eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
شیوه‌نامه استفاده از ماه مبارک رمضان☺️🗞 ♾ @binahayat_ir
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+آقای قاضی! من فقط میخواستم در جریان همه‌چی باشم...
امیر کرمانشاهی16193901192767803487008.mp3
زمان: حجم: 6.77M
آب خوش نمیره پایین .. -روضه رمضانی ! با هندزفری-
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_106 عماد: عباس ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاش
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _جریان چیه سرگرد؟ قرار بود رابطِ نادرو دستگیر کنید! جدای این قضیه؛ آقای حسینی مگه همونی نیست که چند ماه قبل براش مراسمِ ترحیم گرفتیم؟! کلافه و گیج موهای‌ ژل زده‌اش را تکانی داد و گفت _میشه بگید اینجا چه خبره؟؟ نمی‌دانستم از کجا شروع کنم! نگاه گذرایی به مهدی انداختم که سرش پایین بود و با پوسته‌ی شکلاتش ور می‌رفت. لب باز کردم. _رابطِ نادر مهدیه! تو گزارش نوشتم چه اتفاقی افتاد. اما در مورد اینکه چطور مهدی زنده اس... قراره قرنطینه بشه و طی یه بازجویی همه‌چی مشخص میشه. (تهران) بیمارستان تخصصی عماد: مجبور شدم همراهِ صادق برای انتقال موناجاودان و کمیل راهی ایران شوم. عباس برای کارهای اداری در عراق ماند و قرار شد بعد از اتمام کارهایش به صورت فوریتی برگردد سوریه! خبری از حال کمیل نداشتم تا اینکه دکتر پس از اتمام کمیسیون پزشکی از اتاق جلسات بیرون آمد. آقا ابراهیم، پدرِ کمیل سریع تر از من جلو رفت. _دکتر چه بلایی سر پسرم اومده؟ دکتر نگاه عمیقی به او کرد و گفت _ترکیبِ ویروسی که بهش تزریق کردن جهش پیدا کرده. درحال حاضر هرچقدر که بگذره حالش وخیم تر میشه نفس کشیدن باعثِ ضعیف شدن ریه شده؛ به همین خاطر نمیتونیم از ماسک اکسیژن استفاده کنیم. تعدادی دارو تجویز کردم که روندِ بیماری رو کند میکنه. گروهمون داره تمام تلاششو میکنه. امیدتون به خدا باشه. دکتر که رفت اقا ابراهیم دستش را به صندلی تکیه داد و به سختی نشست. _چه خبره آقا عماد؟ دکتر چی میگه؟ شرمنده کنارش نشستم. _فکر میکردم داستان اسارتشو بهتون گفته ... نگاه غمگینی به من کرد و آه عمیقی کشید. حسین: دود سیاهی فضا را گرفته بود. وسط آنهمه خاک و غبار، جسدی به چشمم خورد. نزدیک رفتم. زانو زدم و گره کفن را باز کردم. با دیدن چهره ی آشنا، دستانم به لرزش افتاد. صدای زیبایی به گوشم خورد. _بالاخره اومدی؟ می‌بینی چه قشنگ مردم؟ سرم را که بلند کردم مرتضی مقابلم ایستاده بود. نگاهم را بینِ مرتضیِ داخلِ کفن و مرتضیِ مقابلم تقسیم کردم. واقعا خودش بود. خواستم در آغوشش بگیرم که کسی از من جلو زد و دستش را گرفت. عباس بود!!! قدرت تکلمم را از دست داده بودم . عباس و مرتضی هردو مقابلم ایستاده بودند و لبخندِ عجیبی می‌زدند. تا خواستم به سمتشان بروم، دودِ سیاه دیدم را گرفت. سینه‌ام سنگینی می‌کرد. با سرفه‌ی شدیدی چشم باز کردم. دستم را مقابلِ نورِ چراغ گرفتم تا اذیتم نکند. به سختی نشستم.. خواب بود... در باز شد و بابا ابراهیم با لبخند به سمتم آمد. محکم در آغوشمم گرفت و شانه‌ام را بوسید. _بهتری حسین؟ پیراهنش را بوییدم و با وجود دردی که نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود گفتم _خوبم. بابا ابراهیم که از من جدا شد چشمم به عماد افتاد. یاد خوابم افتادم. ناخودآگاه فکرم سمتِ تصویرِ عباس کنارِ مرتضی رفت. _عباس کجاست؟؟ _یکم پیش که زنگ زدم تازه رسیده بود سوریه! پ.ن: جا ماندم! می‌خواستم پرنده باشم و پرواز کنم... حال اکنون درخت‌ ام با عمیق ترین ریشه‌هایم جا ماندم! - جان یوجل - ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اهدا تسبیح تربت امام حسین(ع) به داوود کیم 🔸حسنین الحلو داور برنامه محفل به او یک تسبیح تربت هدیه داد و از او دعوت کرد که در اربعین شرکت کند.🌱