✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
من خود آن گوشوار میدادم دُرّ به آن نابکار میدادم...💔 #محرم
اَصلا کسی بیاید و با تازیانه اش
خاک از لباس او بتکاند، چه میکنی؟😭💔🥀
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
باباییی خیال کردی قهرم حالا
اومدی واسه آشتی ؟؟💔
#رقیهخاتون
.
به دنبال تخریبهای سازمان یافته علیه شهردار تهران، و راهاندازی کارزارهایی برای فشار به شهردار، جمعی از دوستان و کانالهای انقلابی، کارزاری را در حمایت از ایشان راهاندازی کردهاند. شما هم با امضای خودتان مشارکت کنید
https://www.karzar.net/135159
.
" يَا مَنْ إِلَيْهِ يَلْجَأُ الْمُتَحَيِّرُونَ "
اِۍ که آغوش گرمټ ، پذیراۍ
هرچه درماندهِ دلشکسته است . . .((:
به توپناه می برم...❤️🩹
آقای اباعبدالله!
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
داستا ڪوتاه #روحینا 🌱 (+فصلِ دومِ #نقطه_صفر) از امشب... #پلاڪ
🌒
#روحینا
قسمت ۱
دایی با دلهره به چشمانم زل میزند.
_روحینا بیا اینجا..
برای بار چندم چشمم روی زخم گردنِ مرد ثابت میشود.
شاهرگش پاره شده...
هجوم میآورم به آغوش دایی مهدی...
اوهم دستانش یخ کرده!
تا نیروهای ویژهی پلیس بخواهند دور جنازه جمع شوند دایی آستینم را میگیرد و از آن صحنهی جنگ بیرون میکشد!
از ترس زبانم بند آمده...
دایی اما عصبی است.
حق دارد از دست خواهر زاده ی سرکشش عاصی شده باشد!
منتظرم تا به خاطر کار امروز به شدت سرزنشم کند اما حرفی نمیزند.
صدای آژیر پلیس و درگیری هنوز به گوش میرسد...
دایی نگاهی به ساعتش میکند و کلافه میگوید:
-دیرم شد!
بالافاصله گوشیاش زنگ میخورد.
-بله؟
-الان نمیتونم...
-چشم...
-آقاااا گفتم که، چشم!
از صحبتش متوجه میشوم دوباره از محل کارش تماس گرفته اند و مجبور است برود و حکم ماموریت بگیرد.
بماند که هیچ وقت درست متوجه نشدم در کدام ارگان نظامی کار میکند!
لرزش دستانم نه تنها کمتر نشده بلکه سردرد و سرگیجه هم به سراغم میآید.
چند دقیقه بعد طبق معمول سید مجتبی، دوستِ دایی از راه میرسد.
از خط و خشِ موتور و لباس خاکیاش معلوم است در مسیر، با معترضها درگیر شده...
جلو میآید و سلام و احوالپرسی کوتاهی میکند؛ سویچ موتور را دست دایی میدهد و به سرعت از کوچه خارج میشود.
دایی کلاه کاسکت را روی سرم میگذارد و اشاره میکند تا سریعتر بنشینم.
اتفاقات همینجا تمام نمیشود!
نه تنها چهرهی جنازه از ذهنم پاک نمیشود، بلکه حالا شهر را هم غرق وحشیگری هایی میبینم که هیچ وقت از مدعیان زن زندگی آزادی انتظار نداشتم...
با پرت شدنِ سطل زباله به چند متریمان، دایی مهدی به یک باره فرمان را میچرخاند.
🪴بهقلــــــــم فاطمه بیاتے
سید رضا نریمانیenc_17113232701083343472538.mp3
زمان:
حجم:
7.49M
دنیایی که
واسه خودم ساختم!
#حسینیه_تأملات
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
به یاد لبت... #حسینیه_تأملات
حقا که نامت آرامشِ ذره ذرهی وجود است...🌱💔
#محرم