eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
. به دنبال تخریب‌های سازمان یافته علیه شهردار تهران، و راه‌اندازی کارزارهایی برای فشار به شهردار، جمعی از دوستان و کانال‌های انقلابی، کارزاری را در حمایت از ایشان راه‌اندازی کرده‌اند. شما هم با امضای خودتان مشارکت کنید https://www.karzar.net/135159 .
وَدِلَم‌خواست‌بیــٰایَـم‌، بِنشیـنَم‌یِہ‌ڪُنج‌اَزحَࢪَم‌وَبِگویَم‌بـا‌اَشك: مَن‌ِبےاَرزِش‌را‌بــٰاضَرَر‌هَم‌ڪِہ‌‌شُدِه، جــٰان‌زهـرابِخـَرَم..!(:💔"
" يَا مَنْ‌ إِلَيْهِ‌ يَلْجَأُ الْمُتَحَيِّرُونَ " اِۍ ‌که ‌آغوش‌ گرمټ ،‌ پذیراۍ ‌هرچه ‌درماندهِ‌ دلشکسته ‌است . . .((: به توپناه می برم...❤️‍🩹 آقای اباعبدالله!
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
داستا ڪوتاه #روحینا 🌱 (+فصلِ دومِ #نقطه_صفر) از امشب... #پلاڪ
🌒 قسمت ۱ دایی با دلهره به چشمانم زل می‌زند. _روحینا بیا اینجا.. برای بار چندم چشمم روی زخم گردنِ مرد ثابت می‌شود. شاهرگش پاره شده... هجوم می‌آورم به آغوش دایی مهدی... اوهم دستانش یخ کرده! تا نیروهای ویژه‌ی پلیس بخواهند دور جنازه جمع شوند دایی آستینم را می‌گیرد و از آن صحنه‌ی جنگ بیرون می‌کشد! از ترس زبانم بند آمده... دایی اما عصبی است. حق دارد از دست خواهر زاده ی سرکشش عاصی شده باشد! منتظرم تا به خاطر کار امروز به شدت سرزنشم کند اما حرفی نمی‌زند. صدای آژیر پلیس و درگیری هنوز به گوش میرسد... دایی نگاهی به ساعتش می‌کند و کلافه می‌گوید: -دیرم شد! بالافاصله گوشی‌اش زنگ می‌خورد. -بله؟ -الان نمی‌تونم... -چشم... -آقاااا گفتم که، چشم! از صحبتش متوجه می‌شوم دوباره از محل کارش تماس گرفته اند و مجبور است برود و حکم ماموریت بگیرد. بماند که هیچ وقت درست متوجه نشدم در کدام ارگان نظامی کار می‌کند! لرزش دستانم نه تنها کمتر نشده بلکه سردرد و سرگیجه هم به سراغم می‌آید. چند دقیقه بعد طبق معمول سید مجتبی، دوستِ دایی از راه می‌رسد. از خط و خشِ موتور و لباس خاکی‌اش معلوم است در مسیر، با معترض‌ها درگیر شده... جلو می‌آید و سلام و احوالپرسی کوتاهی میکند؛ سویچ موتور را دست دایی می‌دهد و به سرعت از کوچه خارج می‌شود. دایی کلاه کاسکت را روی سرم می‌گذارد و اشاره می‌کند تا سریعتر بنشینم. اتفاقات همینجا تمام نمی‌شود! نه تنها چهره‌ی جنازه از ذهنم پاک نمی‌شود، بلکه حالا شهر را هم غرق وحشیگری هایی میبینم که هیچ وقت از مدعیان زن زندگی آزادی انتظار نداشتم... با پرت شدنِ سطل زباله به چند متری‌مان، دایی مهدی به یک باره فرمان را می‌چرخاند. 🪴به‌قلــــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
همه رفتند بخوابند ، منم و در به دری فکر اینکه چه زمان کرببلایم ببری :)
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
+به‌قولِ‌حاج‌مهدی: ماروڪسۍگردن‌نگرفت ولۍتوماروگردن‌بگیر!💔» امام‌حسین'‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
یک حسین گفتم و غم‌ها همه از یادم رفت همه دلخوشی ما ز جهان است حسین.. سیدپوریا هاشمی.