eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_79 علی: داخل اتاق محمد حیدر که رفتی
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ عماد: _به به داداش عمادددد...چیطوری دادا؟ دست دادم و کنارش نشستم. _الحمدلله... چه خبر سید؟ بچه ها تو چه حالن؟ _دیروز یه انتحاریِ رِ زِدیم... منطقه دارِد ناامن میشِد. _رقه چطور؟ لبخند تلخی زد. _ان شاءالله که بتونیم پس بیگیریمش... _ان شاءالله. زیر چشمی نگاهش کردم که مشکوک گفت _چیزی شدس عماد؟ _میگم چطوری میشه رفت رقه؟ متعجب گفت _رقه؟؟؟ دیوونه شدِی؟ برا چی چی میخَی بری اونجا؟ _تو کاری به این کارا نداشته باش... _فیلممون کرده ی؟ لهجه اش مرا خود به خود جذب می کرد. لبخندی زدم و رو برگرداندم و به سبک خودش گفتم _نه آمو! کمی به اینطرف و آنطرف نگاه کرد و بعد درحالی که یک ورق از آناناس داخل کمپوت را به سمتم گرفته بود گفت _یه نِفِر هَس که بِهتر از هرکی رقه رو میشناسِد...کافیِس اسم یه بن بست بِدِی دو سوته واسِت پیدا میکنِد...اینو بیگیر بخور تا بقیه اشو بِشِت بگم علی: _نترس کاریش ندارم...فقط... نگاهی به دستش کردم و گفتم _اون کاغذ و مدادو بده میخوام هنرمو بپاشم به درودیوار _هوفففف خیالم راحت باشه؟ _اره بابا....کمپوتم باز کن که فشارم افتاد... _یعنی یه بار نشد من ببینم کمپوتو خود مریض بخوره! مریم: عمه راضیه کنارم نشست و از همان معجون های همیشگی اش دستم داد. _اینقدر خود خوری نکن عزیزکم نگاهم را گرفتم و با لبخند گفتم _خودخوری چرا؟ همچی حل میشه... مگه نه؟ آقای مهدوی سرش را از در اتاق بیرون اورد و بلند گفت _آقای دکتر متاسفانه مریض ما چشاشو باز کردددد بیاید ترتیبشو بدید نقاشیم نصفه موندددد بی اختیار لبخند روی لبم امد... باورم نمیشد! محمد: _حیدر...اومدی؟ با لبخند دستم را گرفت. _فقط اجازه دارم که بیام ببینمت و برم...فقط همین امروز _چرا بلندم نمیکنی باهات بیام؟ _وقتش نیست...یادته وقتی من مجروح شدم از خدا چی خواستی؟ خواستی خوب شم تا دوباره تو راه خدا جون بدم! حالا اینکه دوباره زندگی کنی اینقدر برات سخته؟ دوباره تلاش کن...صدبارم اگه تو راه حسین جون بدی بازم کمه محمد تو هنوز راه درازی در پیش داری... دیگه وقتشه برم... توام چشماتو وا کن...بسه هرچی استراحت کردی... حسین: _آیییی....لعنت بهت صائب لعنتتتت خندید و چاقو را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا اورد _ماذا تقول غير مؤمن؟ أريد أن أستخدم طريقي الأخير عليك ، إذا لم يكن الأمر كذلك ، فسأمنحك يد شخص يريد فصل رأسك عن جسدك. ~چی میگی کافر؟ دلم میخواد اخرین روشم رو روت پیاده کنم که اگه نشه بدمت دست کسی که دلش میخواد سرت رو از تنت جدا کنه~ می دانستم دیر یا زود موادی که به بدنم تزریق کرده تاثیرش را می گذارد... در ان لحظه به این فکر میکردم که چه روشی میتواند کسی را که ارزوی مرگ دارد اذیت کند؟! غافل از اینکه بلایی که قرار است به سرم بیاید صدبار بدتر از این حرف هاست. در را باز کرد و دو نفر را انداخت مقابلم.... دیگر خودم را باختم... بی اختیار لب زدم _نامرد نا انصاف بی پدر ماددرررر بی ناموسسسس بیا منو بکش دست از سرم بردارررر ته مانده ی فریادم را سرش خالی کردم. از شدت خونریزی تمام بدنم تحلیل رفته بود. _أنا لا أفهم ماذا تقول... تحدث بالعربية... ~نمیفهمم چی میگی... عربی حرف بزن~ لبخند تلخی زدم و بی توجه به عواقبش گفتم _انا اقول انه ليس هناك من هو اشد جبانا منك يا صائب ~دارم میگم نامرد تر از تو وجود نداره صائب~ با سیلی که روی صورتم نشست چشمانم را بستم و از درد بیهوش شدم تا نبینم مقابلم چه کسانی و برای چه دست و پا بسته افتاده اند.! پ.ن : دردی که من از درد تو دارم بر دل دل داند و من دانم و من دانم و دل به قلـــم: فاطمه بیاتی لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16793189790158 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
عیـدتـون مبارڪ🌱🌹 إن شاءالله امسال يه كاري كنيم وقتي تقويم سال بعد را باز ميكنيم. يه تعطيلي رسمي ديگه بهش اضافه شده باشه: اولين سالگرد ظهور حضرت مهدي(عج) _ تعطيل😍❤️ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
در این ماه مبارک یادتان نرود رهبرمان را دعا کنید🙃❤️🖇 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
خدایا‌شڪرت‌براے‌همه‌چیزایی‌ڪه قدرشونمی‌دونم‌و‌نمی‌گیریشون‌ازمッ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
... میگفت؛ همش دنبال این نباش، که چی ثواب داره . . ! اول دنبال این باش؛چی گناه داره . . تا بوي گناه رو نشناسے؛ کیسھ ثواب هات سوراخ مےمونه :) ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
قبل از افطار، نماز می‌خواندند؛ می‌گفتند: نزدیکِ افطار عطش انسان برای آب و غذا زیاد می‌شود، در این لحظه‌ها اجرِ این‌ نماز بیشتر است. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
طنز_جبهه😂🤣 کی_سردشه؟😜 یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺️ گفتیم: دشمن😄 صدا زد: كی ناراضیه؟😉 بلند گفتیم: دشمن😎 دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜 ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن👊🏻 بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده😂 "شادی روح شهدا
صبح امام زمانیتون بخیر😃🌿 امروزتون زیر سایه آقا ان شاءالله🖇❤️
خدادوست‌داره‌اینو‌از‌بنده‌اش‌بشنوہ: خدایا‌من‌راضۍهستم‌به‌چیزی‌که‌تو‌میخواے! ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_80 عماد: _به به داداش عمادددد...چیط
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: چشم باز کردم. نفسم بالا نمی آمد. به امید اینکه تمام اتفاقات قبل خواب بوده باشد چشم چرخاندم. به دختر بچه ای که گریه می کرد نگاه کردم. زیبا بود...البته اگر لکه های صورت و موهای پریشانش را فاکتور میگرفتم. سه چهار سال بیشتر نداشت. و مادری که در بعد از بیهوشی ام سر از تنش جدا کرده بودند. با اولین قطره اشکی که از چشمم پایین آمد سرم را پایین انداختم. من چرا 9 سال برای امنیت، خودم را به آب آتش زدم؟ برای اینکه روزی دخترکی جلوی چشمم با بدنی پر از کبودی از داغ مادرش جیغ و فریاد کند؟ در این نقطه ایستادم تا غیرتم را بسنجم؟ دیگر بس بود. اگر تابحال کوتاه آمدم اشتباه کردم. _ما اسمك؟ ~اسمت چیه؟~ اشکش را پاک کرد و درحالی که میلرزید گفت _آدا با لبخند سعی کردم آرامش کنم _خذ هذا السيخ بعيدًا عني ~اون سیخ رو میدی بهم؟~ با تردید رد نگاهم را گرفت و چیزی را که میخواستم از روی میز برداشت. قدش به اندازه ای بود که سر سیخ به دهانم میرسید! با دندان گرفتمش و به سختی به دستم رساندم. زیر نگاه کنجکاوش طناب را بریدم و پایین آمدم. با آن پاهایی که سِر شده بود و به سختی تکان میخورد زیاد نتوانستم بایستم. روی زمین نشستم و کمی دست و پایم را مالیدم. به آدا اشاره ای کردم که به سمتم بیاید. با آستین صورتش را پاک کرد و روی زانویم نشست. موهایش را از روی چشمش کنار دادم و بوسه ای روی پیشانی اش کاشتم. _هل تريدين المغادرة هنا سويًا؟ ~میخوای با هم از اینجا بریم؟ لبخند ریزی روی لبش نشست ولی خیلی زود تبدیل به اخم شد. سرش را به سمت جنازه مادرش برگرداند. سریع دستم را روی چشمش گذاشتم و سرش را به سینه چسباندم. _بریم که رفتیم... درد این بدن را گذاشتم کنار و بلند شدم. _كم عدد الأرقام التي يمكنك الاعتماد عليها؟ ~تا عدد چند بلدی بشماری؟~ هر دو دستش را بالا آورد _أغمض عينيك الجميلتين وعد إلى عشرة لا تفتحها نعم؟ ~چشمای خوشگلت رو ببند و تا ده بشمار بازشون نکن باشه؟~ باشه را که گرفتم سرش را به سینه ام چسباندم. بسم اللهی گفتم و لنگ لنگان به سمت در رفتم. قبل از رسیدنم کلید در قفل چرخید سیخ را آماده نگه داشتم و همینکه وارد شد آن را داخل گردنش فرو کردم. خونش با فشار پاشید روی لباسم. _برو به درک صائب! برو که باید جواب همه کسایی که جونشونو گرفتی پس بدی! آیه وجعلنا را خواندم و از آن اتاق زدم بیرون. به خاطر زخم کمرم سخت راه میرفتم. کمی که گذشت تازه فهمیدم کجا هستم. جایی که جدیدا نیروهای داعشی جلساتشان را آنجا برگذار می کردند و بچه های عراق خیلی تلاش کرده بودند به آنجا نفوذ کنند! به نظر موقعیت خوبی بود. وارد اتاق کنترل شدم و هارد دوربین هارا در آوردم. داخل چند ورق کاغذ پیچیدمش و داخل جیب شلوارم گذاشتم. هرچه توان داشتم جمع کردم و درحالی که آدا را روی دستم خوابانده بود و سرش داخل سینه ام بود از پله ها به سرعت بالا رفتم تا اینکه رسیدم به پشت بام... محمد: چشمم را باز کردم. یکدفعه صدای اعتراض کسی بلند شد و پشت بندش همه جا تاریک شد. آرام دستم را بالا آوردم و دست روی چشمم را برداشتم. چهره علی اولین چهره ای بود که دیدم و کاغذ و قلمی که در دست داشت. _محمددددددد آخه این چه وضعشهههه بی رمق غریدم _محمد نه! سرگرد بگو زبونت عادت کنه کلافه نگاهی به کاغذ کرد و گفت _کامیار برو به این پرستاره بگو بیاد اینو بیهوش کنه اثر هنریم به باد فنا رفت بیچاره گریه اش گرفته بود. تازه متوجه کامیار شدم که هنوز باورش نشده بود بهوش آمدم. _هوی کامیار باتوام... جوابی که نیامد ویلچر را حرکت داد و در را باز کرد. _آقای دکتر متاسفانه مریض ما چشاشو باز کردددد بیاید ترتیبشو بدید نقاشیم نصفه موندددد با خنده زمزمه کردم _آخه چرا منو با خودت نبردی نامرد؟ چقدر با این کله پشمکیا سر و کله بزنم؟ دکتر با عجله داخل شد چند لحظه نگاهش بینمان رد و بدل شد و متاسف سر تکان داد. _لا اله الا الله...بابا مریض تازه بهوش اومده بیاید برید بیرون. الان دوباره از دست شما سکته میکنه.. علی با تهدید گفت _به جون خودت اگه برم... به قلـــم: فاطمه بیاتی ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
گاهی کم گفتن در مورد کارهایی که حضرت خدیجه(ص) انجام دادن و اصلا برامون روشن نکردن که ایشون چه کارهایی انجام دادن خیلیامون فکر میکنیم فقط با ثروتشون به پیامبر(ص) یاری رسوندن ولی اگر خود ما مسلمونا متوجه قدرت و نفوذ و بزرگی این بانو بشیم تازه به این پی میبریم که چقدر از معنای واقعی زن دور بودیم...
کتاب خواستنی ترین پیام‌آورِ برخاستن،مصطفی کتابی از جنس زندگی که می تونید پی دی افش رو لود کنید این کتاب پشت پرده ی خیلی از حکایت ها و جریان هاست حتما مطالعه کنید وفات حضرت خدیجه(ص) رو تسلیت عرض می کنم🥀