🤨😂 ____ بله دیگه آقا محمد اونجا خیمه زده برو بچ هم که دارن میرن شماااااللل😂 ___ و همچنان فاتح در حال مردن از گشنگی😐 دانشمندان هنوز علت این گشنگی بی حد رو پیدا نکردند و در حال تلاش برای راهی برای سیر کردن فاتح هستند😐 ___ همراه بیمار خواسته شد خوشحال باشید از آن که رسول به هوش اومده😅 در پی این اتفاق حالا فعلا بر تبل شادانه بکوبید که قراره همه شادی تون از دماغتون در بیاد🤣🤣🤣 خب بینندگانی که مایل به شنیدن ادامه اخبار هستند مارو از شبکه خبر دنبال کنندد روز خوش☺️❤️ ☺️❤️ https://harfeto.timefriend.net/16496010266303
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
سلامی دوباره و ادامه اخبار😅 خبر های جدید از داوود این را می‌گوید که گوشی در دست به سقف خیره شده است😅 شادی و خوشحالی داوود منطقی و ذوق کودکانه جالبی داشت😅 ____ همه شواهد نشان می‌دهد که الحق رسول دست پروده محمد هست😐😂 دقیقا کپی ..لجبازی ..و اینا😐😂 در پی وخامت حال رسول مدتی خدمت بیمارستان هست و حالا بعدش مرخص میشه😅 و خوب بعد از مرخصی قرار شد در خانه محمد اسکان پیدا کنه😅 ____ غر غرو ها😂 __ به به والا خبر ندارم اون عکسا چی بوده ولی هرچی هست خیلی بده🤣 این بدهههه این بدهههه😐😂 عرفان هوووییی عرفان😐کجایی __ بله اینجارو دیگه داداشم تحلیل کرده 🤣 خدا رحمت کنه اونی که قراره بره اون بالا🤣😈 تا اخباری دیگر خدانگهدار ❤️👋🏻 https://harfeto.timefriend.net/16496010266303
تنها ڪسے ڪہ هرگز قلبت را نخواهد شکست؛ همان ڪسے است ڪہ آن را ساختہ پس همیشہ فقط بہ خدا تڪیہ ڪن... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
"یــہ کـــنــج از حـــرمــ بــہـــم جـا بــدھ دلـــم تــنــگــتہ خــدا شــاهـــده:)"💔
پشت یه آدم موفق، روزای سخته، حرف‌ تلخه، غیبت و ناسزاست. و قلبش ترک خورد‌ه‌اس اما با قدرت می‌تپه و توی مغزِ دوده گرفته‌اش پر تجربه‌است و خاطراتی که دیگه روی تداعی شدن ندارن... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_23 محمد: کلافه تر از این اتفاق و در
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ با صدای رسا و پر اشتیاق گفت _دیگه مدیر مالی نیستم. همان طور که پوکر فیس به زمین نگاه می‌کردم گفتم. _برا اخراج شدنت مژدگونی می‌خوای مدیر جان؟ _ عمو منو اخراج نمی‌کنه؛ بعدشم تو چرا اینقدر خنگ شدی خان داداش؟ ناسلامتی پلیسی... _یه درجه رفتی بالا؟ _دادااااااش...یه جا دیگه استخدام شدم. _خب اینو از اول بگو دختر؛ مبارکه انگار که پنچر شده باشد، جواب داد. _همین؟ نمی‌خوای بپرسی کار جدیدم چیه؟ _چیه؟ _روزنامه نگاری_نویسندگی _پس بالاخره کار خودتو کردی. _بله... شیرینی من یادت نره ها _اگه یادم بره؟ شیطنتش گل کرده بود. _اون موقع خودت باید به مامان توضیح بدی خونه ی همکارِ زن چیکار می‌کردی. حقا که مریم کار بلد بود. حرصم را در اورده بود _عجب...باشه؛ فعلا فرمون تو دست توعه _پس منتظرم داداشی، خیلی مراقب خودت باش. خدافظ خدا می‌داند تا به حال از چند نفر به این بهانه مژدگانی گرفته. خنده ام را جمع کردم و رو به کیوان گفتم. _تو برو به کارات برس... منم این گندو جمع کنم. _محض اطلاع جنابعالی تا وقتی سرهنگ نگفته از جام تکون نمی‌خورم. ابرویم را بالا دادم. _حرف آخرته؟ با تردید گفت _بله. _پس در اون صورت مجبور میشم گزارش رد کنم...اونم نافرمانی از بالا دستی سرفه ای کرد و گفت _حالا که فکر می‌کنم به این نتیجه رسیدم که تو با سرهنگ فرق نداری پس بهتره رفع زحمت کنم. با خنده گفتم _مرحبا؛ تحلیلت عالیه _پس بدرود _به سلامت بعد از اینکه کیوان تشریف خودش را برد به سمت کامیار رفتم. _خبر جدید؟ _خبرا که دست شماست. _دوربینا رو مرتب چک کنید که مشکلی پیش نیاد. یه عکس فرستادم ازش پرینت بگیر _چشم بعد چند دقیقه کاغذ را دستم داد. _‌ممنون، ممکنه چند روز آینده با خانم امینی بریم ماموریت الانم برو بخواب، جاتو بده به مهدی معلومه خسته ای. _یه سوال بپرسم؟ _آره بپرس _اگه شما برید ماموریت ارتباطتون با ما قطع میشه؟ چند لحظه در فکر فرو رفتم. چرا اینطور رفتار می کرد؟ _برا اینکه لو نریم مجبوریم. نجلا: در اتاقم به صدا در آمد. با کتاب گوشی ام را که روی تخت بود پوشاندم. شالم را از روی میز آرایش برداشتم و روی سرم مرتب کردم. _بفرما از لحظه ای که پا در اتاق گذاشت منتظر بودم خشمش را خالی کند. اما جز آرامش چیزی در چهره‌اش نبود. کاغذی را مقابلم گذاشت و خودش به سمت پنجره رفت و پرده توری را به یک حرکت کنار کشید. _نگاه کنید به عکس. عکس را برداشتم و خیره شدم به چهره‌ای که اشنا بود. البته آشنایی که از صد غریبه، غریبه تر بود. آشنایی که دلم می‌خواست با دستانم خفه‌اش کنم. _خب... که چی؟ _می‌شناسید؟ _اره؛ نیلاست _مادرتون... _مادر من خیلی وقته مرده... نکنه قراره به خاطر جرمایی که اون کرده هم جریمه شم؟ یا اعدام... بہ قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16497632027628 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
《وَلله عَلَی کُلَ شئءِِ وَکِیل:)♥️》 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
حسرت خوردن دردے رو دوا نمےکنہ پاشو یا علے بگو... حسرت هیچے رو هم نخور خدا وعده‌شو داده... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
گمنام2 (2).docx
حجم: 98.7K
فصل دوم رمان امنیتی گمنام با تشکر از دوست عزیزی که پی دی اف رو درست کرد❤
یک درخت قبل از آن‌ که شاخه‌ هایش به طرف اسمان برود و زیبایی نور را لمس کند، ریشه‌هایش تاریکی را لمس کرده‌اند. گاهی برای رسیدن به آسایش، باید از سختی گذر کرد... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
من امید دارم که دستی از آسمان خدا پایین می‌آاید و تو را از میان اضطراب‌ها و پیله‌ی سرسخت نگرانی‌ها نجات می‌دهد.ایمان دارم غم‌ها، سست‌ترین پایه‌ها و ریشه‌ها را دارند و هیچ صدایی خوش‌تر از آوای امیدواری و مهربانی نیست...! من به تمام وعده‌های خوب خدا ایمان دارم و می‌دانم که پایان شب سیه سپید است...! ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ °•فلورا•° ریلکس در اتاق را باز کرد و به چهارچوب آن تکیه داد. _باز چیشده عصبی لب زدم _برو بشین تو ماشین، منتظر باش تا بیام _چته چرا اعصاب نداری باز. _کَری عرفانننن؟؟؟؟ _باشه...ببخشید؛ الان میرم. عکس هارا به گوشی فرستادم و ذخیره کردم. پالتو ام را تن کردم؛ موهایم را بستم.کتانی مشکی‌ام را پا کردم و اماده شدم برای کاری که حالا از ان مطمئن بودم. اسلحه را از زیر کاناپه برداشتم و داخل کیف گذاشتم. هدفون را در گوشم جا‌به‌جا کردم. _فرید یه چاله کنار قبلیا بکن که مهمون دارن. با صدای خشک و خشنش گفت _یه دو طبقه اشو اماده می‌کنم؛ خیالت راحت. _خوبه ...... در ماشین را باز کردم و نشستم پشت فرمان. _نمی‌خوای بگی چیشده فلورا؟ لبخند زدم. _چیزی نشده عزیزم. _پس؟ انگشتم را به نشانه سکوت روی دهان گذاشتم. _معذرت می‌خوام بابت رفتارم یه کاری پیش اومده باید بریم حل کنیم به جلو نگاه کرد. _بازم؟ دلم داشت در جایش می‌لرزید. _آره... استارت زدم. سمت خرابه... فرشید: دوباره گوشی را در آوردم و پیام فرستادم. _سوژه خارج شد... _دریافت شد✔️ از آن اتاقِ تنگ بیرون آمدم. مریم خانم روی مبل نشسته بود، ستاره هم سرش را روی پای او گذاشته بود. _چه خبر خانما؟ آرام سرش را بالا آورد. _ماه عسلمون طول نکشید فرشید؟ _چاره‌ای نیست عزیزم. مریم خانم گفت _اجازه نداریم از ویلا بریم بیرون؟ _اونطوری که به من گفتن بدون اجازه حق نداریم بریم بیرون. _دیگه واقعا پوسیدیم ستاره به تایید حرفش سر تکان داد. _راست میگه فرشید؛ من یکی بدجور حوصله‌ام سر رفته. چند لحظه فکر کردم و بعد با خنده گفتم _پس قهر کنید برید. هر دو با تعجب به هم خیره شدند. محمد: مستقیم سمت اتاق رفتم. چند روزی میشد که به این اتاق نیامده بودم؛ البته حضورم چندی طول نکشید. پرونده‌های اضافی را برداشتم و داخل قفسه گذاشتم. دست به پهلو گرفتم تا کمی درد مضاعفش را فراموش کنم. تنها، پرونده‌ی هیفا بود که روی میز به چشم می‌خورد. _آقا محمد؟ سرم را بالا گرفتم. _سلام؛ جانم علی؟ _سلام بی زحمت بیاید پایین؛ کارتون دارم _خبریه؟ _پایین متوجه میشید. _باشه. ...... چند دقیقه بعد پشت سیستمِ اصلی ایستادم. _خب؟ نیم خیز شد. _بفرمایید بشینید. دستم را روی شانه‌اش کشیدم. _راحت باش. اتفاق جدیدی افتاده؟ _بله...تقریبا هم داوود هم فرشید خبر دادن که فلورا همراه عرفان از ویلا خارج شدن. گویا فلورا عصبی بوده. _این که چیز عجیبی نیست. _تا اینجا بعله، ولی اگه به تنها شنودی که کار گذاشتیم دقت کنیم متوجه خیلی چیزا میشیم. هدفونو بزارید تا پخش کنم... هدفون را روی گوشم تنظیم کردم. اشاره کردم. _پلی کن. *فرید یه چاله کنار قبلیا بکن که مهمون داریم* _برداشت تو چیه؟ _به نظر من طعمه‌اش عرفانه؛ نمی‌خواید... حرفش را قطع کردم. _نمیشه روند پرونده رو به خاطر یه مسئول و اقازاده تغییر بدیم. فعلا بهتره تماشا کنیم تا مشکلی پیش نیاد. به بچه‌های ت.م بگو ازشون فاصله بگیرن. °•فلورا•° خودم را به شعله‌های آتش نزدیک‌تر کردم. عرفان عین خیالش نبود. _کی میان پس؟ _هیچ وقت. _چت شده امروز؟ یه جوری شدی. شاید وقتش بود به این انتظار خاتمه دهم. _جواب اعتماد منو خوب دادی آقای شکوهی متعجب ته مانده‌ی سیگارس را داخل آتش انداخت. _منظورت چیه؟ مگه من عاشقت نبودم؟ مگه هنوزم با اینکه فهمیدم چیکار کردی دوستت ندارم؟ مگه منِ لعنتی بهت اعتماد نکردم؟ _مگه چیکار کردم؟ گوشی را مقابلش پرت کردم روی خاک. _ببین... اسلحه را از کیف در آوردم. چشمش داشت از حدقه بیرون میزد _اینارو از کجا اوردی؟؟؟ _چیه؟ فک نمی کردی بفهمم؟ –وقتی بهم اطمینان نداری... _خیلی دلم می‌خواد التماسم کنی که نزنم. داغ بودم. دل میگفت نزنم ولی... انگشتم رفت روی ماشه... حرفش نیمه ماند. با صدای آخ روی زمین افتاد. چشمانم را محکم بستم. اولین باری بود که دلم به حال کسی می سوخت. قبل از اینکه تحت تاثیر محیط قرار بگیرم کسی صدایم کرد. _فلوراااا سر برگرداندم سمت صدا؛ فرید بود. _برو، خودم خاکش می‌کنم. _تو برو من کار دارم اینجا نگاهش بین منو عرفان جا‌به‌جا شد. _باشه با دور شدنش دست و پایم را گم کردم. با فکر نبودش پاهایم سست شد. روی زانو افتادم زمین. شال را از سرم باز کردم و روی زخم شکمش فشار دادم. با خودم چه کردم؟ _عرفان صدامو می‌شنوی؟ صورتش زرد بود؛ در عرض چند دقیقه خاک دور و برش ازخون سرخ شده بود. فقط دندان هایش را به هم می‌سایید. ...... کنار آتش... مردی در حال جان دادن... زنی قاتل... نفرت و عشق... منتظر چه بودم؟ منتظر مرگش تا زیر خاک زنده جان ندهد؟ تیر از شکمش رد شده بود و از کمرش بیرون زده بود. کنارش خوابیدم. به یاد بچگی خیره شدم به آسمان. تک ستاره اسمان چشمک میزد. _نمی‌دونم چقدر ازم متنفری ولی... همین لحظه بود که عقی زد و خون بالا آورد. ترسیده بلند شدم