✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
عـلی ڪه دیـد، ولی ڪاش بعـد از ایـن دیگر،
میـان شعلـه نبیـند ڪسی نگـارش را....!
+گفتمخیلیگناهکردم
-گفتهنوزباروضہیمادرگریہمیکنی؟
+گفتمآرھ
-گفتپسهنوزراهبرگشتدارۍ💔
ولیمنمیمیرمباجملــه
+حیــدرواینهمهغَـــم ..
یـٰارَبّارحـَـم💔 ؛
فاطمیهازکدامینغصهبایدجانسپرد؟
دردمادر،داغحیدر،یاغریبیِحسن...🖤
⁷⁹- ثواب ۹ هزار سال نماز و روزه
#فایدهدعاکردنبرایظهورامامزمانعج
🌱_•
@eshgss110
____
خبر از آمدنت من که ندارم، تو ولی
جان من تا نفسی مانده خودت را برسان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_مولانا_یا_صاحبالزمان
آیا میدانستید یک نوع مار وجود دارد که در هر ثانیه بدنش نیم سانتیمتر رشد میکند ، یعنی در هر ۲۰۰ ثانیه یک متر!!
اما به محض اینکه دهان مار با بدنش تماس پیدا کند میمیرد؛
این مار تنها ماری است ک فقط توسط خودش کشته میشود.
این نوع مار تنها در موبایل های نوکیا پیدا میشود؛
تشکر از اینکه متن رو با دقت خوندید
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_101 روزها به سختی سپری میشد و من در سخت ترین
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_102
نورا:
دو لیوان چای سفارشی جلوی مریم گذاشتم.
روی مبل نشستم، از فرصت استفاده کردم و گفتم
_مریم جان در مورد اون قضیه فکراتو کردی؟
چشم تنگ کرد.
_کدوم قضیه؟
_ازدواج با حسین!
مقداری از چای را نوشید و گفت
_واقعا نمیدونم؛ فعلا درگیرِ کارم.
فرصت نشده درست و حسابی فکر کنم.
خنده و خوشیمان به اوج خود رسیده بود که بلند شدم و برای سر زدن به غذا به آسپزخانه رفتم.
گوشی ام زنگ خورد.
محمد حیدر بود.
با لبخندی که روی صورتم جا خوش کرده بود جواب دادم.
_سلام محمد جان خوبی؟
سرخوش جواب داد.
_بله؛ تو خوبی؟ حوصلهات که سر نمیره؟
درحالی که از بوی قرمهسبزی غرق لذت بودم گفتم
_از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم
احساس من درون غزل جا نمیشود!
_خبرای خوبی تو راهه مخصوصا برای مریم!
_مریم؟ خواهر شوهر بنده؟ چه خبری؟ خیر باشه.
مکث کوتاهی کرد.
_حالا میام میگم بهت...اگه کار نداری دیگه برم.
_این دیگه چه کاریه؟! کنجکاو میکنی بعد د برو که رفتی؟
باشه مراقب خودت باش.
محمد:
نگاهی به ساک کردم.
باورم نمیشد.
پر بود از چند بسته مواد منفجره!
حس کنجکاوی و سوال جواب هایم را گذاشتم برای بعد...
مردی که چند دقیقه پیش بیهوش کرده بودم سپردم به سربازی که همراهم آمده بود و با مهدی سوار ماشین شدیم.
مضطرب و نگران بود.
دستانش را ریتم دار به پایش میکوبید.
برای آرام کردنش گفتم.
_حرفاتو آماده کن که چند دقیقه دیگه علی رو میبینی.
بالاتنهاش را کامل به سمتم برگرداند و گفت.
_مطمئن نیستم از دیدنم خوشحال شه.
مردد دستش را بین موهایش برد و مستاصل گفت
_محمد...باور کن نمیخواستم با نادر همکاری کنم. مجبور بودم!
حسین:
مثل نره غولی دراز به دراز خوابیده بود و با هیچ صدایی هم خیال بیدار شدن نداشت.
پتو را زیر سرم چپاندم و همانطور که زل زده بودم به احمدرضا، استراحت میکردم.
هرازگاهی با گوشی ور میرفتم و پیام های عماد را جواب میدادم.
کافی بود طبق پیش بینیهای من و ابونیوان، مونا جاودان وارد این بازی شود.
یکدفعه با صدای زنگ خوردن گوشیِ احمدرضا، نیم خیز شدم.
انگار نه انگار!
خون خونم را میخورد که من اینجا استرس میکشم که پشت خط کیست و او اینطور خوابِ هفت پادشاه میبیند.
چارهای نبود.
به بهانهی برداشتن آب بلند شدم.
از عمد پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم و رد شدم.
احمدرضا ترسیده بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت؛ همینکه متوجه تماس شد، دستپاچه و سریع جواب داد.
_بله؟
_آها خب کجا باید برم؟
_خودت میای یا طبق معمول دوستاتو میفرستی؟
سر جای قبلیام برگشتم و آب را یکسره نوشیدم.
تن صدایش را پایین آورد.
_برا شروع یه بسته از داروهارو میبرم اونجا.
_باشه فعلا.
دقیقا نفهمیدم پشت خط چه کسی بود؛ ولی از مکالمهاش مشخص بود میخواهد اولین بمب را منفجر کند.
درحالی که پایم را که تیر میکشید میمالیدم تقویمِ گوشیام را بالا پایین کردم.
فردا تاسوعا بود!
با اینکه مسیر هنوز شور و اشتیاقِ اربعین را نداشت و هنوز پیاده روی به صورت رسمی آغاز نشده بود ولی بازهم کوچک ترین ناامنی در مسیر، مشکلات زیادی به وجود میآورد.
لنگ لنگان وارد حیاط شدم و کنارِ درختِ نخل نشستم.
شمارهی ابونیوان را وارد کردم.
به ثانیه نکشید که جواب داد.
_جانم آقا کمیل؟
_تو چند روز آینده، ممکنه اولین بمب رو کار بذاره؛ احتمال میدم تو مسیرِ نجف کربلا باشه چون خانوادههای عرب دارن میان سمت حرم؛ ولی خب مطمئن نیستم.
تو خوب حواست باشه.
_باشه چشم.منم یه احتمالاتی میدم که بعدا باهاتون درمیون میذارم.
تماس را که قطع کردم سرم را به نخل تکیه دادم.
اولین نفس عمیقم برابر شد با ضربهی دستی روی کمرم!
وحشتزده سرم را برگرداندم.
پ.ن: درد من دردِ من است که باید بکشم
مثل پا دردِ شمال از نَمِ شالیکاری🪴
••┈••✾••┈•
@eshgss110
•┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
.
ز هوشیاران عالم هرکه را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد..!🌚
⁸⁰- ثواب آزاد کردن بردگان
#فایدهدعاکردنبرایظهورامامزمانعج
🌱_•
@eshgss110
____