تنها ڪسے ڪہ هرگز
قلبت را نخواهد شکست؛
همان ڪسے است ڪہ آن را ساختہ
پس همیشہ فقط بہ خدا تڪیہ ڪن...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
پشت یه آدم موفق، روزای سخته، حرف تلخه، غیبت و ناسزاست.
و قلبش ترک خوردهاس اما با قدرت میتپه و توی مغزِ دوده گرفتهاش پر تجربهاست و خاطراتی که دیگه روی تداعی شدن ندارن...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_23 محمد: کلافه تر از این اتفاق و در
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_24
با صدای رسا و پر اشتیاق گفت
_دیگه مدیر مالی نیستم.
همان طور که پوکر فیس به زمین نگاه میکردم گفتم.
_برا اخراج شدنت مژدگونی میخوای مدیر جان؟
_ عمو منو اخراج نمیکنه؛ بعدشم تو چرا اینقدر خنگ شدی خان داداش؟
ناسلامتی پلیسی...
_یه درجه رفتی بالا؟
_دادااااااش...یه جا دیگه استخدام شدم.
_خب اینو از اول بگو دختر؛ مبارکه
انگار که پنچر شده باشد، جواب داد.
_همین؟ نمیخوای بپرسی کار جدیدم چیه؟
_چیه؟
_روزنامه نگاری_نویسندگی
_پس بالاخره کار خودتو کردی.
_بله... شیرینی من یادت نره ها
_اگه یادم بره؟
شیطنتش گل کرده بود.
_اون موقع خودت باید به مامان توضیح بدی خونه ی همکارِ زن چیکار میکردی.
حقا که مریم کار بلد بود.
حرصم را در اورده بود
_عجب...باشه؛ فعلا فرمون تو دست توعه
_پس منتظرم داداشی، خیلی مراقب خودت باش. خدافظ
خدا میداند تا به حال از چند نفر به این بهانه مژدگانی گرفته.
خنده ام را جمع کردم و رو به کیوان گفتم.
_تو برو به کارات برس... منم این گندو جمع کنم.
_محض اطلاع جنابعالی تا وقتی سرهنگ نگفته از جام تکون نمیخورم.
ابرویم را بالا دادم.
_حرف آخرته؟
با تردید گفت
_بله.
_پس در اون صورت مجبور میشم گزارش رد کنم...اونم نافرمانی از بالا دستی
سرفه ای کرد و گفت
_حالا که فکر میکنم به این نتیجه رسیدم که تو با سرهنگ فرق نداری
پس بهتره رفع زحمت کنم.
با خنده گفتم
_مرحبا؛ تحلیلت عالیه
_پس بدرود
_به سلامت
بعد از اینکه کیوان تشریف خودش را برد به سمت کامیار رفتم.
_خبر جدید؟
_خبرا که دست شماست.
_دوربینا رو مرتب چک کنید که مشکلی پیش نیاد.
یه عکس فرستادم ازش پرینت بگیر
_چشم
بعد چند دقیقه کاغذ را دستم داد.
_ممنون، ممکنه چند روز آینده با خانم امینی بریم ماموریت
الانم برو بخواب، جاتو بده به مهدی
معلومه خسته ای.
_یه سوال بپرسم؟
_آره بپرس
_اگه شما برید ماموریت ارتباطتون با ما قطع میشه؟
چند لحظه در فکر فرو رفتم.
چرا اینطور رفتار می کرد؟
_برا اینکه لو نریم مجبوریم.
نجلا:
در اتاقم به صدا در آمد.
با کتاب گوشی ام را که روی تخت بود پوشاندم.
شالم را از روی میز آرایش برداشتم و روی سرم مرتب کردم.
_بفرما
از لحظه ای که پا در اتاق گذاشت منتظر بودم خشمش را خالی کند.
اما جز آرامش چیزی در چهرهاش نبود.
کاغذی را مقابلم گذاشت و خودش به سمت پنجره رفت و پرده توری را به یک حرکت کنار کشید.
_نگاه کنید به عکس.
عکس را برداشتم و خیره شدم به چهرهای که اشنا بود.
البته آشنایی که از صد غریبه، غریبه تر بود.
آشنایی که دلم میخواست با دستانم خفهاش کنم.
_خب... که چی؟
_میشناسید؟
_اره؛ نیلاست
_مادرتون...
_مادر من خیلی وقته مرده... نکنه قراره به خاطر جرمایی که اون کرده هم جریمه شم؟
یا اعدام...
بہ قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16497632027628
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
《وَلله عَلَی کُلَ شئءِِ وَکِیل:)♥️》
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
حسرت خوردن دردے رو دوا نمےکنہ
پاشو یا علے بگو...
حسرت هیچے رو هم نخور
خدا وعدهشو داده...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
گمنام2 (2).docx
حجم:
98.7K
فصل دوم رمان امنیتی گمنام
با تشکر از دوست عزیزی که پی دی اف رو درست کرد❤
یک درخت قبل از آن که شاخه هایش به طرف اسمان برود و زیبایی نور را لمس کند، ریشههایش تاریکی را لمس کردهاند.
گاهی برای رسیدن به آسایش، باید از سختی گذر کرد...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
من امید دارم که دستی از آسمان خدا پایین میآاید و تو را از میان اضطرابها و پیلهی سرسخت نگرانیها نجات میدهد.ایمان دارم غمها، سستترین پایهها و ریشهها را دارند و هیچ صدایی خوشتر از آوای امیدواری و مهربانی نیست...! من به تمام وعدههای خوب خدا ایمان دارم و میدانم که پایان شب سیه سپید است...!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_27
°•فلورا•°
ریلکس در اتاق را باز کرد و به چهارچوب آن تکیه داد.
_باز چیشده
عصبی لب زدم
_برو بشین تو ماشین، منتظر باش تا بیام
_چته چرا اعصاب نداری باز.
_کَری عرفانننن؟؟؟؟
_باشه...ببخشید؛ الان میرم.
عکس هارا به گوشی فرستادم و ذخیره کردم.
پالتو ام را تن کردم؛ موهایم را بستم.کتانی مشکیام را پا کردم و اماده شدم برای کاری که حالا از ان مطمئن بودم.
اسلحه را از زیر کاناپه برداشتم و داخل کیف گذاشتم.
هدفون را در گوشم جابهجا کردم.
_فرید یه چاله کنار قبلیا بکن که مهمون دارن.
با صدای خشک و خشنش گفت
_یه دو طبقه اشو اماده میکنم؛ خیالت راحت.
_خوبه
......
در ماشین را باز کردم و نشستم پشت فرمان.
_نمیخوای بگی چیشده فلورا؟
لبخند زدم.
_چیزی نشده عزیزم.
_پس؟
انگشتم را به نشانه سکوت روی دهان گذاشتم.
_معذرت میخوام بابت رفتارم
یه کاری پیش اومده باید بریم حل کنیم
به جلو نگاه کرد.
_بازم؟
دلم داشت در جایش میلرزید.
_آره...
استارت زدم.
سمت خرابه...
فرشید:
دوباره گوشی را در آوردم و پیام فرستادم.
_سوژه خارج شد...
_دریافت شد✔️
از آن اتاقِ تنگ بیرون آمدم.
مریم خانم روی مبل نشسته بود، ستاره هم سرش را روی پای او گذاشته بود.
_چه خبر خانما؟
آرام سرش را بالا آورد.
_ماه عسلمون طول نکشید فرشید؟
_چارهای نیست عزیزم.
مریم خانم گفت
_اجازه نداریم از ویلا بریم بیرون؟
_اونطوری که به من گفتن بدون اجازه حق نداریم بریم بیرون.
_دیگه واقعا پوسیدیم
ستاره به تایید حرفش سر تکان داد.
_راست میگه فرشید؛ من یکی بدجور حوصلهام سر رفته.
چند لحظه فکر کردم و بعد با خنده گفتم
_پس قهر کنید برید.
هر دو با تعجب به هم خیره شدند.
محمد:
مستقیم سمت اتاق رفتم.
چند روزی میشد که به این اتاق نیامده بودم؛ البته حضورم چندی طول نکشید.
پروندههای اضافی را برداشتم و داخل قفسه گذاشتم.
دست به پهلو گرفتم تا کمی درد مضاعفش را فراموش کنم.
تنها، پروندهی هیفا بود که روی میز به چشم میخورد.
_آقا محمد؟
سرم را بالا گرفتم.
_سلام؛ جانم علی؟
_سلام بی زحمت بیاید پایین؛ کارتون دارم
_خبریه؟
_پایین متوجه میشید.
_باشه.
......
چند دقیقه بعد پشت سیستمِ اصلی ایستادم.
_خب؟
نیم خیز شد.
_بفرمایید بشینید.
دستم را روی شانهاش کشیدم.
_راحت باش. اتفاق جدیدی افتاده؟
_بله...تقریبا هم داوود هم فرشید خبر دادن که فلورا همراه عرفان از ویلا خارج شدن.
گویا فلورا عصبی بوده.
_این که چیز عجیبی نیست.
_تا اینجا بعله، ولی اگه به تنها شنودی که کار گذاشتیم دقت کنیم متوجه خیلی چیزا میشیم.
هدفونو بزارید تا پخش کنم...
هدفون را روی گوشم تنظیم کردم.
اشاره کردم.
_پلی کن.
*فرید یه چاله کنار قبلیا بکن که مهمون داریم*
_برداشت تو چیه؟
_به نظر من طعمهاش عرفانه؛ نمیخواید...
حرفش را قطع کردم.
_نمیشه روند پرونده رو به خاطر یه مسئول و اقازاده تغییر بدیم.
فعلا بهتره تماشا کنیم تا مشکلی پیش نیاد.
به بچههای ت.م بگو ازشون فاصله بگیرن.
°•فلورا•°
خودم را به شعلههای آتش نزدیکتر کردم.
عرفان عین خیالش نبود.
_کی میان پس؟
_هیچ وقت.
_چت شده امروز؟ یه جوری شدی.
شاید وقتش بود به این انتظار خاتمه دهم.
_جواب اعتماد منو خوب دادی آقای شکوهی
متعجب ته ماندهی سیگارس را داخل آتش انداخت.
_منظورت چیه؟
مگه من عاشقت نبودم؟ مگه هنوزم با اینکه فهمیدم چیکار کردی دوستت ندارم؟
مگه منِ لعنتی بهت اعتماد نکردم؟
_مگه چیکار کردم؟
گوشی را مقابلش پرت کردم روی خاک.
_ببین...
اسلحه را از کیف در آوردم.
چشمش داشت از حدقه بیرون میزد
_اینارو از کجا اوردی؟؟؟
_چیه؟ فک نمی کردی بفهمم؟
–وقتی بهم اطمینان نداری...
_خیلی دلم میخواد التماسم کنی که نزنم.
داغ بودم.
دل میگفت نزنم ولی...
انگشتم رفت روی ماشه...
حرفش نیمه ماند.
با صدای آخ روی زمین افتاد.
چشمانم را محکم بستم. اولین باری بود که دلم به حال کسی می سوخت.
قبل از اینکه تحت تاثیر محیط قرار بگیرم کسی صدایم کرد.
_فلوراااا
سر برگرداندم سمت صدا؛ فرید بود.
_برو، خودم خاکش میکنم.
_تو برو من کار دارم اینجا
نگاهش بین منو عرفان جابهجا شد.
_باشه
با دور شدنش دست و پایم را گم کردم.
با فکر نبودش پاهایم سست شد.
روی زانو افتادم زمین.
شال را از سرم باز کردم و روی زخم شکمش فشار دادم.
با خودم چه کردم؟
_عرفان صدامو میشنوی؟
صورتش زرد بود؛ در عرض چند دقیقه خاک دور و برش ازخون سرخ شده بود.
فقط دندان هایش را به هم میسایید.
......
کنار آتش...
مردی در حال جان دادن...
زنی قاتل...
نفرت و عشق...
منتظر چه بودم؟
منتظر مرگش تا زیر خاک زنده جان ندهد؟
تیر از شکمش رد شده بود و از کمرش بیرون زده بود.
کنارش خوابیدم.
به یاد بچگی خیره شدم به آسمان.
تک ستاره اسمان چشمک میزد.
_نمیدونم چقدر ازم متنفری ولی...
همین لحظه بود که عقی زد و خون بالا آورد.
ترسیده بلند شدم
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
همین لحظه بود که عقی زد و خون بالا آورد.
ترسیده بلند شدم و نشستم.
صورتش دیگر تلفیقی از سفیدی و خون بود.
بعد چند دقیقه جیغ و زجه بلند شدم و کشیدمش سمت چاله
خاک هارا روی صورتش ریختم.
به چاله های پر شدهی قبلی نگاه کردم.
برای بار چندم شمردمشان.
_یه گلوله...
دو گلوله...
سه گلوله...
....
هفت گلوله
اینم هشتمین گلوله
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16501948793148
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
ببخشید من موقع درس خوندن نمی تونم زیاد #تمرکز کنم😖 لطفا راهنمایی کنید⁉️
🔷 ابتدا بايد #مكان_مناسبي براي براي مطالعه انتخاب كنيد كه سكوت كافي در آن باشد.🏠 همچنين مكان مطالعه شما بايد ثابت باشد يعني فقط بايد در آن محل مطالعه صورت بگيريد تا ذهن شما با مطالعه کردن درگیر شود😊
🔶 #سرعت_مطالعه خود را كمي افزايش دهيد. اين كار باعث مي شود، فضاي خالي ذهن شما پر شده و كمتر به مسائل متفرقه پرداخته شود.🤯 اگر علت عدم تمرکز شما داشتن سرعت کم در مطالعه است باید بدانید که داشتن سرعت مناسب به شدت روی تمرکز تاثیر گذار است.👌🏻
🔸 به صورت ( #حجمی_زمانی ) مطالعه کنید و هر بار سعی کنید سرعت خود را نسبت به دفعات قبل افزایش دهید تا فضای خالی ذهن شما پر شده و با تمرکز بالایی به مطالعه بپردازید. متناسب با توانايي هاي خود هدف گذاري كنيد، مثلا اگر در يك واحد مطالعاتي تعداد صفحاتي كه براي ادبيات مطالعه مي كنيد ٦ صفحه و ١٠ عدد تمرین است در واحد ديگر اين مقدار را به ٧ صفحه و ١٢ تمرین برسانيد.
🔷 لیست نگرانی های خود را #یادداشت کنید. با شناسایی نگرانی ها به راحتی می توانید آرامش لازم را کسب کنید. تخليه نگراني ها سبب مي شود تا با تمركز بيشتري به مطالعه بپردازيد.📝
🔶 #ورزش روزانه تاثیر به سزایی در افزایش تمرکز شما خواهد داشت. زيرا ورزش سبب بهبود عملكرد مغز مي شود. بنابراين روزانه ١٥ الي ٣٠ دقيقه به ورزش اختصاص دهيد.🤸🏻♀🏐
🔷 #خواب_مناسب ( ۷ الی ۹ ساعت) ، یکی از عوامل تاثیرگذار در تمرکز است. ساعت خواب و بیداری خود را تنظیم کرده و سعی کنید ساعت ثابتی برای خواب و بیداری داشته باشید.😴
🔶 #تغذیه خود را اصلاح نمایید، مصرف فست فودها سبب ايجاد عملكرد منفي حافظه مي شود.
بنابراین تا جایی که امکان دارد مصرف این مواد را به حداقل برسانید.🍔🍕❌
بنابراین، ورزش و خواب منظم را در برنامه خود قرار داده و با نوشتن لیست نگرانی های خود و شناسایی آن ها و بالا بردن میزان کمی از سرعت مطالعه خود تمرکز مورد نیاز را به دست آورید.🙂💪🏻
#درخواستی
#پلاڪ