eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 بعضی لحظات ماندگارترینند.🌏 شب قدر باشد✨ مهمان امامت باشی✨ باران هم ببارد✨
خوشحال بودن با چیزای ساده خودش یه هنره این هنرو بیشتر تو خودت تقویت کن : ) ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
زندگی خیلی کوتاهه گاهی با خودم فکر میکنم مگه چقدر زنده ام که بخوام آدم بدی باشم مگه چقدر زنده ام که به خودم ظلم کنم؟ مگه‌چقدر‌ زنده ام که‌درست‌زندگی نکنم؟ راه درست رو پیدا کن و بدون معطلی به سمتش برو رفیق زندگی خیلی کوتاه‌تر از‌اینه که بخوای با فشار گناه کردن زندگی کنی خودتو از گناه خلاص کن تا راحت بشی:") طوری زندگی کن که وقتی به عقب نگاه کنی بابت مبارزه ای که کردی به خودت افتخار کنی... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
خدایا در هر گوشه این کره خاکی هرکس هر گمشده ای دارد امشب به مراد دلش برسد‌. آمـــــین💜
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ °•فلورا•° حالا تنها کسی که در این دنیا دارم فاتن است. خونی که روی زمین ریخته بود را با خاک پوشاندم و آتش را خاموش کردم. پشت فرمان نشستم. دوباره نگاهم رفت سمت آن چند قبر با تردید گوشی را برداشتم و دوباره عکس هارا نگاه کردم. باورم نمیشد... زود از کوره در رفتم. آن عکس‌ها اصلا واقعی نبود:/ منی که یک عمر عکس فتوشاپ کرده بودم در آن لحظه نتوانستم فرق حقیقی و جعل را تشخیص دهم. دنده را عوض کردم و پایم را گذاشتم روی پدال گاز... اگر دستم به هیفا میرسید خودم آتشش میزدم. محمد: _فهمیدی قضیه چیه؟ _خانم شکوری تونست عکسایی رو که رو لب تابِ فلورا بود با هک کردن به دست بیاره. نتیجه اش شد این عکسایی که رو برده سرم را بالا گرفتم و به عکس ها خیره شدم. عرفان با چند زنِ غیر واقعی. _به خاطر این عکسا یه نفرو کشت...؟ _هنوز مطمئن نیستیم که عرفان به قتل رسیده یا نه... با پیامی که روی سیستم نمایان شد هدفون را گذاشت روی گوشش. _جان؟ _.... _شما کاری با اونا نداشته باشیدا... _.... _باشه _چیزی شده علی؟ _هیفا رفته ویلا؛ فلورا هم همین الان رسیده...بلایی سر هم نیارن؟ _باهوش تر از این حرفان... عطیه: با حرکتِ ناگهانیه چاقو روی دستم میوه از دستم افتاد... صورتم در هم مچاله شد. _اخخخ بار چندم بود که دستم را می‌بریدم. به خونی که از زخمِ دستم، داخل سینک چکه می‌کرد خیره ماندم. _عه عه عه...دختر چیکار کردی؟ عطیه حواست کجاست؟ سرم را به سمت عزیز برگرداندم. انگار زبانم قفل شده بود. عزیز دستمالی روی دستم گذاشت و از کمک کرد بنشینم. سرش را تکان داد و گفت. _چیشده؟ _دلشوره دارم...حس می‌کنم قراره یه اتفاقی بیفته... _دورت بگردم مادر؛ خب یه زنگ به محمد بزن، باهاش حرف بزنی آروم می‌گیری با شنیدن اسم محمد لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست. با اینکه کل دیشب را خانه بود ولی دلتنگش شده بودم. چسب نسبتا بزرگی به دستم زدم و رفتم داخل اتاقِ کوچک ماهورا... خوابیده بود. همانطور که گوشی بوق می‌خورد بالای سرش نشستم و دستش را در دستم گرفتم و ارام مالیدم. دستانش رنگ کبودی داشت. بدنش سرد بود. لبخندم محو شد. نفهمیدم کی گوشی از دستم به زمین افتاد. بالافاصله او را از زمین برش داشتم و در آغوش گرفتم بالا پایین تکانش دادم و ارام ضربه زدم به پشتش... ترسیدم _ماهورااااا نفس بکش اشک هایم از هم سبقت می‌گرفتند و پایین می‌آمدند. از جایم بلند شدم. _عزیزززززز... رسول: عکسهایش را ورق می‌زدم و خاطراتم را مرور می‌کردم. عکس ها را نگاه می‌کردم و حسرت می‌خوردم. خاطراتم را مرور می‌کردم و با چشمانم صورتش را نوازش می‌کردم. زیبایی‌اش حالا تنها در چهره‌اش خلاصه نشده بود. صدایش... نفس کشیدن هایش... لبخندش... اشکش... همه و همه زیبایی داشت. چه کسی فکر می‌کرد روزی دلتنگِ گرمای وجودش شوم؟ برعکس همیشه دلم می‌خواست در بیمارستان بمانم. از جایی، بودن در بیمارستان مرا یاد خون می‌انداخت. نفس عمیقی کشیدم و دوباره سرم را روی بالش گذاشتم و دراز کشیدم. صدایش درگوشم می‌پیچید... *کارے نکنے بـے‌رسول شم* لبخند تلخی زدم و آرام گفتم. _بی رسول نمی‌مونی...زود میام ورِ دلت بہ قلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16508330159788 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
این هم از شب آخر:)... خدایـــا مارا از فدائیان راهت قرار ده...
تا تو نخواے هیچ جمله انگیزشی روت اثر نداره!...(: یکم بخواه! یکم اراده کن!! ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨